عضو کشف نشده

  • ۱۳:۴۰

به نظر من بغض یه عضو بدنه که هنوز کشف نشده۰در واقع نتونستن کشفش کنن چون همیشه وجود نداره و هیچ کس وقت بغض داشتن نمیره دکتر بگه من بغض دارم و بتونن بغض رو توی بدنش تشخیص بدن۰

بغض به نظر من یه غده ی گرده به اندازه ی گردو ۰ توی اول گلو قرار داره و در واقع یه جوره که هم ابتدای مجرای مری و هم نای رو اشغال میکنه۰اینجوری نه میتونی درست نفس بکشی نه میتونی غذا بخوری۰یه سری رشته های عصبی هم از این غده ی بغض وصل شده به پشت چشم ها۰به چشم ها فرمان اشک میدن و اینجا دیگه بستگی داره طرف بخواد از بغض رها شه و اشک بریزه یا بخواد خودشو نگه داره و تظاهر به قوی بودن کنه و فقط اشک توی چشماش حلقه بزنه۰یه سری رشته های عصبی هم به همه جای بدن و مخصوصا قلب هم وصل میشه و تمام بدن بی حس میشه و گر میگیره و قلب هم آتیش میگیره انگار زخم خورده۰۰۰

تردید

  • ۰۰:۲۳
یادمه از بچگی فکر میکردم من با بقیه ی آدما فرق دارم۰فکر میکردم اونقدری که من به همه چیز فکر میکنم اونا فکر نمیکنن۰توی مدرسه فکر میکردم تفاوتم به خاطر باهوش بودنمه اما وقتی آزمون تیزهوشان قبول نشدم فهمیدم من اونقدرام باهوش نیستم۰حالا هم نمیدونم به تمام اون چیزایی که من فکر میکنم بقیه هم فکر میکنن یا نه ؟یا اصلا مسائلی که واسه من مهمه واسه بقیه هم مهمه یا بی اعتنا از کنارش رد میشن؟
توی بچگی وقتی حدود ۵سالم بود یه بازی داشتم که چشمامو میبستم و یکم فشار میدادم اونوقت یه تصاویر متحرک قرمز یا آبی یا سبز که اشکال مختلف میگرفتن رو میدیدم۰توی همون سن ها بود که عاشق این بودم روی خطوط منظم حرکت کنم روی کاشی های مرتب ، روی خط ترک سیمان پیاده رو ، روی حاشیه های قالی و ۰۰۰ می ایستادم کنار حاشیه ی قالی و نقش وسط قالی رو نگاه میکردم و بهش عمق میدادم و تصورش میکردم۰
از یه سنی یه وقتا میرفتم جلو آینه و با تعجب به خودم نگاه میکردم و از خودم میپرسیدم این واقعا منم؟این جسم منه؟ این خودِ خودِ منه که داره با این جسم زندگی میکنه؟و یهو هربار مغزم هنگ میکرد و نمیتونست جوابی پیدا کنه ۰
امروز توی راه برگشت از دانشگاه وسط افکارم یهو به خودم اومدم و گفتم واقعا من اینجا دارم راه میرم؟ اصلا مسیرم واسه زندگی درسته؟اصلا مگه من دارم چیکار میکنم که درست باشه یا غلط؟ اصلا چرا باید همه چیزو انقد سخت کنیم؟چرا انقد به همه چیز فکر میکنی؟چقدر تو عجیبی دختر۰۰۰

تشبیهات من ۲

  • ۱۷:۴۵

قضیه ی گوشی بدون نت و شارژ حکایت اسلحه ی بی فشنگه:/

مثلا میشه به عنوان گوشت کوب یا چکش حتی ازش استفاده کرد ولی قابلیت اصلیشو نداره دیگه۰

حالا اگر نت و شارژش کم باشه مثله اسلحه ایه که فقط یه فشنگ واسش مونده و وسط میدون تیر گیر افتادی باید دقت کنی تیرو کجا خرج کنی و گرنه جونتو از دست میدی :))))


خیابون های یک طرفه

  • ۱۶:۵۳

چندوقت پیشا داشتم با داداش کوچیکه سر یه موضوعی که یادم نیست حرف میزدم که گفتم آره دیگه من یه جور شدم که حتی وقتی از خیابون های یک طرفه هم می خوام رد بشم به دوطرف نگاه میکنم چون همیشه کسایی هستن که خلاف میکنن۰

داداش موند نگام کرد گفت عجب جمله ای گفتی ها ۰خندم گرفته بود چون واقعا کاری بود که من سال ها از ترسم انجام میدم ولی وقتی به جمله دقت کنی توی خیلی موارد زندگی هم صدق میکنه :دی

+همین کارم چندبار جونمو نجات داده ۰حتی یه بار اتفاقی توی خیابون یک طرفه بودم ولی یه سمتش رو خط ویژه کرده بودن بدون هیچ علامتی و دقیقا توی دو سه متریم اتوبوس داشت به سمتم میومد و من ندیده بودمش یهو برگشتم و دویدم :))

خودواقعی بودن

  • ۰۲:۱۹

میدونی گاهی فکر میکنم ای کاش آدما میتونستن بدون محدودیت زمان و مکان و جنسیت و پول و دین و تمام چیزهای محدود کننده ،خود واقعیشون باشن۰اون شخصی که توی آرزوهاشون دارن ،اون تصوری که توی ذهنشون از خودشون دارن و به نظرم اگر اینطور بود دنیا خیلی جای قشنگتری میشد۰


تشبیهات من

  • ۱۲:۱۳

همون اوایل دوستم بهم گفت آخه چرا اینکارو کردی؟تو دانشگاه به اون خوبی رو ول کردی اومدی اینجا آخه؟

بهش گفتم مثل اینه که توی یه جای خیلی لوکس یه غذای ساده بخوری یا تو یه جای معمولی یه غذای خیلی خوب بخوری۰تو انتخابت کدومه؟

هنوزم بعد دوسال میگه عجب چیزی بهم گفتی کاملا توجیه شدم :))

دفترچه راهنما

  • ۰۰:۳۵

یه بار که داداش و دایی داشتن صحبت میکردن دایی گفت که دیدی وقتی یه وسیله میخری مثلا یخچال همراهش بهت یه دفترچه راهنما میدن که اینو اون سازنده ش که به ساختار اون وسیله آشناس نوشته و گفته که اگر طبقش عمل کنی بیشتر عمر میکنه و سالم تر میمونه و۰۰۰ ولی تو میتونی هم اهمیتی به دفترچه ندی و هرجور دلت میخواد با وسیله برخورد کنی و اصولش رو رعایت نکنی و وسیله ت زودتر خراب میشه و آسیب میبینه۰حالا قرآن هم مشابه همین دفترچه راهنما واسه انسانه۰خدایی که آدمو خلق کرده خودش خوب میدونه چیا واسش نیازه ،چیا بهش آسیب میزنه و۰۰۰ تو میتونی طبقش عمل کنی و زندگی سالم تر و بهتری داشته باشی و میتونی هم طبقش عمل نکنی و آسیبش هم به خودت میرسه۰در هرصورت هیچ فرقی واسه سازنده نداره و اون کسی که سود میبره یا ضرر خود آدمه۰۰۰

  • ۱۹۹

در من زنی زندگی میکند

  • ۰۱:۰۹

در من زنی زندگی میکنه که یه روز صبح که از خواب پا میشه میبینه شوهر جانش رفته سرکار و صدای قندعسلاشو از اتاق بغلی میشنوه و متوجه میشه که کوچولوهاش بیدار شدن۰تمام وجودش لبخند و عشق میشه میره چراغ اتاق بچه هاشو روشن میکنه با صدای بچگونه صبح بخیر میگه بهشون و کلی باهاش حرف میزنه و میخنده و بچه هاشم با ذوق و خنده هاشون جوابش رو میدن و بچه ی بزرگترش با تک و توک کلماتی که میتونه بگه براش حسابی دلبری میکنه۰بچه هاش رو میبره برای صبحانه و بعدش شروع میکنه به درست کردن یه ناهار خوشمزه و حسابی۰غذاشو که گذاشت رو اجاق که بپزه میره سراغ خونه ی نقلی و با صفاش که از در و دیوارش عشق و مهربونی میباره و بوی خونه میده۰دیوارای روشنی که عکسای خودش و شوی جانش و بچه های فسقلیشون روی دیوارا چشمک میزنن و هربار دیدنشون کلی عشق تو وجودش جاری میکنه۰وسایلی که هر کدومشو با سلیقه انتخاب کرده و همشون رو دوس داره و از دیدنشون لذت میبره۰میره سراغ تراس و به گلدونا آب میده و ذوق میکنه از غنچه زدن و گل دادن گلدونای قشنگش و دون میپاشه لبه ی تراس واسه کبوترا و گنجشکایی که گاهی پشت شیشه براش خودنمایی میکنن۰سری به غذاش میزنه ومیره کلی به خودش میرسه و توی آینه خودشو برانداز میکنه و مثل چندسال پیشاش توی آینه برای خودش شکلک در میاره و میخنده :) میره سراغ بچه هاش و باهاشون کلی بازی میکنه ، بغلشون میکنه و هر لحظه خدارو هزاران هزار بار توی دلش شکر میکنه و تا به خودش بیاد میبینه صدای کلید انداختن شوهرش میاد و در باز میشه و با لبخند گندش میره سراغ شوهر جانش و اونم با لبخند جوابش رو میده و شوهر جانش میره سراغ بچه ها و کلی قربون صدقه شون میره و بعدش میره لباساشو عوض کنه و میان دوتایی میزو حاضر میکنن واسه غذا و کلی باهم صحبت میکنن ، تلویزیون میبینن و زندگی میکنن خلاصه پر از عشق و محبت پر از آرامش و امنیت :)

من دلم الان میخواست وسط همچین روزی بودم۰۰۰

امید زیادی

  • ۱۲:۵۲

من ازونام که زیادی امید دارم به همه چیز مخصوصا آدما۰توی هرگونه رابطه از خانوادگی تا دوستانه و ۰۰۰ از انگشت های یک دست هم کمتر پیش میاد کاملا از چیزی قطع امید کنم۰مدام به هرچیزی فرصت میدم همش منتظر اینم یه تغییری ایجاد بشه که بتونم بدی هارو نادیده بگیرم و به خاطر همینم حتی تو بدترین آدم ها و چیزها بالاخره نهایتش یه خوبی پیدا میکنم و اونو تو ذهن خودم بزرگ میکنم که بتونم بدی هارو تحمل کنم و نادیده بگیرم۰ولی گاهی اوقات همین زیادی امیدوارم بودنم به خودم ضربه میزنه گاهی حتی تحقیر میشم ولی باز اون خوبیارو علم میکنم که این خوبیارو ببین قدرنشناس نباش اشکال نداره۰گاهی حتی دنبال معجزه م که اوضاع تغییر کنه۰شاید بخشیش به خاطر اینه که وقتی از کسی یا چیزی قطع امید کنم دیگه برام تموم میشه انگار توی وجودم میکشم اون اتفاق رو و یه بی حسی خاصی دیگه نسبت بهش پیدا میکنم که این تا مدتی حال خودمو بد میکنه۰بماند که توی رابطه ی خانوادگی یه بار با همین فرایند طولانی از یکی قطع امید کامل کردم و دست بر قضا تغییر کرد اون آدم چندوقت بعد و دوباره زنده ش کردم ولی خب اینبار با این تفاوت که بدی هاشو گوشه ی ذهنم گذاشتم که بدونم خیلی بهش نزدیک نشم که بتونه بهم ضربه بزنه۰داشتم میگفتم۰۰۰ حالا هم انقد که امید زیادی دارم ، دارم به خودم ضربه میزنم و خودمم میدونم امید واهی دارم ولی همش میگم نه خب بالاخره خوبی هم داره ولی میدونم که باید قطع امید کنم باید قبول کنم شکست خوردم باید بپذیرم آقا من باختم بابا گندش دراومده دیگه ولی خب هرچقدر هم که بگم باز یه سوسوی امید ته قلبم روشنه ۰۰۰کاش قلبم بفهمه باید گاهی قبل از اینکه دیر بشه قطع امید کامل کرد۰۰۰

  • ۱۳۵

صبح

  • ۰۷:۵۴

میدونی خوبی صبح ها چیه؟ اینکه یه جوری صبح میشه که انگار نه انگار شبی هم بوده۰۰۰

۱ ۲ ۳
ماه
روشنی اش را
در سراسر آسمان
می پراکند
و لکه های سیاهش را برای خود نگه می دارد۰

رابیندرانات تاگور - کتاب ماه نو و مرغان آواره
Designed By Erfan Powered by Bayan