شاید نباید اینطوری میشد

  • ۰۵:۲۷

این روزا خیلی پیچیده تر از هر زمان دیگه س. حدود یک ماه دیگه میرم توی ۲۸. دو سه ساعت دیگه باید پاشم برم شورای حل اختلاف و دفتر اسناد رسمی و بانک. حالم بده و دو سه هفته س پولشو نداشتم تراپی بگیرم. کلی حرف و اتفاق تو سرم ولوله می‌کنه که به نظرم نباید توی این سن حداقل دغدغه ی من میبود. بابا نباشه همینه دیگه. حتی معلوم نیس تا کی وقت داری توی خونه ی پدریت زندگی کنی. وقتی میرم خوابگاه حالم بهتره. اونجا نگرانیم آینده ی شغلی و غم تنهاییمه و گذران دوران جدایی و دلتنگی واسه مامان. اونجا کلی هم اتاقیام بهم محبت میکنن چیزی که تو زندگیم ندیدم زیاد. اون روز صبح ص که داشت می‌رفت خونه بیدارم کرد سرمو بوسیدو رفت. و من تا چند روز باورم نمیشد چون تجربه نکرده بودم. دو هفته س برگشتم خونه و انقدر دوباره استرس و تنش همه چی رو دارم تجربه میکنم که نفسم بالا نمیاد. تا صبح انقدر سریال میبینم که به چیزی فکر نکنم که بیهوش شم. راستی پروپوزالم که ۴ ماه مدام روش وقت گذاشتم و کلی امید برای کار توش بود به گا رفت و حالا دو هفته س دارم با سختی موضوع جدیدی می‌نویسم. اون روز که استاد راهنمام گفت باید موضوع عوض شه فقط بهش گفتم ناراحتم اما همینکه از اتاقش اومدم بیرون اشک توی چشمام بود و تا خوابگاه اشکام می‌ریخت. میدونی فکر میکنم حقم نبود انقدر تحمل همه چیز توی این زندگی کوفتی و حتی وقت گفتن این حرف عذاب وجدانشم دارم که خیلیا اوضاعشون بدتره پس تو حرف نزن..

  • ۵۹
ماه
روشنی اش را
در سراسر آسمان
می پراکند
و لکه های سیاهش را برای خود نگه می دارد۰

رابیندرانات تاگور - کتاب ماه نو و مرغان آواره
Designed By Erfan Powered by Bayan