حس عجیبی بود

  • ۰۳:۱۸

بعد دوماه هنوزم که یادش میوفتم واسم حس عجیبیه. ظهر بود سوار اتوبوس بودم داشتم از خوابگاه برمیگشتم خونه اما حالم خوب نبود. از کنار رودخونه داشتیم رد میشدیم. وارد یه تونل تاریک طولانی شدیم. همه جا تاریک بود نمیتونستم جایی رو ببینم یهو حس کردم سمت راستم روی صندلی کنارم نشستی. همونطوری به تاریکی بیرون از شیشه سمت چپم خیره مونده بودم. واقعا حست میکردم. تونل که تموم شد همه جا روشن شد برگشتم نگات کنم یهو یادم اومد من روی صندلی تکی نشستم و هیچکس کنارم نیست. انگار برای چند لحظه همه چی یادم رفته بود و یهو با نور, حقیقت هم به چشمم اومده بود... 

  • ۲۸
ماه
روشنی اش را
در سراسر آسمان
می پراکند
و لکه های سیاهش را برای خود نگه می دارد۰

رابیندرانات تاگور - کتاب ماه نو و مرغان آواره
Designed By Erfan Powered by Bayan