که بیش از خودت بیقرار تو هستم...

  • ۱۱:۵۵

اون قلب منه و حالا توی روزای تلخیه. قلبم خوش نیست و من بلد نیستم باید چی بگم یا چیکار کنم که بتونم حتی یه ذره از غمش کم کنم. یاد این روزای خودم میوفتم و دلم پر میکشه واسه قلبم. واسه اینکه میتونم درک کنم چه حس های ضد و نقیض و تلخی رو این روزا تجربه میکنه. که شاید اگه دنیا بی رحم نبود حداقل میتونستم به اندازه ی بغل کردنش کمک حالش باشم این روزا. اما دست من کوتاهه. نه میتونم چیزی بگم نه دلم میاد به قلبم تسلیت بگم وقتی باورش حتی واسه خودمم تلخ و سخته. میدونم زندگی بی رحمه میدونم زمان که بگذره حالش بهتر میشه ولی کاش راه و توانی بیشتر از کلمات از من ساخته بود برای حتی ذره ای کم کردن غم قلبم... اون قلب منه... 

  • ۳۵

پروژه ی ناتمام

  • ۱۲:۳۶

خواب های من سکانس های مختلف با صحنه های متفاوت داره. یکی از صحنه هایی که مدت ها بود گاهی میدیدمش یه محوطه ی نیمه بیابونی بود که یه ساختمان عظیم سمت راست جاده و یه ساختمان کوچکتر سمت چپ جاده در حال ساخت بود. پروژه در حال پیشرفت بود منم گاهی مینشستم پیش ساختمان کوچکتر و ساخت و ساز و حرکت ماشین آلات اطراف ساختمان بزرگتر رو نگاه میکردم. حالا امروز یهو ماشین آلات شروع کردن به تخریب ساختمان بزرگتر. وسط جاده بودم و شوک زده که چرا حالا که آخرای ساختشه دارن تخریبش میکنن. میگفتن مجوز ساخت نگرفته. اومده بودم وسط جاده. وسیله هام پیش ساختمان کوچکتر مونده بود. میخواستم بدوم وسیله هام رو بیارم که ساختمان کوچکتر رو هم ماشین آلات تخریب کردن و افتاد روی وسیله هام...

حالا فکر کنم یکی از صحنه های خواب های ادامه دارم رو از دست دادم.

  • ۵۷

چند درصد

  • ۰۲:۳۶

شب که می شود تنهاییم را در آغوش می گیرم و به این می اندیشم که چند درصد از اشتباهات زندگیم را به همین دلیل مرتکب شدم...

  • ۴۸

پس از جنگ جهانی دوم

  • ۰۲:۳۴

به شهر که رسید همه چیز ویران بود. سربازان شهر را ترک کرده بودند. به هرجا که مینگریست جز دود و ویرانی چیزی دیده نمیشد. دلش میخواست شهر را قبل از ویرانی دیده بود. در کوچه های سرسبزش دویده بود. به مردمانش لبخند زده بود اما دیر رسیده بود و دیگر امیدی به بنای شهری تازه نبود...

  • ۴۱

دلگرمی شاعر کهن

  • ۱۷:۳۰

داشتم برای خودم چای عصرانه میریختم. فکرم درگیر اتفاق تلخ اخیر بود‌. کلافه و پریشان بودم. دلم آرام نداشت و از خودم لجم گرفته بود‌. از اینکه با هر اتفاق بد اینگونه به هم میریزم و زمان میبرد تا بتوانم با خودم کنار بیایم و چه زیادند اتفاقات بد آن هم در این سرزمین... خودم را نصیحت میکردم که دختر قوی باش. ببین خیلی ها راحت از کنارش عبور می کنند. ببین برایشان این صرفا یک اتفاق بد است و بس‌. ببین مثل تو شب بی خواب نمی شوند. ببین و قوی باش... که صدای شاعر کهن در سرم پیچید... تو کز محنت دیگران بی غمی نشاید که نامت نهند آدمی...دلم گرم شد... هنوز امیدی هست... 

  • ۲۹

امشب شب بغض است و اشک

  • ۰۳:۰۷

بهم میگه چرا ما هر کدوممون که نگران باشیم یا مشکل و حرفی داریم میایم سراغ تو که تو واسمون حلش کنی و به حرفمون گوش بدی؟ 

سکوت میکنم. میخندم که از همه کوچکترم و همچین نقشی رو دارم. 

بعر از اون سوال یه سوال دیگه واسم پیش اومد. من چی؟ من در چنین مواقعی سراغ کی میرم؟ وقتی نگران و دلواپس همین آدمام. وقتی نگران خودمم و کاری ازم برنمیاد. وقتی کلی حرف روی قلبم سنگینی میکنه با کی حرف میزنم؟ تو چشای کی نگاه میکنم که بدونم همیشه یه راه حل واسم داره یا حداقل تو چشام نگاه میکنه با لبخند و بگه چیزی نیست نگران نباش. 

جوابش این بود : در اکثر مواقع هیچ کس. سکوت میکنم و گاهی عصبانی به نظر میام. همین.

  • ۵۳

دنیای آرامستان

  • ۲۳:۰۴

میخواستم زبان باز کنم. میخواستم بگویم تمام آن اطلاعاتی که از گذشته دنبالش بودم را کشف کرده ام. میخواستم بگویم بعد از سالها حالا خیلی چیزها را فهمیده ام. نشد. نتوانستم...

دیروز لینکی دیدم که میشد با سرچ اسم و فامیل افراد عکس سنگ قبر و مشخصاتشان را مشاهده کرد. در نگاه اول فوری رفتم اسم و فامیل آقای پدر را سرچ کردم. آمد. خودش بود...چقدر دلتنگ همان سنگ سفید بودم...

شب که شد یاد افراد دیگر افتادم. یاد افرادی که قبل از تولد ندیده بودمشان و خیلی کم از آن ها می دانستم. جز چند عکس و چند خاطره ی کوتاه. اولین چیز پدر و مادر آقای پدر بود. با آن مرگ های عجیب... پیدایشان کردم. توانستم بفهمم هر کدام چه سنی داشتند. که پدربزرگ ۹سال از مادربزرگ بزرگ تر بوده. که مادربزرگ در ۱۵ سالگی دومین فرزندش را به دنیا آورده. یک دختر ۱۵ساله و یک پسر ۲۴ ساله با دو کودک... مرگ در مکه ی مادربزرگ در سال ۶۶ معروف... اینکه پدر اول پدرش را که سالها روی جا بوده از دست می دهد و دو سال بعد خیلی اتفاقی مادرش که عاشقش بود را...آه که چهره ی پدر را وقتی از مادرش میگفت هرگز فراموش نخواهم کرد...بعد رفتم سراغ عمویی که هرگز ندیدم. نمیدانستم سال بعد از تولدم از دنیا رفته. میتوانستم پدرم را که نوزادی چندماهه دارد و غم سه داغ پشت هم در دلش سنگینی می کند را تصور کنم...فهمیدم پدر وقت از دست دادنشان چه سنی داشته...یاد کودکی ام افتادم. یاد سال هایی که تی شرت و شلوارلی به تن داشتم و پدر در حالی که دست چپم را در دست مردانه اش میگرفت باهم بر سر مزارشان میرفتیم. چقدر دلتنگ آن سنگ ها بودم. چقدر بعد از پدر دلم خواسته بود بروم سر مزارشان و بگویم دیگر نمی آید اینجا ولی نمیدانستم کجا هستند... فهمیدم که شهریور و مهر ماه های خوبی برای این طایفه نبوده و هر چهارتایشان توی این ماه ها از دنیا رفته اند...مادربزرگ مادر را هم یافتم که بیش از ۱۰۰ سال عمر کرده بود و شاهد سه دوره ی قاجار و پهلوی و انقلاب و سال های جنگ بود. سراغ دیگران هم رفتم. چقدر همه چیز عجیب بود... جواب سوال های زیادی را پیدا کرده بودم. آخر سر باز رفتم سراغ پدر. نگاهم به اسمش بود. صفحه ی گوشی را بستم و با اذان صبح به خواب رفتم...

  • ۴۱

می گذرد چنانکه گویی نگذشته

  • ۲۲:۵۳

داشت از گذشته میگفت. از روزایی که کانال داشتم. گفت کانالتو دوست داشتم و من باز هم باورم نشد چه چیز خاصی داشت که اون تعداد کم دوسش داشتن. گفت یادته یه پست وبلاگت رو خونده بودی اونجا؟ و من یادم نبود. بهش گفتم دوسال گذشته از اون روزا... باورمون نمیشد. گاهی بعضی اتفاقات اونقدر نزدیکن که انگار همین روزا بودن و در عین حال اونقدر دورن که انقد خیلی سال ازشون گذشته...

همزمان حس میکنم خیلی سال زندگی و تجربه کردم و حسابی خسته م اما از یه طرف گاهی جوری دیوونه بازی در میارم که انگار هنوز نوجوونم و سن و سالی ندارم... درک خودم گاهی واسم سخته. گاهی حتی از خودم فرار میکنم. از اینکه فکر کنم و به چیزای خوبی نرسم یا حتی فکر کنم و به چیزای خوبی برسم که شاید هیچ وقت اتفاق نیوفتن. مثل خیلی چیزها که خواستیم و نشد و شاید نخواهد شد. ولی خب خوبی ماجرا اینجاست که خیلی وقت ها اون ته مه های قلبم یه روزنه ی امیدی وجود داره که سوسو میزنه و میگه شاید ته این قصه ها خوش بود...

میدونی من خودسرزنشگرترین آدم روی زمینم ولی چند روز پیش فکر کردم چقد یاد گرفتن همین زندگی کردن شبیه یاد گرفتن راه رفتنه. کسی که به ما یاد نداد راه بریم همونجور که بهمون یاد ندادن زندگی کنیم. نگاه دیگران کردیم و راه افتادیم. یه حس غریزی مارو به سمت راه رفتن هدایت کرد مثل زندگی کردن. هزار بارم اون وسط افتادیم و زخم شدیم حتی تا بلد شیم راه رفتنو اما هنوزم که هنوزه که ادعامون میشه بلدیم مثل یه آدم بزرگ راه بریم یه لحظه که حواسمون نباشه پامون یه جا گیر میکنه و پخش زمین میشیم، زخم میشیم یا حتی پشت پا میگیرن واسمون به نیت افتادنمون. ما که بلد نبودیم زندگی کردنو. تلپی افتادیم تو راه زندگی کردن. پس مسلمه گاهی هم اشتباه کنیم، تلوتلو بخوریم، راهو اشتباه بریم، پخش زمین شیم، زخم شیم ولی کاش میشد وقتی بلند شدیم و خوب شدیم، بقیه ی مسیر رو ادامه بدیم بی هیچ حس بدی از زمین خوردنمون. ما که از اولشم بلد نبودیم...

  • ۶۱

خاکستری۲

  • ۲۰:۲۱

البته این را هم به خاطر بسپار که این ققنوس گاهی هم با انفجار آتش میگیرد و هم خودش و هم اطرافیانش را به آتش می کشد. رسالتش را هم فراموش می کند و حرف های بد می زند :/

  • ۵۷

خاکستری

  • ۰۳:۱۹

حرف میزنم. میخندم. میخندانم. نگاه میکنم که حتما بخندند.شب می شود. تاریکی فرا می رسد. مرا می بلعد. غصه آوار میشود. دیگر نمیخندم. سکوت میکنم. آتش میگیرم. خاکستر میشوم. فردا که میشود، ققنوسی دیگر از خاکسترم بلند میشود که رسالتش خنده است و ماهیتش چیز دیگر...

  • ۵۸
ماه
روشنی اش را
در سراسر آسمان
می پراکند
و لکه های سیاهش را برای خود نگه می دارد۰

رابیندرانات تاگور - کتاب ماه نو و مرغان آواره
Designed By Erfan Powered by Bayan