تردید

  • ۰۰:۲۳
یادمه از بچگی فکر میکردم من با بقیه ی آدما فرق دارم۰فکر میکردم اونقدری که من به همه چیز فکر میکنم اونا فکر نمیکنن۰توی مدرسه فکر میکردم تفاوتم به خاطر باهوش بودنمه اما وقتی آزمون تیزهوشان قبول نشدم فهمیدم من اونقدرام باهوش نیستم۰حالا هم نمیدونم به تمام اون چیزایی که من فکر میکنم بقیه هم فکر میکنن یا نه ؟یا اصلا مسائلی که واسه من مهمه واسه بقیه هم مهمه یا بی اعتنا از کنارش رد میشن؟
توی بچگی وقتی حدود ۵سالم بود یه بازی داشتم که چشمامو میبستم و یکم فشار میدادم اونوقت یه تصاویر متحرک قرمز یا آبی یا سبز که اشکال مختلف میگرفتن رو میدیدم۰توی همون سن ها بود که عاشق این بودم روی خطوط منظم حرکت کنم روی کاشی های مرتب ، روی خط ترک سیمان پیاده رو ، روی حاشیه های قالی و ۰۰۰ می ایستادم کنار حاشیه ی قالی و نقش وسط قالی رو نگاه میکردم و بهش عمق میدادم و تصورش میکردم۰
از یه سنی یه وقتا میرفتم جلو آینه و با تعجب به خودم نگاه میکردم و از خودم میپرسیدم این واقعا منم؟این جسم منه؟ این خودِ خودِ منه که داره با این جسم زندگی میکنه؟و یهو هربار مغزم هنگ میکرد و نمیتونست جوابی پیدا کنه ۰
امروز توی راه برگشت از دانشگاه وسط افکارم یهو به خودم اومدم و گفتم واقعا من اینجا دارم راه میرم؟ اصلا مسیرم واسه زندگی درسته؟اصلا مگه من دارم چیکار میکنم که درست باشه یا غلط؟ اصلا چرا باید همه چیزو انقد سخت کنیم؟چرا انقد به همه چیز فکر میکنی؟چقدر تو عجیبی دختر۰۰۰
سمی را
منم کاشی ها و جلو آینه رو داشتم تو بچگی. 
ایضا مورد آخر رو الانا. 
جالبه ۰۰۰
Mohammad __
منم اینارو تجربه کردم...ولی هیچوقت فکر نکردم از بقیه باهوش تر باشم....همیشه فکر میکنم این چیزایی که من تجربه کردم رو بقیه هم تجربه کردن یا نه!؟
من میدونستم باهوشم ولی باهوش ترین نیستم :دی
برعکسش من فکر میکردم شاید اینارو فقط من دارم تجربه میکنم :/
ح. شریفی
بهش فکر نکردید که چطور میشه این تردید رو از بین برد؟
نه فقط یه مشت افکار پراکنده همیشه با منه که میترسم یه روز باعث بشه دیوونه شم :/
ح. شریفی
ان شاءالله که چیزی نیست
ممنون :)
چارلی ‎‌‌‌
اول از همه من یه چیزی رو بگم، توی اون آزمون تیزهوشانی که گفتین من قبول شدم و من تیزهوش یا هرچیز دیگه ای نیستم! پس باور کنید اگه میگم صرفا اسمش «تیزهوشان» هست. بله اینجا هستن دوستانی که خیلی مخ و خفن و اینا هستن ولی خیلی خیلی کمن. اکثریت بچه ها سخت کوشن. ینی یه سری دروس رو خیلی خوب خوندن، یادگرفتن اومدن آزمون دادن و قبول شدن. مطمئنم شما هم اگه یکم بیشتر وقت میذاشتین قبول می‌شدین و اینایی که الان گفتم رو خودتون می‌دیدین :)

این تجربه هایی که گفتین رو منم داشتم! درواقع فکر میکنم همه تجربیات این مدلی دارن، ولی چون همه میترسن بقیه فکر کنن یه چیزیشونه، به کسی نمیگن. بنابراین هرکس فکر میکنه بقیه اینجوری نیستن D:

مثلا من بعضی وقتا که یه کلمه خیلی رایج و معمولی رو میگم یه لحظه مکث میکنم. دوباره کلمه رو تکرار میکنم، و یه دفعه برام غریب و نامانوس به نظر میاد اون کلمه! انگار که تاحالا نشنیدمش! یه کلمه خیلی عادی ها! مثلا «جوراب»!

یا مثل اون پاراگراف آخرتون که گفتین، بعضی وقتا منم موقع فکر کردن یه دفعه میزنم زیر همه چی! اصلا چرا باید این کار رو بکنم؟ اصلا کی هنجار های اجتماعی رو تعریف کرده؟ یا توی زمینه های مذهبی حتی، یه دفعه مثلا فکر میکنم خدا واقعا وجود داره؟
حتی اون جلوی آینه وایسادن هم دارم من :))) جلوی آینه وای میسم یه دفعه فکر میکنم اصلا «من» یعنی چی؟ چطوری اصلا من «وجود» دارم؟ اصلا چه طوری یه سری فعل و انفعالات شیمیایی میتونن باعث بشن من «فکر» بکنم؟ یا تعجب میکنم که چطوری چندین میلیارد اتم بی‌جان میتونه یه موجود جان دار رو بسازه :|
یه جمله ای بود خیلی تو ذهنم مونده :)) میگفت اگه ما از اتم ساخته شدیم، پس یه دانشمندی که داره درباره اتم تحقیق میکنه، درواقع گروهی از اتم هاست که دارن درباره خودشون تحقیق میکنن :))) اصلا دیوونه کنندست جملش D:
میدونی من توی دبستان و راهنمایی چون همیشه شاگرد اول بودم به شدت سر اینکه من همیشه اولم و باهوشم مغرور شده بودم۰عادت کرده بودم همیشه معدلم بیست شه۰من باشم که همیشه سر صف تشویق شه جایزه بگیره ،نماینده بشه ،توی مسابقه های علمی رتبه برتر شه و۰۰۰ وسط حدود پونصدنفر دانش آموز مدرسه هم کم نبود همچین چیزی 
ولی بذار بگم همین غرورم چیکار کرد۰من فقط واسه آزمون تیزهوشان کلاس پنجم شرکت کردم و چون قبول نشدم چنان حس تنفری از این آزمون گرفتم که وقتی سوم راهنمایی اعلامیه شرکت تو آزمون رو دیدم یه اخمی کردم و تو دلم گفتم منکه قبول نمیشم الکی هم نمیرم :/ دقیقا اون صحنه تو ذهنم مونده :/ 
ولی خب من توی یه دبیرستان که آزمون ورودی داشت و رتبه علمی بالایی داشت چون معدلم بیست بود بدون آزمون پذیرفته شدم و اونجا هم جزو نفرات برتر بودم ولی خب دیگه چرخ روزگار همیشه موافق نیست و یه سری اتفاقا افتاد که این مسیر دیگه درست پیش نره و همون حس پس تو باهوش نیستی دوباره برگشت به من و صرفا یه حس سرزنشگر درونیه من فکر میکنم۰چون من هوششو داشتم ولی به قول تو دیگه این درسا توی اون شرایط برام اونقدر ارزش نداشت که براش تلاشگری کنم و همون کلاس پنجم هم من فقط کتابای مدرسه رو خوندم و یه جزوه ی بیخود :/
ولی چون با تیزهوشانی ها کلاس کنکور و ۰۰۰ میرفتم میدونم که حرفت کاملا درسته۰حتی من مدیر راهنماییم سال بعد شد مدیر فرزانگان بعد ماکه واسه المپیاد رفتیم اونجا بهمون گفت شما هیچ فرقی با اینا ندارین من اینو میدونم۰فقط اینا چنتا درس بیشتر شما میخونن همین۰

+میدونی شاید چون تا به حال من هم راجع بهشون با کسی حرف نزدم فکر میکردم فقط خودم اینطورم ولی جالبه که اینطور نیست۰این چیزایی که تو هم گفتی هست ولی عجیبه ذهن من چنان با شگفتی به این مسائل میپردازه حس خودخفن پنداری میگیره بیا به دیدن :)))
این جمله آخرم خیلی باحال بود ولی خب من فکر کنم روح راجع به جسم فکر میکنه ۰نمیدونم درست 

مسعود
زندگی رو ما آدمها داریم خیلی سختش میکنیم واقعا منم خودم چند وقته دارم به این موضوع فکر میکنم....  :(
ظاهرا ذهن همه آدما درگیر همه این موضوعات میشه ولی کسی حرف نمیزنه۰۰۰
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
ماه
روشنی اش را
در سراسر آسمان
می پراکند
و لکه های سیاهش را برای خود نگه می دارد۰

رابیندرانات تاگور - کتاب ماه نو و مرغان آواره
Designed By Erfan Powered by Bayan