عجب!!!

  • ۱۷:۲۱
من و چند نفر دیگه توی آزمایشگاه شخصی استاد بودیم ۰ تایم استراحت بود ۰ من زودتر اومدم نشستم رو مبل و استاد هم روبرو سمت راست نشسته بود ، برگه هارو مطالعه میکرد ۰ بقیه داشتن تو اتاق بغلی صحبت میکردن که استاد ( استاد مذکور یک آقای حوالی چهل ساله هست و یه دختر ده ساله داره ) با لبخند نگاهم کرد گفت تو چرا انقدر آرومی؟ یکم سعی کن بیشتر حرف بزنی ، تو چشم باشی و ۰۰۰ از اون جایی که چندهفته قبل هم این حرفارو زده بود، اینبار خندم گرفت گفتم استاد بخدا من شخصیتم ارومه ولی اصلا مظلوم نیستم۰ اگر نیاز باشه حرف میزنم ۰۰۰ گفت ببین میدونم ولی نباید انقدر اروم باشی سعی کن وحشی باشی، خوی وحشی گری داشته باشی ( در این لحظه من از درون ترکیده بودم از خنده که دکتر داره این حرفارو بهم میزنه ولی از بیرون یه لبخند فقط رو لبم بود :)) )
گفت ببین توی جامعه ی الان نباید اروم بود ۰ باید وحشی بود تا بتونی کارتو پیش ببری و ۰۰۰
حدود نیم ساعت بعد وسط کارای ازمایشگاهی بودیم که یکی از دخترا یهو نیمه جیغی کشید تا بتونه سریع تر وسیله رو از یکی پسرا بگیره بعد استاد خندید نگاه من کرد گفت ببین ، یاد بگیر . پس فردا همین شوهرشو بیچاره میکنه :))
بعد از اتمام کلاس تا بند کفشامو ببندم یکم طول کشید واسه همین من و استاد و یکی از پسرا نفرای آخر بودیم توی آسانسور ۰ استاد پرسید با چی میری؟ گفتم اسنپ ۰ گفت آره مخصوصا ظهرا اینجا امنیت نیست و تاکسی ها هم امن نیستن و ۰۰۰۰ و حالا روی خبیث من میخواست مسخره در بیاره و گفتم استاد والا این اسنپم اعتباری نداره مارو بدزدن کسی نمیفهمه دیگه ۰ گفت نههه حداقل عکس و پلاک طرف میاد مطمئن تره ۰ گفتم اره خب ولی دیگه من با این وضع ناامنی خودمو سپردم به خدا :)) استاد کاملا باور کرد چهره ش غمگین شد۰ کم مونده بود بگه بیا خودم برسونمت خونتون :)) بعدش کلی گفت مراقب خودتون باشین :))

+ حالا سوالی که پیش میاد اینه که چگونه و چرا خوی وحشی گری خود را بیدار کنیم؟ آیا بیچاره کردن شوهر کار خوبیست؟  

نون و سس آخه؟!

  • ۰۰:۲۴

حدود ۶ سالم بود فکر کنم ۰ تابستونا یه سری تفریحات نامعمول داشتن خانواده واسه سرگرم کردن من ، که الان یکیشو میگم واستون۰۰۰

داداش وسطی با رب و فلفل و این چیزا سس درست میکرد رقیق طور که مثلا دهنم نسوزه بعد یه بسته نون لواش هم میذاشت کنارش ۰

بازی ما این طور بود که داداش مینشست بین هال و پذیرایی بعد لقمه های کوچیک نون درست میکرد در حد یه بند انگشت میزد تو سس میداد بهم بخورم بعد من باید از زمانی که لقمه رو بهم میداد شروع میکردم به دویدن به سمت انتهای پذیرایی و در حالی دارم لقمه رو می جوم بدوم به سمت انتهای هال و بعد برسم به داداش تا لقمه ی بعدی رو بهم بده ۰ شاید نزدیک به نیم ساعت این روند ادامه داشت تا سس تموم‌ شه ۰ کلی هم ذوق میکردم با این بازی :| 

چه بازیه اخه برادر من ؟ من بچه بودم تو که نوجوان بودی ازت بعیده :))

هروقت یادش میاد غش میکنه از خنده :))

بازم از بازی های کودکیم میگم واستون :دی

+ مرسی از حرفاتون ۰ یه نفرم اومد گفت اخرین پست طنزت واسه سه ماه پیش بوده ۰ بعد من میگم از طفولیت درس و مدرسه دوست داشتم بگید نه :))

تبلیغات تلویزیونی

  • ۱۹:۰۶

۱_ دیدین تبلیغ شیر رامک که یه گاو نر با صدای مردونه میاد میگه این شیر منه؟ :/

یعنی ایرادش چی بود که صدای گاو ماده جاش میذاشتن؟ :/

۲_ تبلیغ ماست لاکتیویا رو دیدین؟ خانم میاد دستش رو میذاره روی شکمش با ناراحتی به مادرش میگه چندوقته نفخ دارم بعد مادرش توصیه میکنه این ماست رو بخور ۰

+ من توی خونه پرسیدم هیشکی حاضر نیست در ازای هر چقدر پول توی تلویزیون بگه نفخ دارم :)))

+ اصلا دست خودم نیست هربار این تبلیغ رو میبینم اصلا نمیتونم جلوی خندم رو بگیرم ۰هی هم پخش میشه :)))



یک آشنا برگزار می کند (مسابقات شیطنت)

  • ۱۳:۲۴

در راستای مسابقه ی وبلاگ‌ یک آشنا گفتم منم خاطرمو بگم :دی

من کلا شخصیت آروم و به ظاهر مظلومی داشتم در دوران تحصیلم و بیشتر تو فکر درس بودم :دی واسه همین خرابکاری هام متعلق به دوران دبستانمه بیشتر۰

دبستان ما یه مدرسه ی خیلی بزرگ بود که غیر از حیاط بزرگش یه حیاط پشتی و یه حیاط داخلی داشت که توش پر از گل و درخت و این چیزا بود و دو طبقه کلاس ها دور این حیاط داخلی بودن۰

خلاصه ما از اول دبستان که باهم شروع به دوست شدن کردیم هی هرسال مثل گوله برفی بهمون اضافه میشد و خرابکاری هامونم بیشتر ۰ ما یه گروه بچه درس خون خودآزار :)) بودیم که بعضی زنگ تفریح ها جمع میشدیم یه گوشه ی حیاط داخلی زیر سایه درخت ها و هرکسی یه داستان جن دار و ترسناک تعریف میکرد و هی ما میگرخیدیم و وحشت زده از هم دور میشدیم اما همچنان به این کارمون ادامه میدادیم :دی

توی حیاط پشتی هم یه انباری طویل بود که پر از آت و آشغال و آهن آلات و این چیزا بود و همین متروکه بودنش ترسناکش میکرد و الکی بچه ها شایعه میکردن توش جن و این چیزا هست و یکی از عوامل گسترش این وحشت خودِ من بودم :))) چندین بار با یکی دیگه از دوستام تا نصفه ی این انباری میرفتیم بعد الکی جیغ میزدیم وحشت زده می دویدیم بیرون که وای یه چیزی تکون خورد و بچه ها جیغ زنان همراه با ما از اونجا فرار میکردن :))))

حالا گذشت تا اینکه من کلاس سوم یا چهارم بودم و دختر معاون مدرسه دوست صمیمیم بود و واسه همین میدونستم چون مامانش منو میشناسه تنبیهی در کار نیست و همه دیوونه بازی هام رو با خیال آسوده اجرایی میکردم :دی

اون زمان من علاقه ی شدیدی به آب بازی داشتم و زمستونا که بارون میومد توی حیاط پشتی مدرسه تا ساق پامون آب جمع میشد و من و چندنفر دیگه از بچه ها میرفتیم با کفش و گاهی با جوراب داخل آب میچرخیدیم ،داخل کفشمون پر از آب میشد ولی کلی لذت میبردیم :/ هربار میرفتم خونه مامانم کلی میگفت نکن بچه مریض میشی ولی گوش من بدهکار نبود۰تا این که بابام گفت حالا که حرف گوش نمیده بذار واسش چکمه بخریم ببره اونجا بپوشه که میره تو آب پاهاش خیس نشه ۰پدر بنده از اون جایی که استقلالی هم بود رفت واسه من یه چکمه پلاستیکی آبی خرید از همونا که دختره توی فیلم چکمه داشت ۰از اینا :)))

منم که اینارو دیدم کلییی ذوق کردم و دور از چشم خانواده با همین چکمه ها رفتم مدرسه :)))حالا شما تصور کن مدرسه ی ما هم بالای شهر بود و همچین حرکتی چقد مسخره بود:)) منم همون روز معلم آورد پای تخته سوال بپرسه و بچه ها که چکمه هامو دیدن که شلوارمم خیلی شیک انداخته بودم رو چکمه هام کلی بهم خندیدن و معلم گفت چرا میخندین خب میخواد پاهاش خیس نشه:/ بعد من تو دلم اخم هم کردم که چقد بی کلاسن میخندن من با این چکمه های خفن اومدم میخوام برم آب بازی کنم ۰در این حد پررو بودم :)) خلاصه زنگ تفریح خورد و من و بچه ها و همون دوستم که دختر معاون بود رفتیم که دیوونه بازی هامون رو عملی کنیم۰اول من رفتم کلی با چکمه ها تو آب چرخیدم و چقد پز دادم و حال کردم که من پاهام خیس نمیشه۰این دوستم ایستاده بود بیرون و التماس میکرد بیا بیرون منم یکم برم با چکمه هات تو آب بچرخم که بالاخره راضی شدم و چکمه هام رو بهش دادم و از قضا در همین لحظات مامانش از راه رسید در حالی که من بیرون از آب پام توی کفش های دوستم بود و دوستم وسط آب تنها با چکمه های من :)))) بنده ی خدا دوستم سریع پرید بیرون از آب و انقدر مامانش دعواش کرد که کم مونده بود گریه ش بگیره و وقتی مامانش رفت با یه بغضی گفت بیا چکمه هات :( منم تو دلم کلی خوشحال بودم که وقتی من توی آب بودم مامانش سر نرسیده بود وگرنه با من دعوا میکرد :))

اینم عکس از اون حیاط داخلی که محل داستان های ما بود و اون جوجه وسطی منم :دی و بقیه هم بخش کوچکی از یاران دبستانی من ۰ البته اینجا کلاس دوم بودیم۰

لوس خانوم :دی

  • ۰۰:۲۰
از اونجایی که من تا چندسال پیش خیلی لوس تشریف داشتم و وقتی خانواده بهم میگفتن فلان کار رو انجام بده و ۰۰۰خیلی وقتا ناز میکردم و میگفتم خسته م و ۰۰۰:)))
پدرجان یه وقتا سر به سرم میذاشت به شوخی دوتا جمله رو گاهی میگفت و من بعد بابا هروقت از فامیل اتفاقی این جمله هارو بشنوم هم یاد بابا میوفتم هم کلی میخندم :))
اولیش اینه :از قول منم بگو رفیقمم سوخت
درست ماجراش یادم نیست ولی انگاری دوتا دوست معتاد بی جون :دی بودن وسط آتیش گیر میوفتن بعد یکیشون هی با اون صدای معتادگونه میگه سوختمم سوختمم ۰بعد اون یکی دوستش میگه از قول منم بگو رفیقمم سوخت :))) 
دومیش اینه : تو بِدَم ، بمیر و بِدَم 
که ماجراش اینه:
پسری را به آهنگری بردند تا شاگردی کند، استاد گفت: "دم آهنگری را بدم!" شاگرد مدتی ایستاده، دم را دید، خسته شد؛ گفت: "استاد اجازه میدی بنشینم و بدمم؟" استاد گفت: "بنشین" 
باز مدتی دمید و خسته شد، گفت: "استاد! اجازه میدی دراز بکشم و بدمم!" گفت: "دراز بکش و بدم"؛ بعد از مدتی باز خسته شد؛ گفت: "استاد اجازه میدی بخوابم و بدمم؟" 
استاد گفت: "تو بدم، بمیر و بدم".:)))

تشبیهات من ۲

  • ۱۷:۴۵

قضیه ی گوشی بدون نت و شارژ حکایت اسلحه ی بی فشنگه:/

مثلا میشه به عنوان گوشت کوب یا چکش حتی ازش استفاده کرد ولی قابلیت اصلیشو نداره دیگه۰

حالا اگر نت و شارژش کم باشه مثله اسلحه ایه که فقط یه فشنگ واسش مونده و وسط میدون تیر گیر افتادی باید دقت کنی تیرو کجا خرج کنی و گرنه جونتو از دست میدی :))))


چرا آخهه :))))

  • ۰۳:۰۱

چندشب پیش یه فیلم کوتاه دیدم که یه نفر توش افتاد و به حدی خنده دار بود که چندین بار دیدمش و اشکم درومد از خنده چون هربار میدیدم یه جزییات بیشتری از حرکاتشون رو متوجه میشدم :))  (این فیلم)

خلاصه گذشت و فرداش قبل ظهر از اتوبوس پیاده شدم و خیلی شیک و خرامان داشتم به سمت ورودی دانشگاه حرکت میکردم و داشتم فکر میکردم کوله م رو تو چه حالتی بذارم و دستمو چجور بگیرم بهتره(تا این حد به جزییات فکر میکنم :/ ) که یهو پام گیر کرد به سنگ فرش بالا اومده ی پیاده رو و یهو با جیغ گفتم عههه و به حالت افتادن نیم خیز شدم ولی خودمو گرفتم و دقیقا همون لحظه همین کلیپ اومد جلو چشمم و و چنان خندم گرفته بود و در همین حین یکی ازین پسرای بادی بیلدینگیه شیک هم داشت کنارم عقب تر میومد و میدونستم این صحنه رو دیده و یهو دید من میخندم سرعتشو چندبرابر کرد و خیلی جدی رد شد رفت و من به حدی خندیدم به خودم که آه این مرده توی کلیپ منو گرفته گفتم الان همه میگن خل شده تنهایی میخنده :))) حالا امشب باز چندبار دیدمش و امیدوارم منو ببخشه و دیگه آبروم نره :))

اتفاقات جالب :)

  • ۰۳:۱۴

یکی از اتفاقات جالب زندگیم زمانی بود که فرانسه میخوندم۰منو داداشم و آجیم یه دانشگاه بودیم۰من سال اول کارشناسی ،داداشم سال اخر ارشد،خواهرم سال اول ارشد بود۰ بعد جالبیش اینجاس با وجود اینکه اجیم دانشگاهش سوا بود چون دانشکده پرستاری بود ولی دانشکده هامون روبرو هم بود و یه فضای سبز و جاده بینشون بود برا همین بعضی روزا باهم میومدیم دانشگاه و حتی داخل هم با هم بودیم و من میومدم اینور جاده دانشکده خودم و یه وقتایی هم میدیدم اجیمو که حواسش نبود :دی

یه روزا هم با داداشم میرفتم و برمیگشتم با ماشین و یه بار حراست دانشگاه گیر داد الکی فکر کرد دوستیم و داداش نشون داد که واسه ماشین کارت گرفته ولی کارت دانشجویی منو خواست منم فقط یه برگه انتخاب واحد داشتم هنوز بهمون کارت نداده بودن برگمو درآوردم نشون دادم از تو ماشین بلند گفتم ترم اولم :)))داداشم ترکیده بود میگفت نگووو آبرومون رفت :)) تا گفتم ترم اولم باز کرد درو رفتیم داخل خلاصه :))

روزای خیلی خوبی بود :)

تاثیر گردی صورت بر حیات جغد :))

  • ۱۵:۰۷

توی ورودیمون یه پسر هست ازین افراد که خیلی سر کلاس جواب استاد میخواد بده که یعنی من خیلی بلدم و گاهی چرت و پرت هم میگه و یه صدای خاصی داره که واقعا رو اعصاب منه۰

خلاصه توی محوطه دانشگاه داشتم با دوستم راه میرفتم که حرفش درومد گفتم الان با فلانی کلاس دارم اصلا حوصله صداشو ندارم یهو نیشخند زد گفت وای یه چیزو برات تعریف نکردم۰گفتم چی؟گفت سال اول با همین پسره آزمایشگاه جانوری داشتم بعد استاد داشت میگفت که مثلا فلان پرنده نوکش این شکله روی تغدیه ش تاثیر داره ،فلان پرنده بالش این شکله روی سرعتش تاثیر داره و۰۰۰ بعد یهو همین پسره خیلی جدی به استاد گفت: استاد جغد که صورتش گرده چه تاثیری تو زندگیش داره؟؟

:))))))))

میگه استاد فقط میخندید گفت آخه چه تاثیری میتونه داشته باشه خب شکل صورتشه دیگه :)))))

میگه تا اخر کلاس استاد هی یادش میوفتاد هی میخندید:)))

خب آقای محترم مجبور نیستی هی علوم فاخرتو تو چشم و چال همه کنی کمی سکوت کن فرزندم چرت و پرت چرا میگی آخه :)))

اون کیه ؟!!:دی

  • ۱۵:۱۳

اون کیه که از خستگی بعد از کلاس آزمایشگاه و کار کردن با بنزوئیک اسید و ۰۰۰درحالی که دستشو به ظروف ازمایشگاهی استفاده شده که نمیدونه چی توشون بوده زده حالا رفته کتابخونه و سعی میکنه با ناخناش بدون اصابت انگشت هاش های بای بخوره ؟؟

منم من :)))

فقط توکلم به خداس۰الهی به امید تو :)))

۱ ۲ ۳
ماه
روشنی اش را
در سراسر آسمان
می پراکند
و لکه های سیاهش را برای خود نگه می دارد۰

رابیندرانات تاگور - کتاب ماه نو و مرغان آواره
Designed By Erfan Powered by Bayan