غرق

  • ۰۰:۲۶

این روزا مدام در حال دست و پا زدن بین زندگی و غرق شدن توی افسردگیم. بعد از ماجراهایی که برای پایان نامه م اتفاق افتاد حالم بد شد چون تا قبلش خیلی امیدها داشتم.

حدود ۶ ماه از جداییمون میگذره ولی همچنان تخریب ها و عقده هایی که توی وجودم باقی گذاشت پا بر جاست. خیلی اتفاقی اسکرین یکی از حرفهای تحقیرآمیزش نسبت به من رو دیدم و به شدت حالم بد شد اون روز و فهمیدم چرا انقد عقده ی محبت و توجه از طرف مردا توی من شکل گرفت این مدت جوری که حالا صدتا پسر بیارن جلوی من بهم ابراز علاقه کنن هم من دیگه باورم نمیشه. بدی ماجرا اینه که من به خاطر تنهایی رابطه ای رو ۴سال کش دادم که از اولشم آگاه بودم که بی نتیجه خواهد بود و هم به خودم ضربه زدم هم از یه جایی به بعد عقده هام تبدیل به خشم و آزار اون شد. حالا اما مدت هاست تنهای تنهام . کسی نیست به گوشیم پیام یا زنگ بزنه جز گاهی مامانم. اون شب دلم میخواست با یک دوست حرف بزنم اما هرچی فکر کردم هیچکس نبود تهش به مامان زنگ زدم که نمیشد همه حرفامو بهش بزنم. تنهایی همون قدر که درد داره به نظرم بهتر از بودن توی رابطه های اشتباهه.

  • ۲۷

سه

  • ۰۳:۰۵

بهش گفتم این روزا مدام خیلی چیزا یادم میره همش باید نت بنویسم. موقع حرف زدن یهو کلماتو گم میکنم انگار می‌خوام به یه زبون دیگه حرف بزنم. گفت این چه حسی بهت میده؟ گفتم حس خنگی. گفت تو باید بپذیری که داری یک ترومای دیگه رو تو زندگیت پشت سر میذاری و به خودت حق بده که این حالت رو هم داشته باشی. این طبیعیه و تو خنگ نیستی فقط ذهنت به زمان نیاز داره تا به حالت نرمالش برگرده. با خودت خوب رفتار کن... و من نمیدونستم این به بزرگی یک تروماس ...

+ حالا که گریه دوای دردمه چرا چشمم اشکشو کم میاره؟

  • ۴۰

جلسه ی دوم

  • ۱۶:۱۱

گریه کن دختر، گریه کن...

این جلسه بیشتر درباره ی اون بود. می‌گفت چهار سال زمان کمی نیست تو باید مراحل سوگواریت رو الان داشته باشی پس چرا یجور رفتار میکنی انگار نه انگار اتفاقی افتاده. چرا گریه نمیکنی؟ بهش گفتم گاهی انقد قلبم مچاله میشه که حس میکنم دارم سکته میکنم اما گریه م نمیگیره. بهش میگم نمی‌دونم چرا یه ساله نهایت اگر اشکم درومده باشه یک یا دو دقیقه بوده. باید گریه کنم و گریه م نمیگیره...کاش مثل قبلاً میتونستم های های اشک بریزم...

بهش گفتم من همیشه تشنه ی محبت بودم گفت اما رفتی دنبال کسی که لیوانش خالی بود. تمام مسیر هی تو ازش آب خواستی و اون هی گفته من آبی ندارم بهت بدم ولی تو مدام گفتی با خودت که باید آب داشته باشی و همین تشنه ترت کرده...بهش گفتم شاید اگه ازش متنفر بودم همه چیز راحت تر بود ولی اینکه هنوزم دوسش دارم و از این چندسال پشیمون نیستم انگار باعث شده احساساتم قاطی بشه گفت در هر صورت الان جاش خالیه و تو باید بابتش سوگواری کنی...

حرفاش باعث شد بدون اینکه ازم بخواد خودم اومدم و شروع کردم به پاک کردن آثارش از گوشیم. بالاخره

بهش گفتم از بچگی همیشه هر اتفاقی بدی سرم میومد مامان می‌گفت عب نداره بزرگ بشی خدا واست جبران می‌کنه اتفاقای خوب میوفته.گفت و تو همین صدارو تا همیشه توی سرت نگه داشتی و حالا که بزرگ شدی و میبینی اتفاق خوبی در کار نیست انقد حالت بد شده. می‌گفت همیشه هم اینطور نیست که بعد از اتفاقای بد اتفاق خوبی در کار باشه. امید واهی نابودت می‌کنه. و یادم اومد به بابا که بعد از اون زندگی سخت هیچ اتفاق خوبی واسش نیفتاد...

بهش گفتم این چندساله کمتر توی وبم می‌نویسم چون میترسم قضاوتم کنن. گفت اونا قضاوتت میکنن؟نگاهم کرد... گفتم نه خودم خودمو قضاوت میکنم مثل همیشه...

این روزا این آهنگ بهم حس خوبی میده و مدام بهش گوش میدم.

 

شروین _ بیمه ی عمر

 

  • ۲۳

آغاز مشاوره

  • ۱۶:۱۲

بالاخره بعد از سالهای زیاد تونستم جلسات مشاوره م رو شروع کنم. باورت نمیشه چندتا برگه آچار پر کرد از مشکلاتم و تازه وقت نشد یه سری اتفاقا رو واسش تعریف کنم. می‌گفت تو زمختی و حتی یه دونه از این اتفاقا هم میتونه یه نفرو از پا بندازه اما تو همین زمخت و سرسخت بودنته که سرپا نگهت داشته. همین که این سالها وبلاگ نوشتی برون ریزی کردی باعث شده بتونی ادامه بدی. کلی مشکل داری ولی بازم این همه از خودت توقع داری منتقد خودتی. مثل لیوانی شدی که سرریز شده همه جا رو نم برداشته...بهم گفت آدم مهم زندگیت به جز خانواده ت کیه؟ فکر کردم فقط یه نفر به ذهنم اومد اما نگفتم. گفت این خیلی نگران کننده س که تو آدم مهم نداری. گفتم خب همینی بود که دوسش داشتم.گفت که دیگه نیست...

خوشحالم که بالاخره شروعش کردم.

  • ۴۰

My page

  • ۰۰:۴۱

این روزا بخشی از تفریحم شده پیجم که بعداً که برم خوابگاه تنها نباشم و بیشتر توش باشم. کسایی که از قبل هستن پیجم که به اسم بوبک بود رو تغییر اسم و محتوا دادم. خلاصه اگر دوست داشتین میتونین بگین کدوم وبلاگین. چون یه تعداد وبلاگ‌نویس هستن که از قدیم دارم که چون اسم پیج و وبلاگشون فرق داشت هیچ وقت روم نشد بپرسم ازشون نویسنده ی کدوم وبلاگین😅 خلاصه که همین

 

  • ۳۲

فاینالی

  • ۰۳:۰۲

این مدت واسه اینکه به چیزی فکر نکنم سریال breaking bad رو روز و شب تا دیروقت نگاه میکردم تا گیج خواب بشم. امروز تموم شد فیلمش که ادامه ی زندگی جسی بود هم دیدم و در ادامه ش better call saul ساخته شده که مرتبطه و باید شروعش کنم. این هفته همش خونه بودم دو هفته س که منتظر شروع شدن کلاسای تفریحی بودم. این هفته شروع میشن و به طرز مسخره ای چون فلانی کرونا گرفت و رعایت نکرد من و مامان هم کرونا گرفتیم ازش. امروز واقعا عصبانی بودم. تو این همه مدت بار اوله که کرونا گرفتم. فکر کن من وسط اون همه آدم توی خوابگاه چقد رعایت کردم نگرفتم بعد تو اتاق خودم اینطوری واقعا میخواستم یقه خودمو جر بدم. طبق معمول علایم من بیشتر بود. رفتیم بیمارستان. آمپول زدن واسم و کلی داروی بدمزه. خیلی مسخره س . واقعا تو این حال روحیم فقط این مریضی رو کم داشتم . میدونی انگار واسه من کلا هیچی قسمت نیست. زندگیم افتاده رو دور بدبیاری. همین الانش حالم بده گلوم اذیته جون ندارم و نمیدونم به شروع کلاسام میرسم یا نه. 5 روز دیگه وقت دوز چهارم واکسنم بود. 

  • ۴۲

حس عجیبی بود

  • ۰۳:۱۸

بعد دوماه هنوزم که یادش میوفتم واسم حس عجیبیه. ظهر بود سوار اتوبوس بودم داشتم از خوابگاه برمیگشتم خونه اما حالم خوب نبود. از کنار رودخونه داشتیم رد میشدیم. وارد یه تونل تاریک طولانی شدیم. همه جا تاریک بود نمیتونستم جایی رو ببینم یهو حس کردم سمت راستم روی صندلی کنارم نشستی. همونطوری به تاریکی بیرون از شیشه سمت چپم خیره مونده بودم. واقعا حست میکردم. تونل که تموم شد همه جا روشن شد برگشتم نگات کنم یهو یادم اومد من روی صندلی تکی نشستم و هیچکس کنارم نیست. انگار برای چند لحظه همه چی یادم رفته بود و یهو با نور, حقیقت هم به چشمم اومده بود... 

  • ۲۸

حس یک بازنده

  • ۰۰:۵۹

حالا درست یک هفته میگذره از شبی که بعد از تموم شدن امتحانا از خوابگاه برگشتم خونه. این یک ماه آخر فشار درسی و استرس به حدی زیاد بود که فقط خدا میدونه توی اون تنهایی چه بر من گذشت. چه شبهایی که از شدت استرس و خستگی خواب به چشمم نیومد. چه لحظه هایی که فقط شونه ای واسه گریه میخواستم. روزهایی که انقدر سخت و پرفشار بود که فکر میکردم هیچ وقت تموم نمیشن. نمیدونستم سیستم این دانشگاه تا این حد سخت و فرسایشیه. درس های به شدت سخت و زیاد و استادایی که سوالای سخت تر میدن و سخت تر نمره میدن. تمام تلاشتو میکنی و نتیجه خوب نمیشه. نمره هام بد شدن. معدل بدتر. پارسال که کنکور قبول شدم با خودم میگفتم تلاش میکنم نمره های خوبی بگیرمو همونجا دکتری ادامه بدم ولی حالا حس خیلی بدی دارم. که نتیجه ی تلاشام اصلا خوب نیست و کاملا از درس زده شدم و نمیخوام ادامه بدم و با شرایطی که گذروندم فهمیدم توان روحی خارج رفتن هم ندارم. حالا وسط 27 سالگی حس یه بازنده رو دارم. قرار بود پایان نامه م رو توی ازمایشگاه اینجا انجام بدم ولی اون استاده یهویی ناپدید شد و جواب نمیداد. در واقع همه میگفتن اینطور شده. من برای شغل آینده م روی این استاد حساب باز کرده بودم ولی از شانس نمیدونم چی شده که همه چی بهم ریخته. حالا باز شهریور باید برم توی اون خوابگاه قدیمی و دلگیر. اونجا همه چی سختتره. هرکاری سخته و همیشه یک کاری برای انجام دادن وجود داره. بدیش اینه که حالا دیگه از آینده کاریم هم مطمئن نیستم. حالا حتی مطمئن نیستم اومدن این رشته درست بود یا نه. هرچی پول پس انداز داشتم هم این مدت هزینه شد و حالا از زیر صفر با یه آینده ی مبهم و معدل داغون دارم روزارو میگذرونم. فشار روانی این مدت باعث شده هنوزم بیخود استرس داشته باشم. روزا حالم بده و نمیدونم دقیق چرا. فکرمیکردم این سن که برسم حداقل یه حس خوشبختی تو زندگیم دارم ولی ... 

  • ۵۰

تنها در خوابگاه

  • ۱۳:۰۷

امتحانای پایان ترممون نزدیکه و من کلی جزوه ننوشته و درس نخونده دارم. اینجا اون بهشت برینی نبود که انتظارشو میکشیدم. بیشتر از توانم داره بهم فشار روحی روانی وارد میشه. توی این چند روز بارها به مردن فکر کردم که نمیخوام دیگه ادامه بدم. دیروز از شدت استرس تپش قلب گرفتم و امروز هم به معده م زده و افتادم یه گوشه رو تخت و نمیتونم پاشم. صبح که پاشدم هم اتاقیم اومد گفت خوبی؟گفتم اره. گفت مطمئن باشم؟ گفتم دیگه چیکار کنم... آدم بیشتر میشکنه وقتی آدمایی که روی حضورشون تو روزای سختت حساب کرده بودی درست تو همون روزا تنهات میذارن. 

  • ۴۸

یک ماه خوابگاهی بودن

  • ۱۶:۲۲

امروز درست یک ماه میگذره از اولین روزی که اومدم توی خوابگاه وسیله هامو چیدم و ساکن شدم... این مدت انگار هزار سال گذشته. کلی اتفاقای جدید تجربه های جدید آدم های جدید و... حالا دیگه جای کلاس های دانشکده رو یاد گرفتم و توی پیچیدگی دو تا ساختمون دانشکده گم نمیشم. فاصله ی خوابگاه تا دانشکده رو بلد شدم. جاهای مختلف خوابگاه رو یاد گرفتم و با خیلی چیزا توی این فضای جدید اخت شدم. ما چهارنفریم توی این اتاق که خداروشکر آدم های خوبی هستن اون سه تا و خیلی از نگرانی هایی که قبل از اومدن داشتم برطرف شد. توی این مدت ده روزی هم خونه رفتم و اولین سفر تنهاییم با کلی بار رو هم تجربه کردم. همیشه اولین ها ترس دارن ولی حالا فهمیدم از پس خیلی چیزا برمیام. اوایل سخت بود. غذا نمیتونستم زیاد بخورم. مزه ی بد غذاهای سلف هم مزید بر علت شده بود. انگار زندگی کردن توی روال خونه رو از یاد برده بودم. مدام ظرف و لباس شستن سختم بود. مخصوصا که دو هفته ی اول با دوتا امتحان میانترم شروع شد که نتیجه ی خوبی هم نداشت. شب اولین امتحان میانترم گریه م گرفته بود. هفته ی اول یه لحظه هایی به خودم گفته بودم این چه غلطی بود کردی؟ راحت خونه بودی ارشد خوندنت و شهر دیگه زدنت چی بود؟ که چی باید دانشگاه خوب بیام و کلی خودمو سرزنش کرده بودم. ولی اینها چیزهایی بود که سالها دلم خواسته بود تجربه کنم. حالا روال کار دستم اومده. درسته نگران امتحانای حضوریم ولی به نظرم کار خوبی کردم. هنوز نشده که با بچه ها برم اصفهان بچرخیم بابت فاصله ی اینجا از شهر ولی خب امید دارم اتفاقای خوبی در راهه. میدونی اینجا درسته دورت شلوغتره ولی خیلی بیشتر از هر وقت دیگه ای احساس تنهایی میکنی. دوروز پیش وسط جشن و رقص خوابگاه اشک توی چشمام اومده بود و حتی نتونستم دست بزنم. باید تحمل کنم صبوری کنم تا این بخش از وجودم ساخته بشه و با تنهایی کنار بیاد... 

  • ۲۶
۱ ۲ ۳ ۴ . . . ۳۸ ۳۹ ۴۰
ماه
روشنی اش را
در سراسر آسمان
می پراکند
و لکه های سیاهش را برای خود نگه می دارد۰

رابیندرانات تاگور - کتاب ماه نو و مرغان آواره
Designed By Erfan Powered by Bayan