این روزا...

  • ۰۳:۵۶

این روزا روزای عجیبیه واسه من. دچار حالتی شدم که قبلا زیاد شبیهش رو تجربه نکردم.. بذار بگم از کی شروع شد. ترم قبل به خاطر کمبود وقت و هزار اتفاق و دلیل نتونستم نمره های خیلی خوبی توی امتحانات بگیرم. ترم اول که تموم شد به خودم قول دادم که حتما ترم بعد جبران میکنم و از همون روز اول جزوه هامو مینویسم و عالی عمل میکنم که جبران بشه. ترم که شروع شد با قدرت رفتم دفترای لازمو گرفتم و همه ی شرایط رو محیا کردم و یکی دو روز هم جزوه نوشتم اما یهو وا رفتم. کنترل اوضاع از دستم خارج شد و روز به روز بیشتر استرس اینو داشتم که چرا جزوه هامو نمینویسم و این حس که کاری از دستم برنمیومد که خودمو مجبور کنم درسامو پیش ببرم. اسفند که شد گفتم عیب نداره توی تعطیلات عید حتما جبران میکنم کلی وقت هست ولی تمام دو سه هفته استرس درسامو داشتم و باز هم هیچکاری نمیکردم.. الان اوضاع بدتر هم شده. چهارشنبه ی هفته ی آینده و سه شنبه ی بعدش دو امتحان میانترم دارم. جزوه هامو ننوشتم. دوشنبه ی آینده هم کلاسا حضوری میشن و تجربه ی خوابگاه برای بار اول. استرس کرونا و هزار فکر و خیال دیگه... یک هفته س که وجودم استرس خالصه. اوضاع خوابم بدتر شده و تا دم صبح خواب ندارم و فقط 6 7 ساعت خوابم میبره تا دم ظهر. دلم میخواد هیچکاری نکنم. فرار کنم درس نخونم هیچ استرس و وظیفه ای گردنم نباشه. فقط برم و همه ی حس های بدی که داره خفه م میکنه رهام کنن. توی شرایط خیلی بدی گیر افتادم... 

  • ۴۷

شرحی بر ترم اول ارشد

  • ۰۳:۰۷

پنجشنبه آخرین امتحان ترم اول ارشد رو دادم. دوماه تحصیلی و یک ماه امتحانی باعث شد همه چیز سریع و فشرده پیش بره. روزهای ابتدایی که درگیر خرید لپ تاپ و کارای ثبت نام و پست و بانک و... بودم. کلاسا غیر حضوری بود شنبه تا چهارشنبه. استادا مدام هر درس رو چند بار در هفته درس میدادن. خیلی بیشتر از حجمی که مناسب دوماه باشه. اینکه یک بار سر کلاس باشی یکبار کلمه به کلمه جزوه بنویسی و یکبارم بخونی شدنی نبود. مدام عقب بودم و نگران. وسطای ترم که گفتن امتحانا مجازیه استرسم بیشتر شد چون اون چند روزی هم که برای خوندن امتحانا فرجه بود هم توی جابه جایی هدر میرفت. خداروشکر ولی مجازی شد. گاهی بچه ها کمک کردن و جزوه دادن ولی خیلی وقتا هم توی خیلی موارد تک روی داشتن. حس میکنم این شاید خصلتی باشه که توی دانشگاه های رده بالا جریان داره. توی دانشگاه های قبلی من همچین رفتارایی ندیدم که مثلا جزوه ها و تمرین هاشونو از هم دیگه قایم کنن که عین بچه ها مال منه به کسی نمیدم و من میخوام نمره م از همتون بالاترشه و یکسری رفتارای دیگه. دانشگاه های قبلی 99 درصد بچه ها همدلی داشتیم مدام به هم کمک میکردیم توی همه زمینه ها ولی اینجا اصلا اینجوری نیست. حس میکنی توی پیست دو میدانی افتادی که هرچی بدوی باز عقبی و رقیبات انقدری خودخواهن که اگر بیفتی هم با سرعت از روت رد میشن و عین خیالشونم نیست چه بلایی سرت میاد. این رفتارا برام عجیبه و جدید. واسه همین چیزا بود که دلم میخواست خودمو به چالش بکشم تا ببینم توی این دانشگاها چه رفتارایی جریان داره. استادامون ولی خداروشکر خیلی مهربون و کار درستن. درسته یکیشون بیش از حد درس داد و باعث شد نمره ی متوسطی بگیرم ولی همین همراه و جوابگو بودن و خوب درس دادنشون خیلی بهم میچسبه. نظم و دقیق بودن و با برنامه بودن این دانشگاه توی همه زمینه ها واقعا حالمو خوب میکنه برعکس دانشگاه قبلی که بی برنامگیش دیوونه م میکرد. درکل بخوام بگم راضیم خداروشکر ولی این دو سه هفته انقد تحت فشار استرس درسی بودم که کلی جوش زدم. هنوزم بعد دو روز استرس دارم بیخودی و هنوز حالم میزون نشده. حس عجیبیه که پارسال این موقع داشتم واسه کنکور میخوندم و الان جایی هستم که فکرشم نمیکردم و گاهی یادم میره که دارم وسط آرزوی پارسالم زندگی میکنم. در حال حاضر آینده واسم مبهمه و دل خوش و سرگرمم به درس هام. امید دارم در آینده اتفاقای خوبی بیفته که تمام این سختی هارو فراموش کنم. امید دارم... 

  • ۴۶

Iut & the other things

  • ۲۳:۰۸

یه وقتا انقد حرف هات زیاده که ساکت میشی. یه وقتا هم هست که وقوع اتفاقای خوب و بد انقدر همزمان میشه که حس هات رو گم میکنی.( حالا که هم اومدم حرف بزنم باید آهنگ فیلم مطرب از تی وی پخش بشه و تپش قلب بگیرم...) بگذریم... اول از همه بگم که توی یکی از بهترین دانشگاه ها قبول شدم. چیزی که وقتی ابتدای راه بودم حتی فکرش رو هم نمیکردم. پارسال این موقع ها همش به خودم میگفتم درس بخون که سال دیگه این موقع دانشجوی ارشد باشی. حالا هوا سرده همونجور که دوست دارم. من هم به آرزوم رسیدم... پریشب باز دردی که توی پایین کمرم وجود داره شروع شد. شب بود و همه جا ساکت و من با دهن بسته از درد به خودم میپیچیدم و صدام در نمیومد. امروز باز سراغم اومد و مامان متوجه شد. انقدر آدمای اطرافم بابت دردهاشون ناله میکنن که یادشون میره من سالهاست دارم با دردهای گاه و بیگاه زندگی میکنم و دیگه بهش عادت کردم. دیشب حالم بد بود. مامان رو مجبور کردم بریم راه بریم. برم خرید کنم تا شاید حالم بهتر شه. یک قدم تا گریه فاصله داشتم. همش از خودم میپرسیدم تو که به آرزوت رسیدی. این همه اتفاقای خوب توی زندگیت افتاده پس چرا انقد باید غمگین باشی؟ به آدما نگاه میکردم تا باور کنم بقیه آدما زندگی های متفاوتی دارن و فقط زندگی من نیست که مهمه. حقیقتش اینه که وسط همه ی این اتفاقای خوب دلم شکسته... درد داره وقتی ار رفیق بخوری‌. که تا وقتی سود داری نگهت دارن و باهات خوب باشن و هر زمان نخواستن تیر خلاصو بزنن. مسلمه که ناراحتم. تا ۴ونیم صبح بیگ بنگ میبینم چشمام قرمز میشه تا بیهوش بشم و به هیچی فکر نکم. سر کلاسای صبح چرت بزنم و کابوس ببینم. از خواب بپرم و همه ی وجودم خیس عرق باشه. نامردیه وقتی از اطلاعاتی که خودت بهشون دادی علیه خودت استفاده کنن. چندین سال پیش آدم دل رحم تری بودم. اونقدر که باورم نمیشد آدما بتونن باهم قهر کنن اما انقد زخم خوردم که دیگه نمیتونم آدمارو ببخشم. بخشیدن آدمایی که بازیم بدن کار من نیست. خیلی وقته یاد گرفتم پای چیزی زیادی اصرار نکنم شاید حق من نباشه...

احتمالا ده روز امتحانات پایان ترم رو باید خوابگاه بمونم. ترسیدم از دو چیز. یکی کرونا. یکی اینکه صبح کی منی که شب خواب ندارم رو بیدار کنه. 

حواسم هست که خدا همه جا و همیشه حواسش بهم هست. این نیز بگذرد ولی یادم میمونه.... 

  • ۴۴

در جستجوی نور...

  • ۱۴:۲۳

دیروز فهمیدم سرمایه ای که فکر میکردم یک سوم از مبلغ کل کار رویاییمه تبدیل شده به یک پنجمش به خاطر دلار. حالا دارم دورتر و دورتر میشم از رویاهام. این روزا انقدر فشار روحی روم هست که گاهی حس میکنم دارم روزای آخر زندگیم رو میگذرونم. نگرانی آینده چیزیه که هیچ وقت رهام نمیکنه. میدونم توی این کشور فقط اوضاع بدتر میشه ولی هی با خودم میگم اگر برم پس خانواده م چی؟ نمیتونم توی این وضعیت تنهاشون بذارم. روزای سختیه وقتی توی مه ایستادی و نمیدونی چی قراره در انتظارت باشه. وقتی دلت قرص نیست که یکی بیاد هرجا گیر کردی کمکت کنه. یکی که بگه تو حرکت کن من برات همه کار میکنم. این روزا دارم غرق میشم. دارم غرق میشم توی این همه غم و ابهام و هی زور میزنم تا واسه چند لحظه خودمو بیرون بکشم تا وقتی یه نور امید بتابه و منو نجات بده. دارم سعی میکنم خودم رو تا اون روز زنده نگه دارم. دارم تمام تلاشمو میکنم. وقتی میترسم مدام این جمله توی سرم تکرار میشه که و توکلوا علی الله. هی به خودم میگم توکل کن دختر، خدا حواسش هست کمکت میکنه. یه روزایی از خودم بدم میاد هی به خودم میگم ازت متنفرم. تازگی فهمیدم این یه نوع آزار کمال گراییه که بابت کار اشتباه خودت یا دیگران کل وجود خودت رو زیر سوال میبری. سعی میکنم توی آینه زیاد نگاه نکنم تا بیشتر از این خودمو سرکوب نکنم. میون همین حس های من اینکه استاد س انقد بهم باور داره شبیه یه رویاست. اینکه یه نفر پیدا شده بدون اینکه منافعی هم براش داشته باشه انقد منو و توانایی هام رو شناخته و بهم افتخار میکنه نوریه که قلبمو زنده میکنه. به قول آنشرلی یه روز میفهمی اگر جایی هستی که بهت احترام نمیذارن به خاطر این نیست که تو محترم نیستی بلکه اون آدما بودن که نتونستن تورو بفهمن و بشناسن...

  • ۴۶

شب بیداری

  • ۰۲:۳۴

این روزها رو روزهای انتظار نامگذاری میکنم. این روزا همه چی انقدر پیچیده و مبهم شده که نمیدونم واقعا چی در انتظارمه. شاید تا یک ماه قبل همه چی واضح تر بود اما حالا انگار وسط مه باشمو ندونم چند قدم دیگه کجا قراره پا بذارم. رتبه ی ارشد من حدود عدد ۳۰ شد و این فراتر از توقعم بود. هیجان و خوشحالی خیلی جالبی بود. اون قدرتی که توی انتخاب رشته داشتم. اون حس سربلندی. حس نتیجه و این حس که بالاخره شد. این اتفاقی بود که واسه من جبران عقده ی سرخوردگی کنکور کارشناسی بود. که رتبه ی بدم باعث شده بود همه ی سالهایی که معدل بیست و شاگرد اول کلاس بودم نادیده گرفته بشه و همه فکر کنن من خنگم و هزار چیز دیگه ولی کسی ندونه اون افتضاح فقط نتیجه ی روحیه و اوضاع بد اون روزهامه. روزهای ابتدایی نبود بابا. حالا خوشحالم که تونستم خودمو ثابت کنم. اول از همه به خودم. که ببین اگر بخوام میشه. فقط باید تلاشی کنی دختر. نتایج آخر مهر یا اول آبان میاد و نمیدونم کجا و چه شهری قراره قبول شم. زمان زیادیه یک ماه و نیم انتظار...فقط امیدوارم نتیجه چیزی باشه که بهترین اتفاق هارو رقم بزنه. مسیر شغلیم باز پیچیده تر شده و واقعا خدا باید کمک کنه که ختم به خیر بشه. این روزا بیگ بنگ میبینم تا خودمو سرگرم کنم. باعث میشه به چیزی فکر نکنم و واسه چندساعت همه چیزو از یاد ببرم. در واقع شب ها انقد بیگ بنگ میبینم تا بیهوشم بشم و بخوابم. در ضمن دوز اول واکسن سینوفارم هم زدم و حالا واکسن آسترازنکا هم اومده و من توی درگیری افتادم با خودم که اگه صبر میکردم آسترازنکا میزدم بهتر نبود؟ و این کشمکش همچنان ادامه دارد... یه وقتا که ازم چیزی میخوان و باید نه بگم عذاب وجدان میگیرم مثل حالا. من همیشه سعی کردم کمک کنم تا جایی که از حق خودم نزنم ولی اینکه به زور ازت بخوان از حقت بذاری واسه بقیه واقعا تو کتم نمیره. اما حس عذاب وجدان هم ولم نمیکنه که شاید میتونستم مفید باشم...یه وقتا دوس دارم عین حرف شلدون بعضی آدما توی مغزم بودن تا بفهمن چقد همه چیز پیچیده تر از حرفامه...

خدایا شکرت. 

  • ۶۵

بیخ گِلو

  • ۰۰:۴۲

یه چیزی که هست اینه که وقتایی که ناراحتم و به روم نمیارم، یه جمله ناخودآگاه توی سرم مدام تکرار میشه که : غم میاد بیخ گِلوی آدم میچسبه... اصلا یادم نیست کجا یا چطور اینو شنیدم یا خوندم ولی هربار بدون اینکه حتی حواسم باشه توی سرم پلی میشه و انگار ادامه داره ولی من همینقدرش یادمه.

شما هم همچین جمله یا کلمه ای دارین که بدون اینکه بخواین وقت ناراحتی توی سرتون تکرار شه؟ یا من عجیب غریبم؟

  • ۵۷

شب- داخلی- شب چرا میکشد مرا؟

  • ۰۲:۴۴

شب که میشه تازه میفهمم چقدر تنهام. چقدر اشتباهاتم رو تکرار میکنم و چوبشو میخورم. چیزی به کنکور ارشد نمونده و نباید قاعدتا ذهنم درگیر این فکرها میبود... مگه کل زندگی من طبق قاعده بود که الان باشه؟ 

اتفاق های خوب میفتن. خنده ها گاهی وجود دارن. تلاش های من برای فکر نکردن هم ادامه دارن ولی شب که میشه انگار تمام افکار و حس‌ های منفی که کل روز تلاش کرده بودم نادیده شون بگیرم باهم به سمتم هجوم میارن و یه حجم سنگین روی قفسه سینه م میشن و باورم میشه که حالا توی این سن هم باز چقدر تنهام...

  • ۴۶

اشتباه فکر میکردم...

  • ۱۶:۲۲

میدونی یه وقتایی هم هست که تو روی بعضی از آدمای اطرافت بیشتر از اون چیزی که هستن حساب باز میکنی. توی تصورات خودت حرف ها و رفتارها رو کنار هم میچینی، تجربیات گذشته حتی بد هم باشه میگی شاید اون زمان دلیلی داشته اگر کوتاهی شده. تلاش میکنی نگرش مثبتتو حفظ کنی و بگی همه خوبن و همونقدر که تو براشون ارزش قائلی اوناهم همینطورن اما یه وقتی که به کمکشون نیاز داشتی میفهمی که اشتباه فکر کردی. اشتباه فکر کردی و روزی ده بار این جمله رو جلوی آینه با خودت تکرار میکنی... ولی میدونی خوبیش چیه؟ اینکه هرچی جلوتر میری آدم های اطرافت رو بیشتر میشناسی و میفهمی که روی خیلیا هیچ وقت هیچ حسابی باز نکنی و مدام به خودت یادآوری کنی که این همون آدمه ها که فلان جا پشتتو خالی کرد. تو هم عین خودش باهاش رفتار کن تا مبادا بعدا بابت تفکر اشتباه خودت دچار ناراحتی و دلگیری بشی. خوبیش همینه... 

باز خداروشکر که خدا هوامونو داره و بدجور حواسش بهمون هست...

  • ۵۸

خانه سنایی

  • ۲۳:۵۳

حالا اگر بخواهم حساب کنم حدود ۶ ماه است که دارم رویا میبافم. رویای مکالمه با استاد س. او مینشیند پشت میزش و درحالی که من با روپوش سفید مقابلش ایستاده ام، در حرف هایمان دنبال دلیلی میگردد که برای رویایم همراهیم کند و حتی شاید شایسته ی انتخاب برای آزمایشگاهش باشم. من از رویاهای بچگیم تا به حال میگویم. که چقدر کائنات خواسته من امروز اینجا باشم. که انصرافم از رشته ی قبلی برای رسیدن به رشته ای بوده که دوستش داشته ام و همین علاقه باعث میشود تمام تلاشم را بکنم که همه چیز به نحو احسنت انجام شود. که... خیلی حرف ها... در این مکالمه گاهی استاد جواب مثبت میدهد و من ذوق میکنم و روی پایم بند نمیشوم اما تعداد انگشت شماری هم میشود که استاد مرا رد میکند و من دنیا روی سرم خراب میشود، اشک در چشمانم حلقه میزند، ساکت گوشه ای مینشینم و تلاش میکنم کسی نفهمد که چقدر این رویا برایم مهم بوده... یاد این بخش از پادکست خانه سنایی احسان عبدی پور می‌افتم که مکالمه اش با آقای هاکوپیان را متصور میشود. که آقای هاکوپیان بعد از شنیدن حرف هایش میگوید: بی دلیل ازت خوشم اومده جوون... که تمام زندگیش به همین جمله ی آقای هاکوپیان بستگی داشت. حالا من ۶ماه است که هر روز دارم به این حرف ها فکر میکنم. یک شب هایی هم از تصور این رویا خواب به چشمانم نیامده و هی با خودم گفته‌ام کاش خدا بخواهد که بشود و اگر بشود چقدر خوب خواهد شد... استاد گفته صبر کن و من صبر کرده ام و رویا بافته ام. البته این مدت هم بیکار به انتظار ننشسته ام و یک کارهایی در راستای این هدف انجام داده ام ولی همه چیز به خواست خدا بستگی دارد. این روزها فصل های اول کتاب نیروی حال را گوش دادم که ذهن هویتش را از گذشته و آینده میگیرد و در زمان حال بی هویت است. حالا دلیل فرار مداوم ذهنم به گذشته و آینده را میفهمم. اینکه بودن در زمان حال چقدر برایش سخت است حتی وقتی پای رویای مکالمه با استاد س در میان باشد باز مدام دنبال دلیلی در گذشته است تا حرف های خوبی برای آینده داشته باشد. در آخر ولی همه چیز به خواست خدا بستگی دارد. ای کاش اینبار خدا بخواهد که بشود و اتفاق های خوبی رقم بخورد...

  • ۷۵

یه وقتا...

  • ۲۳:۳۹

بهم گفت اگه انقد حالت بده پس برو چه میدونم داد بزن چیز بشکون یه کاری بکن چرا هیچ کاری نمیکنی؟ چرا انقدر ساکت نشستی و هیچی نمیگی؟ 

من؟ سالها پیش فهمیدم داد زدن و چیز شکستن وقت درد کشیدن بی فایده س. فهمیدم برای گذر از رنج فقط باید صبر کنی. باید بشینی هرکاری کنی که به هیچی فکر نکنی تا زمان بگذره تا همونطور که سلول های بدنت بلدن چطور زخم رو به مرور ترمیم کنن، زخمای روحتم یه جوری ترمیم شه. این روزا دارم به همه چیز زندگیم از ابتدا فکر میکنم. همه چیز. الان توی این روزها تنها وقتیه که میدونم واقعا از زندگی چی میخوام. که میخوام چندماه دیگه کجا وایساده باشم. که مهر ماه چه خبری بشنوم. که اسفند که شد به چیا رسیده باشم. هیچ وقت توی زندگیم انقدر مصمم نبودم. انقدر رویاهای نزدیک نداشتم. این روزا رو من قسمت قعر منحنی سینوسی زندگیم میبینم. الان درست توی min منحنی وایسادم. فکر کنم اسمش اکسترمم بود. درست یادم نیست ولی همونجام. یکم که بگذره میام بالا وایمیستم اون بالای بالا و به این روزا نگاه میکنم. به همین روزایی که صبر کردم تا بگذره... این روزا یه وقتا حالم خوبه خودمو دوست دارم به خودم افتخار میکنم اما یه روزایی هم هست که از خودم بدم میاد. هی به خودم میگم تو کافی نیستی. تو چیزی برای ارائه نداری. بزرگ شو قوی شو. بذار کسی نتونه بهت نه بگه. خودمو شیر میکنم. از خودم بدم میاد. به خودم فوش میدم. یه وقتا کلافه میشم وقتی وسط درسای کنکور ارشد فکرایی توی سرم میاد که نمیخوام.‌ که هی زور میزنم تمرکز کنم و هی نمیشه. یه وقتا هم هست که توی سکوت وایمیستم روبروی آینه. به چشمام نگاه میکنم و میگم مهسا تو کی هستی؟ تو کی هستی؟

  • ۳۷
۱ ۲ ۳ ۴ ۵ . . . ۳۸ ۳۹ ۴۰
ماه
روشنی اش را
در سراسر آسمان
می پراکند
و لکه های سیاهش را برای خود نگه می دارد۰

رابیندرانات تاگور - کتاب ماه نو و مرغان آواره
Designed By Erfan Powered by Bayan