دلتنگیِ عجیب

  • ۱۶:۵۵

همیشه دلتنگی واسه من فقط یه کلمه نبوده که بخواد یه حالت روحی رو وصف کنه۰

من از وقتی یاد دارم هروقت دلتنگ کسی یا چیزی میشدم به معنای واقعی کلمه با تمام وجودم دل تنگی رو حس میکردم۰

دلتنگی برای من جدا از حال روحی ، حال جسمی هم داره ، بماند بخشی که مربوط به چشم و اشک و ۰۰۰ میشه ۰ میخوام بخشی که مربوط به همون دل تنگی میشه رو بگم۰

دلتنگی واسه من واقعا دل تنگی رو معنی میده و هربار که دلتنگ میشم انگار از درون یه چیزی ، یه نیرویی داره به قفسه ی سینه م فشار میاره انگار قلبمو فشار میده ، انگار از درون فشار رو واقعا حس میکنم و حس خفگی میده بهم گاهی۰

نمیدونم همه ی آدما این شکلین یا فقط منم که این شکلیم ولی خب خواستم بگم اصلا حس خوبی نیست ۰ امیدوارم هرچیز و هرکسی که امکان داره روزی دلتنگش بشیم همیشه در دسترسمون باشه :)

خواب های بی انتها

  • ۱۱:۵۹

وقتی اوضاع بر وفق مراد نیست ، دیر خوابیدن های شبانه و دیر بیدار شدن های روز ، تنها انتقامیه که میتونم از زندگی بگیرم۰۰۰

بالاخره یه راهی پیدا میکنه۰۰۰

  • ۲۳:۲۰

امشب خواستم بیام‌ بگم به یه نتیجه رسیدم ۰۰۰

خواستم بگم تو این سالها فهمیدم که درد و رنج هایی که روح آدم هارو آزرده میکنه ، واسه هرکسی یه جوری راهی پیدا میکنه تا نمود پیدا کنه۰۰۰

واسه یکی داستان میشه توی نوشته هاش ، واسه یکی شعر میشه روی لب هاش ، واسه یکی غم میشه تو چهرش ، واسه یکی خشم میشه تو رفتاراش ، واسه یکی هم بغض میشه تو صداش۰۰۰

خواستم اینارو بگم که این آهنگ چاووشی به اسم خوزستان رو شنیدم که مثل یراحی جنگ زده های خوزستانن و دغدغه شون هنوز خوزستانه و این آهنگ هر کلمه ش دردهایی رو فریاد میزنه که سالها با خودشون حمل کردن و حالا نمود پیدا کرده۰۰۰



+ بارها شده شخصیت کسی رو دوست داشتم و به نظرم یه جور خوبی متفاوت از انسان هایی با دغدغه های روزمره بوده و بعدها که بیشتر شناختمش فهمیدم این رشد روحش بابت رنج های گذشته ش بوده ، هرکسی به نحوی۰۰۰

تحولات عظیم + آهنگ دلبر

  • ۲۳:۱۷

یه چیز خوبی که توی خلقت وجود داره به نظرم همین قدرت تفکریه که به انسان داده شده۰مثلا خود من هرسال هی حس میکنم چقدر عوض شدم ، چقدر تجربه کردم ، چقدر پخته تر شدم ۰اصلا گاهی یادم میوفته به چندین سال قبل با خودم میگم دختر چقدر تفکرات و عقایدت عوض شده چقدر به خیلی چیزا ایمان داشتی که حالا حتی قبولشون نداری و خیلی چیزای دیگه۰

من خوشحالم که انسان این قدرت رو داره که بتونه چندسال بعد محکم وایسه بگه من فلان زمان ، فلان طور فکر میکردم و اشتباه میکردم ۰حداقلش بتونه توی خلوت خودش به خودش بگه چه خوب شد بزرگ شدی و دیگه اشتباهات گذشته ت رو تکرار نکردی۰چه خوب شد فلان جا سرت به سنگ خورد تا پاشی و راه درست رو پیش بگیری و ۰۰۰

+یکی از لذت های بزرگ زندگی به نظرم آرامش بعد از طوفانه۰زمانی که از همه ی بحران هایی که فکر میکردی راه نجاتی ازشون نیست عبور کردی و یادشون بیفتی بگی چقدر خوب شد که تموم شد۰چقدر خدا رحم کرد که گذشت و من هنوز اینجام و تونستم از بحران جون سالم به در ببرم :)




Exam time

  • ۰۲:۵۲

 ماه های آخر که واسه کنکور میخوندم یه تصویر انیمیشن از خودم داشتم توی ذهنم که واسه زندگیمم گاهی صدق میکنه۰

یه جاده س و یه آدم که داره از سمت چپ تصویر به سمت راست تصویر توی جاده میدَوه آروم و خوشحاله بعد یهو یه مانع میاد جلوش تلپی میوفته زمین و درحالی که زانوش زخم شده باز پا میشه و ادامه میده۰یهو دوباره یه چیزی همینجوری با باد میاد میخوره بهش باز جای دیگه بدنش زخم میشه ۰ چندین بار از این مانع ها سر راهش میاد و ضربه میخوره ولی باز این ادامه میده به دویدن در حالی کلی جای زخم روی بدنش هست ولی دیگه خوشحال نیست۰دردشو میشه توی چهره ش دید ولی همیشه خیره س به روبرو و مسیری که باید طی کنه تا به هدفش برسه۰ 

پایانش رو هنوز نساختم۰

بزرگترین درس

  • ۱۷:۳۴

اگه یه روز ازم بپرسن بزرگترین درسی که از پدرت گرفتی که توی زندگی خیلی بهت کمک کرد چی بود ، احتمال زیاد این ماجرارو تعریف میکنم۰۰۰

سوم دبیرستان بودم و داشتم حرفایی که استاد ریاضیمون سر کلاس آموزشگاه زده بود رو واسه بابا تعریف میکردم۰ بابا خیلی جدی برگشت گفت ببین همیشه اینو یادت باشه که کاری نداشته باش کسی چی میگه، ظاهرش چه جوره ، چه جوری فکر میکنه و۰۰۰ تو فقط از دانش و مغزش استفاده کن۰از اطلاعاتی که داره تو هم یاد بگیر ازش و به چیزای دیگه اهمیت نده۰

اون زمان من این حرفو در مورد استادام اجرا میکردم و جاهایی که بچه ها دلبسته و عاشق استادا میشدن و واسه ی استادا میرفتن کادوهای گرون میخریدن ، من فکر این بودم کجا استادو گیر بندازم تا بتونم سوالمو ازش بپرسم۰ ولی خب با گذشت زمان فهمیدم این حرف فقط واسه استادام نبود۰فهمیدم این حرف خیلی جاها واسه آدما کاربرد داره۰اوایلش برام سخت بود بخوام بی طرفانه اهمیت ندم که فلانی مثه من فکر نمیکنه ، اعتقاداتش فرق داره  با من ، مثله من به دنیا نگاه نمیکنه یا اصلا حتی باهاش مخالفم و قبولش ندارم تو بعضی زمینه ها و فقط از دانش و اطلاعات مفیدش که میتونست توی زندگی به من کمک کنه استفاده کنم ولی خب به مرور یاد گرفتم احترام بذارم به همه و بدونم هرکسی حق داره هرجور دلش میخواد زندگی کنه و فکر کنه ۰اینکه وقتی بحث علم میاد وسط برام چیزی جز علم و دانش و یادگرفتن مهم نباشه و درگیر حاشیه نشم۰یه وقتایی خیلی سخته ها ولی به سختیش می ارزه۰

عضو کشف نشده

  • ۱۳:۴۰

به نظر من بغض یه عضو بدنه که هنوز کشف نشده۰در واقع نتونستن کشفش کنن چون همیشه وجود نداره و هیچ کس وقت بغض داشتن نمیره دکتر بگه من بغض دارم و بتونن بغض رو توی بدنش تشخیص بدن۰

بغض به نظر من یه غده ی گرده به اندازه ی گردو ۰ توی اول گلو قرار داره و در واقع یه جوره که هم ابتدای مجرای مری و هم نای رو اشغال میکنه۰اینجوری نه میتونی درست نفس بکشی نه میتونی غذا بخوری۰یه سری رشته های عصبی هم از این غده ی بغض وصل شده به پشت چشم ها۰به چشم ها فرمان اشک میدن و اینجا دیگه بستگی داره طرف بخواد از بغض رها شه و اشک بریزه یا بخواد خودشو نگه داره و تظاهر به قوی بودن کنه و فقط اشک توی چشماش حلقه بزنه۰یه سری رشته های عصبی هم به همه جای بدن و مخصوصا قلب هم وصل میشه و تمام بدن بی حس میشه و گر میگیره و قلب هم آتیش میگیره انگار زخم خورده۰۰۰

تردید

  • ۰۰:۲۳
یادمه از بچگی فکر میکردم من با بقیه ی آدما فرق دارم۰فکر میکردم اونقدری که من به همه چیز فکر میکنم اونا فکر نمیکنن۰توی مدرسه فکر میکردم تفاوتم به خاطر باهوش بودنمه اما وقتی آزمون تیزهوشان قبول نشدم فهمیدم من اونقدرام باهوش نیستم۰حالا هم نمیدونم به تمام اون چیزایی که من فکر میکنم بقیه هم فکر میکنن یا نه ؟یا اصلا مسائلی که واسه من مهمه واسه بقیه هم مهمه یا بی اعتنا از کنارش رد میشن؟
توی بچگی وقتی حدود ۵سالم بود یه بازی داشتم که چشمامو میبستم و یکم فشار میدادم اونوقت یه تصاویر متحرک قرمز یا آبی یا سبز که اشکال مختلف میگرفتن رو میدیدم۰توی همون سن ها بود که عاشق این بودم روی خطوط منظم حرکت کنم روی کاشی های مرتب ، روی خط ترک سیمان پیاده رو ، روی حاشیه های قالی و ۰۰۰ می ایستادم کنار حاشیه ی قالی و نقش وسط قالی رو نگاه میکردم و بهش عمق میدادم و تصورش میکردم۰
از یه سنی یه وقتا میرفتم جلو آینه و با تعجب به خودم نگاه میکردم و از خودم میپرسیدم این واقعا منم؟این جسم منه؟ این خودِ خودِ منه که داره با این جسم زندگی میکنه؟و یهو هربار مغزم هنگ میکرد و نمیتونست جوابی پیدا کنه ۰
امروز توی راه برگشت از دانشگاه وسط افکارم یهو به خودم اومدم و گفتم واقعا من اینجا دارم راه میرم؟ اصلا مسیرم واسه زندگی درسته؟اصلا مگه من دارم چیکار میکنم که درست باشه یا غلط؟ اصلا چرا باید همه چیزو انقد سخت کنیم؟چرا انقد به همه چیز فکر میکنی؟چقدر تو عجیبی دختر۰۰۰

تشبیهات من ۲

  • ۱۷:۴۵

قضیه ی گوشی بدون نت و شارژ حکایت اسلحه ی بی فشنگه:/

مثلا میشه به عنوان گوشت کوب یا چکش حتی ازش استفاده کرد ولی قابلیت اصلیشو نداره دیگه۰

حالا اگر نت و شارژش کم باشه مثله اسلحه ایه که فقط یه فشنگ واسش مونده و وسط میدون تیر گیر افتادی باید دقت کنی تیرو کجا خرج کنی و گرنه جونتو از دست میدی :))))


خیابون های یک طرفه

  • ۱۶:۵۳

چندوقت پیشا داشتم با داداش کوچیکه سر یه موضوعی که یادم نیست حرف میزدم که گفتم آره دیگه من یه جور شدم که حتی وقتی از خیابون های یک طرفه هم می خوام رد بشم به دوطرف نگاه میکنم چون همیشه کسایی هستن که خلاف میکنن۰

داداش موند نگام کرد گفت عجب جمله ای گفتی ها ۰خندم گرفته بود چون واقعا کاری بود که من سال ها از ترسم انجام میدم ولی وقتی به جمله دقت کنی توی خیلی موارد زندگی هم صدق میکنه :دی

+همین کارم چندبار جونمو نجات داده ۰حتی یه بار اتفاقی توی خیابون یک طرفه بودم ولی یه سمتش رو خط ویژه کرده بودن بدون هیچ علامتی و دقیقا توی دو سه متریم اتوبوس داشت به سمتم میومد و من ندیده بودمش یهو برگشتم و دویدم :))

ماه
روشنی اش را
در سراسر آسمان
می پراکند
و لکه های سیاهش را برای خود نگه می دارد۰

رابیندرانات تاگور - کتاب ماه نو و مرغان آواره
Designed By Erfan Powered by Bayan