نقطه ی فراموشی

  • ۰۰:۲۵

یه لحظه هایی، یه روزایی، یه اتفاقایی توی زندگی هست که انقد تحمل یادآوریش واست سخته که ترجیح میدی فراموشش کنی، نادیده ش بگیری یا اصلا فکر کنی خواب بوده و توی بخشی از رویا این اتفاقا افتاده. یه لحظاتی که تا ابد در صندوقچه شون قفل خواهد موند مگر روزی که دلت بخواد بری بشینی روبروی روانشناست و قفل تک تک این صندوقچه هارو باز کنی و اون روز صحرای محشری به پا خواهد افتاد. به نظرم درست نوشته رایمون توی کانالش که فراموشی دفاع طبیعی بدن است در برابر رنج...

  • ۴۱

خوبم...

  • ۱۶:۰۰

 

خوبم

صدا: سارا یوسفی

متن: حمید سلیمی

  • ۵۵

۲۶ سالگی

  • ۰۰:۳۷

بیمارستان پارس. ۱۴ اسفند. حوالی ۷صبح

داشتم فکر میکردم از اسفند پارسال تا امروز چه اتفاقایی افتاده. شروعش ترم آخر آنلاین و اذیت کردنای استادا و کش اومدن امتحانا تا مرداد بود. بعدشم اینکه رفتم امضاهارو گرفتم و مدرک موقت فارغ التحصیلیم دستمه. روزای عجیب کرونایی رو بلد شدم دووم بیارم و یه سری اتفاقای ریز و درشت دیگه. خداروشکر به خیر گذشت...

اما من امید دارم به سالی که در پیشه. حس میکنم اتفاقای خیلی خوبی قراره بیفته. از خدا میخوام رویاهام واقعی شه و بیام اینجا ذوقمو بنویسم و بگم بالاخره شد. امیدوارم...

تولدم مبارک :)

  • ۴۹

پل سوم

  • ۰۳:۴۲

امشب که با ماشین از روی پل سوم رد شدیم و داداش رانندگی میکرد یهو پرت شدم به ۸،۹ سال قبل. یه روز ظهر که منو بابا سوار همین ماشین بودیم بابا یه توصیه ای راجع به رانندگی داداش رو پل میکرد. یهو دلم تنگ شد واسه حرفاش. واسه نصیحتاش. بابا تحصیلات زیادی نداشت اما اطلاعات عمومی به شدت بالایی داشت و زبان دیگه هم خیلی خوب بلد بود. همیشه برای تموم سوالای من جوابای درست و کامل داشت. بچه ی ساکتی بودم ولی ذهنم پر از سوال بود و یه وقتا حتی بدون اینکه ازش بپرسم راجع به خیلی مسائل واسم توضیح میداد. من بچه بودم اما منو یه آدم بزرگ عاقل میدید که میشه روش حساب کرد. توی نوجوونیم سالهای آخر بودنش شناخت خیلی خوبی از شخصیت و روحیات من پیدا کرده بود. گاهی فکر میکنم اگه هنوزم بود دنیا واسه من چه شکلی بود؟ شاید یه جاهایی مانعم میشد؟ یا تشویقم میکرد که پیش برم؟ مثلا ذوق و خوشحالیش توی عروسی داداشا چه شکلی بود؟ وقتی کت شلوار و کراوات میپوشید با موها و سیبیل سفیدش چه شکلی میشد؟ هنوزم وقتی یه چیزی به مشکل میخورد با شوخی و خنده بهش میگفتم همش تقصیر باباییه؟ هنوزم وقتی خودمو مظلوم میکردم میگفت بمیرم من برای تو؟

میدونی من به کسی نگفتم هیچ وقت ولی حالا میگم. من وقتی ۱۶سالم بود توی دفتر سالنامه ای که لیست آرزوهامو مینوشتم نوشته بودم دانشگاه که رفتم سرکار که رفتم و پولدار شدم اونوقت مامانی و بابایی رو بفرستم سفرای خارجی. بتونم خوشحالشون کنم هرکاری ازم برمیاد. با تمام جزئیاتش نوشته بودم همونطور که روانشناسا میگن. وقتی ازم خواسته بودن ده سال بعدت رو تصور کن. بابارو دیدم که وقتی بچه م به دنیا میاد توی گوشش اذان میگه. من اما یک سال بعد همه ی رویاهامو دیدم که ویران شد. دو سال بعد رفتم سراغ دفترم. لیست آرزوهام و تمام اون برگه هارو پاره کردم...

امسال شد دوسال که به خاطر کرونا حتی واسه روز پدر هم نتونستیم بریم مزار بابا...

  • ۴۲

خواب. پناهگاه.

  • ۲۳:۵۶

میگوید تو زیاد میخوابی و میگویم حوصله ندارم. بعد سکوت میکنم و در سرم چیزهایی میگذرد. مثلا اینکه در این ده سال اخیر هروقت حالم بد بوده خوابیده ام. مثلا روزهای پایانی زندگی پدر تشکم را انداخته بودم چندمتر آنورترش و هی میخوابیدم. تا جایی که پدر یک روز مانده به مرگش گفت من مریضم یا تو؟ مثلا وقت هایی که ترس برم میداشت از هر نوع بیماری خودم یا اطرافیانم. وقت هایی که زورم به دنیا نمیرسید. وقت هایی که باید از چیزی یا کسی دل میکندم. وقت هایی که استرس رسیدن به رویاهایم را داشتم. روزی که حدس میزدم جواب تست کرونایم مثبت باشد. زمانی که ترسیدم نکند برادر باز هم جوابش مثبت شود. وقتی که تحمل چندماه صبوری تا نتیجه را نداشتم. حالا که فقط سه ماه تا کنکور مانده. حالا که از همه بیزار شده ام و حوصله هیچ کسی را ندارم. حالا که همه ی رفقایم را پس میزنم تا خودم را در تنهایی و غصه بکشم. یا مثلا هروقت که بحثمان بالا میگرفت و تو چندروز پیدایت نمیشد. روزهایی که غم دوریت خفه ام میکرد. آن صبح که حرف های از روی عقلم را زدم. در تمام این موارد من فوری خوابیدم. باید میخوابیدم تا فکر کنم این هم بخشی از کابوس های من است. باید میخوابیدم تا فکر کنم توی خواب و کابوس این اتفاقات افتاده و این حرف ها زده شد.‌سالهاست که کابوس رهایم نمیکند. باید این هم کابوس باشد. باید مرز واقعیت و خواب را از یاد ببرم.‌ همانطور که مرز واقعیت و رویا را از یاد برده بودم. حالا امروز که درد در وجودم پیچیده بود اولین فکر و کاری که انجام دادم خواب بود. خوب شدم. بیدار شدم. واقعیت یادم آمد باز حالم بد شد و استرس و این مرض کندن تک به تک موهای سرم که وقت امتحانات پایان ترم داشتم. مرض کندن ناخن های پا. مرض کندن هرنوع جوش.مرض کندن پوست لبم و زخم کردنش. مرض آسیب رساندن به خودم با کندن چیزی از وجود خودم درحالی که درد کمی حس کنم که دردهای بزرگترم را از یاد ببرم. ای خواب پناهگاه امن و ناامن من...

  • ۴۰

خلاصه ی خبرها

  • ۰۰:۳۸

ماجرای کرونا خداروشکر از خونه ی ما به خیر گذشت. این چندهفته استرس و فشار روانی هم تموم شد. 

واسم پیام اومده بود که مدرک موقتم آماده س و امروز رفتم گرفتمش. برای چند دقیقه واقعا ذوق داشتم که بعد از اون همه درس و امتحان و برو بیا و سختی بالاخره تموم شد و حالا مدرکم دستمه. خداروشکر

یه وقتا تو زندگیت هست که واسه چیزی که میخوای تمام زورت رو میزنی اما نمیشه. این وقتا که متاسفانه تو زندگی من کم هم نیستن من باور دارم حتما اون چیز سهم من نیست. چون اگر بود نیازی به زور زدن من هم نبود. فقط خواستنم کافی بود. تصمیمی گرفتم که اصلا دلم نمیخواد. کابوس و غم و دلتنگی رهام نمیکنه ولی چاره ای هم ندارم...

کلی حرف دارم ولی...

  • ۳۱

یه آدم...

  • ۰۰:۲۶

فکر میکنی یه آدم چندبار میتونه قلبش بشکنه توسط یه آدم دیگه؟ اصلا قلب یه آدم توانایی چندبار شکسته شدن داره؟ من فکر میکنم هزار بار.‌ آدم میتونه هزار بار قلبش بشکنه ولی هی خودش نیمچه وصله ای به شکستگی های قلبش بزنه و سعی کنه به روش نیاره.‌ تلاش کنه دوباره پاشه. درسته آدم بعد از هر دفعه که قلبش میشکنه آدم سابق نمیشه ولی مگه چاره ای جز زنده بودنم داریم؟

من از وقتی یادمه واسه خواسته هام تمام تلاشمو کردم و کلی ضربه های ریز و درشت هم بابتش خوردم ولی همیشه خواستم پس فردا که شد، که وقتی از زمانش گذشت پیش قلب خودم شرمنده نشم که هی فلانی یادته فلان جا گفتم این راه و علاقه ی منه؟ شاید اگه بیشتر تلاش میکردی، شاید اگه غرورتو زیر پا میذاشتی، شاید اگه جنگیده بودی الان اینطوری نمیشد. واسه همین همیشه تمام تلاشمو کردم. اصلا مگه غیر از اینه؟ آدما واسه چیزایی که دوس دارن تلاش میکنن که به دستش بیارن. اگر تلاشی نیست پس علاقه ای هم نیست. ‌سعی کن فرق این دوتارو درک کنی دختر...

  • ۳۷

اینجا که تماما مال من است.

  • ۰۲:۱۸

میدونی این روزا روزای عجیبیه. همین روزا که بخشی از من جلوی آینه وایمیسته و خودش رو با سمت رویاهاش معرفی میکنه و از شدت دور بودن این لقب خنده ش میگیره و سعی میکنه دیگه خودشو آدم بزرگ بدونه. این روزا که باید ۶ماه صبر کنم تا بفهمم زندگیم قراره رویایی بشه یا نشه. این روزا که پر از امیدم و همزمان دارم بار استرس های زیادی رو به دوش میکشم. راستش چند شب پیش دلم هوای قبلاهای اینجارو کرده بود. رفتم خاطرات دانشگاهم رو که اینجا نوشته بودم خوندم... یادم اومد چقد پر از شوق و امید بودم چقد آدما اون مهسای اون شکلی رو دوست داشتن و ازش استقبال میکردن و چقدر خوب حال و هوای یه دختر اوایل بیست سالگیش رو نشون میداد. چقد اون مهسارو دوست داشتم در حالی که خودم خبر دارم تموم روزای بدم رو که حتی اگر نوشته بودم پیش نویس کردم و دیگه سراغشون نرفتم ولی راستش دلم واسه اون شور و اشتیاقم تنگ شد. امروز در واقع وارد اولین روز از فصل زمستون شدیم.‌ فصل سردی که من دوسش دارم و متعلق به خودم میدونمش. این روزا امید دارم که اتفاقای خوبی بیفته. نسبت به قبل سرسنگین تر شدم. شاید زیاد شدن تارهای موی سفیدم اثرش رو گذاشته باشه. گاهی که چیزی از گذشته ی خودم یادم میاد انقدر تعجب میکنم که انگار اون یه آدم دیگه بوده. فکر کنم این هم یکی از نشونه های بزرگ شدن باشه. دلم میخواد سال دیگه که این متن رو خوندم بگم چه خوب که اون اتفاقای خوب افتاد. از اینا که بگذریم اگه بخوام از دلم بگم باید بگم دلم خونه. گاهی حس میکنم وسط یکی از شعرهای ادبیات دبیرستان گیر افتادم. همون شعرهایی که من انقدر توی ترجمه و تفسیر و فهمیدن آرایه ها و استعاره هاشون استاد بودم که حتی یه بار آزمون ادبیات رو صد بزنم.گاهی حس میکنم یه صبح جمعه وسط جلسه ی آزمون قلم چی نشستم و محو ترجمه و تفسیر شعری شدم که از وفا و توجه و سر دادن در راه معشوق و استیصال عاشق و بی توجهی ها و نادیده گرفتن های عاشق توسط معشوق میگه. انگار مدام دارم اون شعر رو توی ذهنم تفسیر میکنم و پا به پای عاشق غصه میخورم اونقدری که باهم یکی شدیم. ولی داستان اونجایی جالب میشه که شعر با یه عاشق مغرور همراه میشه. عاشقی که برای نجات معشوق از زیادت های عشق خودش، اینبار علیه خودش قیام میکنه حتی به قیمت ویرانی خودش. برای همون معشوقی که برای همه هست جز برای عاشقش... 

به مجنون گفت روزی عیب جویی            که پیدا کن به از لیلی نکویی

که لیلی گر چه در چشم تو حوریست        به هر جزوی ز حسن او قصوریست

ز حرف عیب‌جو مجنون برآشفت              در آن آشفتگی خندان شد و گفت

اگر در دیدهٔ مجنون نشینی                      به غیر از خوبی لیلی نبینی

تو کی دانی که لیلی چون نکویی است      کزو چشمت همین بر زلف و روی است

تو قد بینی و مجنون جلوه ناز                  تو چشم و او نگاه ناوک انداز

تو مو بینی و مجنون پیچش مو                تو ابرو، او اشارت‌های ابرو

دل مجنون ز شکر خنده خونست               تو لب می‌بینی و دندان که چونست

کسی کاو را تو لیلی کرده‌ای نام                 نه آن لیلی‌ست کز من برده آرام

  • ۴۵

اول پاییز

  • ۱۶:۱۴

اتفاقی در وجودم افتاده بود که برام قابل درک نبود. حسی از روی شوق که از قلبم پمپاژ میشد و به تک تک سلول های بدنم میرسید. مولکول ها کلی کار میکردن تا همه چی به نحو احسن انجام بشه و این حس هم با خودشون همراه میکردن. به چشماش که نگاه میکردم مطمئن تر بودم. حرف های مامان توی سرم میومد. فکر آینده و خیلی فکرای دیگه. اما چیزی که توی وجودم اتفاق می افتاد میگفت انتخاب من اینه. اینکه بعدش چه اتفاقی میوفته رو نمیدونم اما اگر این نشد دیگه نمیخوام هیچکسو. من نمیتونستم دخالتی کنم چون من هم توی به وجود اومدنش تصمیمی نگرفته بودم. همه چیز انگار بین ابرها اتفاق می افتاد. جایی که پر از شوقی ولی خیلی هم برات قابل باور نیست. جایی که انگار هرچقدر هم که واضح نگاه کنی بازم انگار تار میبینی. انگار پر از ابهامه. انگار یه ماشین زمان داشتی و فوری رسیدی وسط آرزوهات و داری ذوقشو میکنی ولی یه گوشه ی قلبت میگه منکه مجبورم برگردم به زمان حال. با غم مسافت این رویا چه کنم؟ مثل وقتیکه یه خوابی میبینی از رویاهات و وسط خوشحالی و باورت و واقعی بودن اون خواب یهو توی دنیای واقعی بیدار میشی و میبینی چقدر غم داری. مثل حس وقتیکه به موهای سرم که می افتاد کف حموم نگاه میکردم و با خودم میگفتم نکنه اونا هم از غم من خبر دارن و از دوری دست های تو قهر کردن و ازم جدا شدن...اما با وجود همه ی اینا من چندین سال قبل به خودم قولی دادم که تا جون در بدنم هست پاش وایمیستم. میدونی چندروز بعد از خاکسپاری بابا وقتی رفتیم اونجا صبح بود. خلوت بود و اوایل پاییز. نور بود همه جا و انقد همه چیز آروم بود انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. یه لحظه به خودم گفتم بابا تو زندگیش تونست عشق رو تجربه کنه؟ چقدر اونجوری تونسته بود زندگی کنه که دلش خواسته بود؟ چقدر زندگیش رو جوری پیش برده بود که آدمای اطرافش راضی باشن؟ اصلا به رویاهاش رسیده بود؟ جوابشون رو نمیدونستم اما اینو به چشم دیده بودم که همه ی آدمای اطرافش همه ی اون جمعیت خیلی زیاد که اون موقع اونجا بودن، همه بعد چندساعت رفتن و دیگه برنگشتن. حالا که اون تنها شده بود و همه چیز تموم همه هم رفته بودن. دیگه کسی براش مهم نبود جواب این سوالا. ولی من اونجا به خودم قول دادم تو زندگیم جوری زندگی کنم که دل خودم خواسته. چون میدونم به آخر که برسه دیگه هیچکس براش مهم نیست تو به خاطر دل خودت زندگی کردی یا بقیه...

  • ۴۷

روزهای مبهم

  • ۰۳:۱۸

حالا همین روزها هم ثانیه ها همون لحظاتین توی زندگی من که ممکنه درست ترین انتخاب های ممکن رو داشته باشه و همه چی به بهترین شکل ممکن پیش بره یا اینکه برعکسش اتفاق بیفته و پشیمون شم که چرا این روزها این مسیر رو انتخاب کردم. 

ذهنم پر از علامت سواله. پر از گیجی. پر از ابهام. همین حالایی که کوچکترین سایز مواد اولیه ی کار هنریم توی سایت آمازون ۶.۴۸ دلاره و تا بخواد اینجا برسه اینجا میشه ۴۰۰ هزارتومن. همین الانی که ترم آخر نمره هام اومده باید برم دنبال مدرکم اما هی عقبش میندازم و میترسم از پایانش. آزمون ارشد و گیجی انتخاب فلان استاد و فلان جزوه و ترسی که از چندسال قبل و اتفاقای تلخ کنکور کارشناسی توی وجودم نقش بسته. اینکه دیگه میدونم چقد ممکنه یه حرکت اشتباه همه ی زحمتات رو به باد بده بدجور منو میترسونه. منتظرم. منتظرم خستگی ترم بهمنی که به اندازه ی ۳فصل از سال طول کشید و تا شهریور ادامه داشت از تنم بیرون بره. خستگی اون دو ماهی که شب بیدار موندم و جزوه تایپ کردم.

تهش قراره چی بشه؟ ته تموم جوانب زندگی من خوب میشه یا گند زده میشه به همه چی؟ نمیدونم. نمیدونم چیکار کنم و این مدت سعی کردم هیچ کاری نکنم. شب بیدارم‌ روز چندساعتی خوابم. توی اینستا میچرخم و به زندگی آدما نگاه میکنم. تک و توک با دوستام حرف میزنم و سعی میکنم همه چی فان پیش بره. چرا اوضاع جامعه هی بدتر میشه؟ مگه نمیگفتن دهه شصتیا نسل سوخته ن؟ پس چرا به دهه ۷۰ که رسید همه چی داره نابود میشه. چقد دیگه قراره آرزوهام رو غیرممکن بدونم؟ نمیدونم قراره ته این ماجرا چی بشه‌. فقط امیدوارم وقتی بعدها این متن رو خوندم حال خوبی داشته باشم به انتخاب های این روزهام. بازم امیدم به خداست... 

  • ۵۲
۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ . . . ۳۸ ۳۹ ۴۰
ماه
روشنی اش را
در سراسر آسمان
می پراکند
و لکه های سیاهش را برای خود نگه می دارد۰

رابیندرانات تاگور - کتاب ماه نو و مرغان آواره
Designed By Erfan Powered by Bayan