جلسه ی دوم

  • ۱۶:۱۱

گریه کن دختر، گریه کن...

این جلسه بیشتر درباره ی اون بود. می‌گفت چهار سال زمان کمی نیست تو باید مراحل سوگواریت رو الان داشته باشی پس چرا یجور رفتار میکنی انگار نه انگار اتفاقی افتاده. چرا گریه نمیکنی؟ بهش گفتم گاهی انقد قلبم مچاله میشه که حس میکنم دارم سکته میکنم اما گریه م نمیگیره. بهش میگم نمی‌دونم چرا یه ساله نهایت اگر اشکم درومده باشه یک یا دو دقیقه بوده. باید گریه کنم و گریه م نمیگیره...کاش مثل قبلاً میتونستم های های اشک بریزم...

بهش گفتم من همیشه تشنه ی محبت بودم گفت اما رفتی دنبال کسی که لیوانش خالی بود. تمام مسیر هی تو ازش آب خواستی و اون هی گفته من آبی ندارم بهت بدم ولی تو مدام گفتی با خودت که باید آب داشته باشی و همین تشنه ترت کرده...بهش گفتم شاید اگه ازش متنفر بودم همه چیز راحت تر بود ولی اینکه هنوزم دوسش دارم و از این چندسال پشیمون نیستم انگار باعث شده احساساتم قاطی بشه گفت در هر صورت الان جاش خالیه و تو باید بابتش سوگواری کنی...

حرفاش باعث شد بدون اینکه ازم بخواد خودم اومدم و شروع کردم به پاک کردن آثارش از گوشیم. بالاخره

بهش گفتم از بچگی همیشه هر اتفاقی بدی سرم میومد مامان می‌گفت عب نداره بزرگ بشی خدا واست جبران می‌کنه اتفاقای خوب میوفته.گفت و تو همین صدارو تا همیشه توی سرت نگه داشتی و حالا که بزرگ شدی و میبینی اتفاق خوبی در کار نیست انقد حالت بد شده. می‌گفت همیشه هم اینطور نیست که بعد از اتفاقای بد اتفاق خوبی در کار باشه. امید واهی نابودت می‌کنه. و یادم اومد به بابا که بعد از اون زندگی سخت هیچ اتفاق خوبی واسش نیفتاد...

بهش گفتم این چندساله کمتر توی وبم می‌نویسم چون میترسم قضاوتم کنن. گفت اونا قضاوتت میکنن؟نگاهم کرد... گفتم نه خودم خودمو قضاوت میکنم مثل همیشه...

این روزا این آهنگ بهم حس خوبی میده و مدام بهش گوش میدم.

 

شروین _ بیمه ی عمر

 

  • ۲۳
ماه
روشنی اش را
در سراسر آسمان
می پراکند
و لکه های سیاهش را برای خود نگه می دارد۰

رابیندرانات تاگور - کتاب ماه نو و مرغان آواره
Designed By Erfan Powered by Bayan