اپ دلخواه

  • ۱۵:۴۶

هرچقدر هم که علم پیشرفت کنه بازم تا زمانی که اپی ساخته نشه که بتونه چراغ اتاقو خاموش کنه که مجبور نباشی از تو خواب پاشی چراغو خاموش کنی و بتونه دره اتاقم ببنده و دکمه آیفونم بزنه در کوچه باز شه من هنوز راضی نیستم۰این از من :/

شب های امتحان

  • ۰۳:۱۰

یعنی اونجوری که من شبای امتحان پای کتاب مچاله میشم و با حال نزار میگم هوووففف و جزوه رو میبندم که برم اقلا دو سه ساعت بخوابم تا زنده بمونم ، واقعا عرش خدا به لرزه در میاد و چه بسا فرشته ها هم زاری و شیون سر می دهند :))))

+اساتیدی که هی طول ترم مجبورمون میکردید جزوه بنویسیم و دست درد میگرفتیم و چاپی نمیدادین و حالا ما جزوه هامون توی دفترها و برگه های مختلف و توی گوشیمونه ، فقط برید از خدا بترسید ۰جاست دیس :/

شاهکاره :)))

  • ۰۰:۴۹

اومدم یکی از فیلمایی که پسرای ترم بالایی از آزمایشگاه گرفتن رو ببینم توی یکیش پسره از استاد میپرسه که این نمونه که الان گذاشتین سانتریفیوژ شه مال سکشن قبلِ؟ آخه گفتین باید ۴،۵ساعت بمونه توی فریزر بعد سانتریفیوژ شه۰استاد میگه آره این فریزر مال مرحله قبله اما ما الان ۵ دقیقه گذاشتیمش ولی گفتیم شما فکر کنید ۵ ساعت مونده۰بعد پسره میگه نتیجه میده استاد؟ بعد استاد با استیصال میگه ببینیم۰۰۰ و دست هاشو به حالت نمیدونم از هم دور میکنه :)))))

یعنی منفجر شدم:)))

ما ۵ دقیقه گذاشتیم اما شما فکر کنید ۵ساعت مونده :))))

لابد تهشم انتظار داری فکر کنن نتیجه ی درست هم گرفتن :)) :/

روز تولدم

  • ۰۲:۲۶

همیشه فکر میکردم روز تولدم فقط مال خودمه۰یجور قداست خاصی برام داشت مثله اسمم تا زمانی که توی راهنمایی دوستای صمیم اسمشون مثه من بود و تو دبیرستان یه سال ۴تفر تو یه کلاس یه اسم رو داشتیم۰حالا تاریخ تولدم هم تا سه چهارسال پیش که اتفاقی زمان بلاگفا رفتم پروفایل آقای رایمون رو خوندم شگفت زده شدم که دیدم روز و ماه و سال تولدمون یکیه و قداست تاریخ تولدم که فقط ماله منه از بین رفت :/ هنوزم وقتی روز تولدم میبینم اون پست میذاره توی وبلاگ و اینستاش دلم میخواد بگم این روز تولد منه حق نداری تصاحبش کنی :/ 

میدونم خیلیا تو یه روز به دنیا میان ولی خب نمیخوام چرا باید یکیشون وب نویس باشه که تو روز تولد من به دنیا اومده باشه۰اصلا قبول نیس :( اون زمانم که ازش پرسیدم فهمیدم که من طرفای ۷ صبح به دنیا اومدم ولی کامل طرفای ۱۲ ظهر بهش گفتم من ازت بزرگترم :))) بالاخره باید زهرمو یه جا میریختم :)))

تولدم الان نیست فقط تازه که متوجه شدم مهاجرت کرده بیان داغم تازه شد :)))

مویِ سپید

  • ۱۵:۱۵

دیگه موهای سفیدم تو این سن به حدی رسیده که میتونم بگم از موی سفیدم خجالت بکش :)))

لطفا ارث که میدین چیزای خوب بدین خب :/

آخه انقد خواب آور؟؟؟!!

  • ۰۱:۰۵

قطعا استاد اکولوژی بعدها از من به عنوان دانشجویی که همیشه سر کلاس چرت میزد یاد خواهد کرد :)))

اخه درس انقد کسل کننده و خواب آور؟ فکر کن من سر کلاسِ قبلش کاملا هوشیارم بعد سر کلاس این درس که میشینم یعنی میخوام بمیرم از خواب ۰جالبه که تنها منم اینجور نیستم و دوستمم اینجوره۰ واقعا سر درسش هی با خودم کلنجار میرم خودمو نیشگون میگیرم قبلش آهنگ گوش میدم هی این پا و اون پا میکنم سر آخر درحالی که سرم خیره به کتابه یهو چرتم پاره میشه و سرمو میارم بالا و میبینم استاد  درحالی که داره نگاهی بهم میکنه و توضیح میده و تو نگاهش اینه که آخه چرا انقد سر کلاس من چرت میزنی تو ؟؟؟؟ احساس شرمساری عمیقی در من نفوذ میکنه۰استاد شرمنده باور کن اصلا نمیتونم مقاومت کنم۰ای کاش شبا که خوابم نمیبره بیای واسم این درسو توضیح بدی ۰قول میدم راحت و زود بخوابم :))))

گریه نکن

  • ۰۳:۳۳

یادمه دبستان که بودم یه ضبط مشکی دوبانده داشتیم که نوار کاست میخورد۰بعضی وقتا که گریه میکردم داداش کوچیکه آهنگ گریه نکن ابی یا گریه کن سیاوش قمیشی رو میذاشت با صدای بلند منم تا وسطای آهنگ گریه مو ادامه میدادم ولی چون از بچگی عاشق موسیقی بودم ساکت میشدم گوش بدم به آهنگ گریه م رو یادم میرفت :))))

حالا امشب اتفاقی وسط گریه کردن آهنگ گریه نکن ابی رو دیدم و پلی کردم و مثه بچگیا تونست گریه ی منو بند بیاره۰برام عجیب بود :دی

زمان قدیم !!!

  • ۱۶:۵۰

مادربزرگ جان تعریف میکنه که زمان شاه تازه ازدواج کرده بوده و بچه ها هم کوچیک بودن و مثله الان نبود و از پدربزرگ جان مرحوم میترسید و اینا۰خلاصه میگه یه روش تبلیغاتی برای اینکه مردم رو عادت بدن که به جای شست و شوی همه چی !!!با صابون گنده ها :))) از فابر استفاده کنن این بود که یه ماشین میومد از سر نبش کوچه ها گاز میداد یهو ترمز میکرد و دم هر خونه که می ایستاد به اون خونه یه بسته فابر بزرگ اندازه سه چهار برابر فابر های کوچک امروزی میدادن و مقدار ۳۰، ۴۰تومن پول (نمیدونم به کدامین واحد پول ) خلاصه توی کوچه ی مادربزرگ جان ماشینه صاف ترمز میکنه دم خونه این ها و در میزنه میگه همچین چیزیه و بفرما پول و فابر ولی مادربزرگ جان میترسه پدربزرگ جان باهاش دعوا کنه و میگه نمیخوام درو میبنده و اون آقا میگه بابا این جایزته بگیر و بعد فابر رو از بالای در پرت میکنه تو حیاط و پولو برمیداره برا خودش و میره :)))

خلاصه پدربزرگ جان میاد و مادربزرگ جان ماجرارو براش تعریف میکنه و پدربزرگ جان باهاش دعوا میکنه که چرا پولو نگرفتی ۰پیش مغازه ی منم یه خونه برنده شد پولو گرفت تو چرا نگرفتی و اینم گفته بابا ترسیدم بگی چرا از مرد غریبه پول گرفتی چه کار کنم آخه :)))

فابر همان تاید میباشد۰بِرَندش فابر بوده ظاهرا۰

یا اینکه توی فابرها کارت های شماره دار میذاشتن شکل بشقاب یا قابلمه بعد وقتی همه ۴تا شمارش جمع میشد میرفتن مغازه تحویل میگرفتن یا توی روغن های جامد سکه ی طلا میذاشتن و ۰۰۰

چه روش های تبلیغاتی باحالی داشتنا :دی



نیویورک !!!

  • ۰۲:۵۸

دو شبِ که با فاصله ی چند روز خواب میبینم توی خارج از کشورم توی یک شهر نزدیک نیویورک و من دارم توی شهر پرس و جو میکنم باهاشون انگلیسی سلیس !!! صحبت میکنم و توی ذهنم متوجه میشم دارم چی میگم و حس خودخفن پنداری هم توی خواب دارم :))) بعد واقعا اونجا مثله فیلماس واقعا خارجه۰حتی ماشین پلیساشونم هموناس جاده هاشون آدماش کلا همه چی۰حالا دیشب تو خوابم داداش کوچیکمم بود بعد یه دختر بود که رفتم به انگلیسی باش صحبت کردم که از کدوم مسیر برم که میرسم به نیویورک بعدش که راهنماییم کرد رفتم پیش داداشم گفتم حال کردی چطور انگلیسی حرف زدم؟فهمیدی اصن چی گفتم؟بعد داداشم گفت بابا آسون بود چی گفتی مگه منم بلدم بعد من ایشش وار نگاش کردم :)))

توی خوابم نمیدونم چرا میدونم که نیویورک بعدش ایرانه۰یعنی برای رفتن به ایران باید اونجا برم۰خلاصه ما بدون هزینه و ویزا و خرجای چند میلیونی سفر میکنیم داداچ :))))

ذهن من

  • ۲۳:۲۴

ذهن من بعضی وقتا مثه این بچه های لجوج میشه که هی میخوای نگهش داری یه کار کنه بعد هی دست و پا میزنن تا ولشون کنی برن کاری که دوس دارن انجام بدن۰۰۰حالا حکایت حالای منه که تا ۶عصر دانشگاه بودم و حالا ذهنمو نشوندم پای جزوه بیوشیمی هی بهش میگم آخه قربون برم فدات شم دخترم تصدقت برم زیاد که نیس دو سه صفحه س بشین بخون تموم میشه برو بخواب و از ساعت ۹تا الانی که ۱۱ باشه هی میره تلگرام میخونه آهنگ گوش میده هی چشماشو میماله که گولم بزنه خوابم میاد و من میدونم تا بره تو رختخواب خوابش میپره و من مدام دارم باهاش کلنجار میرم و در آخر که میبینم مهربونیام بی فایده س تهدیدش میکنم میگم ببین فردا استاد میپرسه نخونی بپرسه ازت ضایع میشی آبروت میره اصلا به من ربطی نداره۰۰۰ذهن منم لب و لوچه شو آویزون میکنه و در حالی که نگاه غمگینش به منه میگه خب باشه ولی اصلا دوست ندارم اه اه اه :))))))

۱ ۲ ۳
ماه
روشنی اش را
در سراسر آسمان
می پراکند
و لکه های سیاهش را برای خود نگه می دارد۰

رابیندرانات تاگور - کتاب ماه نو و مرغان آواره
Designed By Erfan Powered by Bayan