حالا میفهمم چرا...

  • ۱۶:۵۵

این روزا که برگشتم خونه و بعد یک هفته در جریان همه چی قرار گرفتم و هر روز توی دادگاه و شورا میرم و حرفایی که میفهمم حالمو بد می‌کنه تازه درک میکنم چرا این همه سال زندگیم به غم گذشت. که چرا هر کسی اومد و یه ذره محبت کرد و به حرفام گوش داد چرا بهش وابسته شدم چون تو این جهنم هر طنابی واسه من یه نفس بود که دووم بیارم تو این خونه. عذاب محضه تو این خونه بودن. حالا میفهمم چرا همیشه توی خونه عصبی و پرخاشگر و گریون و پر از اضطراب بودم درحالی که توی خوابگاه شاید یک صدم این مقدار باشه اونم سر مشکلات شخصی خودم بوده. این روزا همش میگم کاش توی این خانواده به دنیا نیومده بودم. کاش اصلا به دنیا نیومده بودم. مدام دلم میخواد بمیرم وقتی هر سمت زندگیم عذاب محضه. من تمام این سالها حق داشتم اشتباه کنم و وابسته شم. بابت همه چی حق داشتم. چون زندگی توی جهنم خیلی فرق داره. حالا اما همه چی فرق داره واسم. دیگه واسه نجاتم به هیچ آدمی وصل نمیشم. ترجیح میدم توی این تنهایی بمیرم تا اینکه با آدمای اشتباه هم مسیر شم...

 


 

  • ۶۲
ماه
روشنی اش را
در سراسر آسمان
می پراکند
و لکه های سیاهش را برای خود نگه می دارد۰

رابیندرانات تاگور - کتاب ماه نو و مرغان آواره
Designed By Erfan Powered by Bayan