حس یک بازنده

  • ۰۰:۵۹

حالا درست یک هفته میگذره از شبی که بعد از تموم شدن امتحانا از خوابگاه برگشتم خونه. این یک ماه آخر فشار درسی و استرس به حدی زیاد بود که فقط خدا میدونه توی اون تنهایی چه بر من گذشت. چه شبهایی که از شدت استرس و خستگی خواب به چشمم نیومد. چه لحظه هایی که فقط شونه ای واسه گریه میخواستم. روزهایی که انقدر سخت و پرفشار بود که فکر میکردم هیچ وقت تموم نمیشن. نمیدونستم سیستم این دانشگاه تا این حد سخت و فرسایشیه. درس های به شدت سخت و زیاد و استادایی که سوالای سخت تر میدن و سخت تر نمره میدن. تمام تلاشتو میکنی و نتیجه خوب نمیشه. نمره هام بد شدن. معدل بدتر. پارسال که کنکور قبول شدم با خودم میگفتم تلاش میکنم نمره های خوبی بگیرمو همونجا دکتری ادامه بدم ولی حالا حس خیلی بدی دارم. که نتیجه ی تلاشام اصلا خوب نیست و کاملا از درس زده شدم و نمیخوام ادامه بدم و با شرایطی که گذروندم فهمیدم توان روحی خارج رفتن هم ندارم. حالا وسط 27 سالگی حس یه بازنده رو دارم. قرار بود پایان نامه م رو توی ازمایشگاه اینجا انجام بدم ولی اون استاده یهویی ناپدید شد و جواب نمیداد. در واقع همه میگفتن اینطور شده. من برای شغل آینده م روی این استاد حساب باز کرده بودم ولی از شانس نمیدونم چی شده که همه چی بهم ریخته. حالا باز شهریور باید برم توی اون خوابگاه قدیمی و دلگیر. اونجا همه چی سختتره. هرکاری سخته و همیشه یک کاری برای انجام دادن وجود داره. بدیش اینه که حالا دیگه از آینده کاریم هم مطمئن نیستم. حالا حتی مطمئن نیستم اومدن این رشته درست بود یا نه. هرچی پول پس انداز داشتم هم این مدت هزینه شد و حالا از زیر صفر با یه آینده ی مبهم و معدل داغون دارم روزارو میگذرونم. فشار روانی این مدت باعث شده هنوزم بیخود استرس داشته باشم. روزا حالم بده و نمیدونم دقیق چرا. فکرمیکردم این سن که برسم حداقل یه حس خوشبختی تو زندگیم دارم ولی ... 

  • ۵۰
حامد سپهر

اینم یه مرحله از زندگیه و قطعا پایدار نیست 

زندگی به کسایی که تلاش میکنن یه آسایش بدهکاره و اون دقیقا به وقتش اتفاق میوفته :) اینو من تجربه کردم

آره درسته. 
امیدوارم... 
سمیرا

اوهوم میفهمم حرفاتو :( جنس سختی های خوابگاه و فشار درس ها و گیج شدن از اینکه من چه مسیری رو دارم میرم

همه این حس ها رو تجربه کردم.اما مطمئن  باش همه این مراحل میگذرن و فقط خاطره هاش میمونه. چند سال دیگه بگذره فقط خاطره هاش هستن که تعریف میکنی و دیگه خوشی هاشو و چیزای فانش میمونن واسه تعریف کردن و سختی ها یادت میره.

اینجور بهش نگاه نکن که شهریور دوباره برگردی اونجا، اینطوری نگاه کن که اونجا بهترین لحظه ها رو برا خودت بسازی، میبینی یه سال هم گذشته و نفهمیدی چقدر زود... عمر ماست که میره.

بعدشم مگه تو رشته تو دوست نداری، مگه وقتی برا کنکور میخوندی ذوق نداشتی وقتی درساتو میخونی حس خوب بهش نداری؟

همه اینا یادت میره هی باید بهت یاداوری کنم‌... مطمئن باش جای قشنگی از زندگیت وایسادی و قشنگتر هم میشه ❤️🌺

 

 

 

امیدوارم حس خوبم باز بهم برگرده و همه چی درست بشه. مرسی
بانوچـه ⠀

هیشکی از آینده خبر نداره. شایدم یه روز بابت اینکه اون استاد رفت از خدا تشکر کنی که موقعیت های بهتر سر راهت قرار گرفته.

میگن صبح همیشه بعد از تاریک‌ترین زمان شب میرسه.

آره ثریا خودمم بهش فکر کردم شاید صلاح نبوده ولی خب این مدت انقد تحت فشار روحی بودم که گیج شدم دیگه. ولی امیدوارم تهش خوب بشه. مرسی
Mavi ...

درک می‌کنم حس ناخوشایندی تجربه کردی و  اون نتیجه نامطلوب خستگی تلاش‌ها رو چندین برابر می‌کنه اما مطمئن باش این روزها هم تموم میشه و حتی شاید این لحظات سخت به تجربه‌ای خوب بدل بشه.

یه مدت به خودت آوانس بده و بدون فکر و استرس کاری که آرومت می‌کنه رو انجام بده.

آرزو می‌کنم خیلی زود اتفاقات خوبی برات پیش بیاد.

مواظب خودت باش.

آره دقیقا همین حسه
و واقعا به یه مدت آرامش و بی دغدغه بودن نیاز دارم
ممنونم لطف دارین
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
ماه
روشنی اش را
در سراسر آسمان
می پراکند
و لکه های سیاهش را برای خود نگه می دارد۰

رابیندرانات تاگور - کتاب ماه نو و مرغان آواره
Designed By Erfan Powered by Bayan