- پنجشنبه ۱۱ بهمن ۹۷
- ۰۲:۲۳
سال اولی بود که پشت کنکور مونده بودم و بابت اسم شهرستان دور افتاده ای که قبول شده بودم و نذاشته بودن برم، مدام بهم میخندیدن و من اخمام بیشتر میشد. تلاش میکردم تحمل کنم و سال بعد همه چیز رو جبران کنم. غم عالم روی دلم سنگینی میکرد و گمان میکردم دیگه زندگی من به قعر بدی ها سقوط کرده و مدام بغض و گریه بودم. تصمیم گرفتن که منو ببرن سفر تا حال و هوام عوض شه و بتونم باز شروع به درس خوندن کنم...
به اصفهان رفتیم. مهر ماه بود. اولین لحظات ورود به شهر اصفهان چنان باد خنکی به صورتم خورد که ذوق عجیبی منو گرفت چون من همیشه بیزار از گرما بودم. تا شب توی شهر بودیم و بعدش راهی شهر محل سکونت فامیل شدیم. شهری نسبتا مذهبی. اکثرا چادری بودن و استایل و رنگ های لباس های ما و نگاه های مردم شهر مشخص میکرد که ما از اهالی اون شهر نیستیم. شهری که اکثرا توی سن کم ازدواج میکردن...
یکی از شب ها با فامیل راهی یه مکان مذهبی شدیم و بستگانشون که از اهالی همون شهر بودن هم اونجا بودن. دو دختر حدود ۱۵ ساله هم داشتن و همگی چادری بودن و من با مانتوی سبز اون وسط زیادی غیر معمول بودم. یکی از دخترها چشمای سبز داشت ولی به دلم نمی نشست. نه افکارش نه هیچی و مکالمات ما به همون سلام و خداحافظی ختم شد. در واقع از نظر من که آدم هارو با افکارشون میسنجم اینطور بود... اما دختر دیگه چهره ی معمولی با لپ های چالدار داشت ولی به قدری خوب و فهمیده بود و انقدر قشنگ با اون لهجه ی شیرینشون حرف میزد که حسابی منو مجذوب خودش کرده بود. منِ کم حرف که با غریبه ها زود جوش نمیخورم، بیش از نیم ساعت بود که ایستاده توی کوچه گرم صحبت باهاش شده بودم... از من پرسید از رشته م از رویاهام... بهش گفتم و اون هم از رویاهاش گفت... اینکه شاگرد ممتاز مدرسه بود با معدل بالا و آرزو داشت یه روز قاضی بشه. اینکه دوست داره بره تهران و بازیگر بشه. وقتی از رویاهاش میگفت چشماش برق میزد. کلی خوشحال شدم واسش. کلی آرزوهای خوب واسش کردم.
چند ماه بعد خبر رسید که با یه پسر ۲۸ساله عقد کرده که تا پنجم ابتدایی درس خونده و با وانت کار میکنه... داشتم شاخ در میاوردم. همش چهره ی دخترک جلوی چشمم بود که قرار بود تهش به اینجا ختم شه؟ قرار بود اینجوری رویاهاشو ازش بگیرن؟ واسه چی آخه واسه سنت های مزخرف اون شهر؟ نکنه چون وضع مالیشون خوب نبود و مامانش پول نداشت پسرشو مهد بفرسته اینکارو کردن؟ و هزار فکر دیگه... چندسال گذشته و من میترسم که برگردم به اون شهر و دخترک رو در حالی ببینم که رویاهاش رو ازش گرفتن...
- ۱۹۷