هیچ وقت فکرشو نمیکردم

  • ۰۲:۱۴

خیلی برام جالبه بعد از اون همه دست و پا زدن خدا منو بندازه تو رشته ای که از بچگی علاقه داشتم بهش و وقتی بزرگ شدم یادم رفت ۰یادم رفته بود وقتی دبستان بودم چقد عاشق میکروسکوپ بودم و چقد وقتایی که راهنمایی بودیم و میبردنمون آزمایشگاه مرکزی چقد ذوق زده میشدم۰ترم اول رشته مو دوس نداشتم چون همه درسا تئوری بود ولی از ترم دو که اولین جلسه ی آزمایشگاه رو رفتم رو یادمه۰یادمه که انقد ذوق زده بودم و خداروشکر میکردم که توی راه برگشت به خونه به دوستم پیام دادم که همین بود این همون چیزی بود که دنبالش بودم۰که رسیدم خونه و با نیش باز از علاقه م به کار با میکروسکوپ و کارای آزمایشگاهی واسه مامان میگفتم۰خیلی برام عجیبه که من چه روزا گریه کردم ناشکری کردم گله کردم که خدایا چرا نمیشه اونی که من میخوام۰چرا یه بارم حرف حرفه من نمیشه و خدا داشته واسم یه شرایطی رو مهیا میکرده که میدونسته عاشقشم ولی یادم رفته۰امشب که مجبور شدم چندین صفحه گزارش کار آزمایشگاه دستی بنویسم و کلمات فوران میکردن روی کاغذ و برخلاف همیشه از نوشتن زیاد دستم درد نگرفت بازم پی بردم به علاقه م و هیچی نمیتونم بگم جز شکر که خدا همچین لطف بزرگی بهم کرده ۰واقعا خدایا شکرت ممنونم ازت :)

سورپرایز قشنگ یا هدیه ی خدا :)

  • ۱۶:۴۲

از دیشب حال و حوصله نداشتم و با وجود اینکه ساعت گذاشته بودم واسه صبح ولی برخلاف همیشه بیدار نشدم و مامان دیرتر بیدارم کرد۰نتونستم صبحانه بخورم زیاد از گلوم پایین نمیرفت۰یه قاشق شکلات گذاشتم دهنم و لباسامو پوشیدمو رفتم۰میدونستم دیرم شده اما برام مهم نبود۰تهش مگه میخواست چی بشه که الکی استرس بگیرم۰ایستاده بودم توی مسیر دوم منتظر اتوبوس۰اتوبوسی که دیر کرده بود و همه منتظرش بودن ۰ اتفاقی دوست صمیمی دانشگاه قبلیم رو بعد از حدود ۴سال دیدم :)عجیبه که دوتامون دیرمون شده بود و همین سبب دیدارمون شد۰۰۰دوتامون کلی ذوق کردیم کلی گفتیم خندیدیم و اتوبوس که اومد دوتایی سوار شدیم و مسیرمون تا یه جایی یکی بود۰اون میگفت خوب شد که رفتی ولی من مجبور بودم اینجا بمونم۰از اون روزهای خوشی که باهم داشتیم گفتیم از خنده های همیشگیمون که از شدت خنده شکمم و فکم درد میگرفت و به اندازه ی همین ۴سال من دیگه اونقدر از ته دل نخندیدم۰از سوژه هامون گفتیم که حالا رفته بودن ازونجا و خیلی چیزای دیگه۰بهم گفت چقد لاغر شدی قبلا صورتت تپل تر بود منم خندیدم گفتم فشار زندگیه دیگه ۰اونم گفت آره منم دقیقا وسط فشارهام و کاملا درک میکنم چی میگی و دوتایی خندیدیم۰عوض نشده بود و هنوز خودش بود۰بهش گفتم هنوزم برای رفتن به دانشگاه از وسط ماشینا میری؟گفت آره دیر میشه از پل عابر برم۰گفتم مواظب خودت باش من هنوزم وقتی میبینم اونجارو استرس میگیرم از سرعت ماشینا توی اتوبان۰گفت بیا ببینمت منم گفتم حتما خبرم کن۰اون زودتر پیاده شد و من موندم و حال خوشی که خدا بهم هدیه داده بود وقتی حالم خوش نبود۰ممنونم خدا :)

ذهن من

  • ۲۳:۲۴

ذهن من بعضی وقتا مثه این بچه های لجوج میشه که هی میخوای نگهش داری یه کار کنه بعد هی دست و پا میزنن تا ولشون کنی برن کاری که دوس دارن انجام بدن۰۰۰حالا حکایت حالای منه که تا ۶عصر دانشگاه بودم و حالا ذهنمو نشوندم پای جزوه بیوشیمی هی بهش میگم آخه قربون برم فدات شم دخترم تصدقت برم زیاد که نیس دو سه صفحه س بشین بخون تموم میشه برو بخواب و از ساعت ۹تا الانی که ۱۱ باشه هی میره تلگرام میخونه آهنگ گوش میده هی چشماشو میماله که گولم بزنه خوابم میاد و من میدونم تا بره تو رختخواب خوابش میپره و من مدام دارم باهاش کلنجار میرم و در آخر که میبینم مهربونیام بی فایده س تهدیدش میکنم میگم ببین فردا استاد میپرسه نخونی بپرسه ازت ضایع میشی آبروت میره اصلا به من ربطی نداره۰۰۰ذهن منم لب و لوچه شو آویزون میکنه و در حالی که نگاه غمگینش به منه میگه خب باشه ولی اصلا دوست ندارم اه اه اه :))))))

کِی اینقدر بزرگ شدم؟!!!

  • ۱۹:۳۰

نمیدونم کِی بود که دیگه بزرگ شدم ۰کِی بود که انقدر عاقل شدم که چیزی رو به زور از خدا و زندگی نخوام و همه چی رو بسپرم دست سرنوشت و به خدا توکل کامل کنم۰۰۰

کِی بود که دیگه وقتی احساس کردم اتفاق بدی واسم افتاده نشینم گوشه گیر شم و فقط گریه کنم و تو این مواقع تلاش کردم خودم ،خودم رو نجات بدم هرجور شده و به زندگی برگردم۰۰۰

کِی شد که دیگه من اون مهسای خجالتی نبودم و یاد گرفتم از حقوقم دفاع کنم و اگر دیدم داره بهم ظلم یا توهین میشه ساکت نمونم و حرف بابا همیشه تو گوشم باشه که نترس حرفتو بزن و یادم داد قبل حرف زدنای مهم چطور خودمو آروم کنم که بتونم راحت حرفامو بزنم۰

کِی شد که دیگه تونستم تشخیص بدم فلانی عاقلِ و حرفاش حقیقت داره و فلانی داره به هر دلیلی دروغ میگه و تظاهر به خوب بودن میکنه حتی اگر استاد دانشگاهت باشه۰

+ شنبه وقتی اون استاد روانی رسما داشت به همه ی ما توهین میکرد ازون جمعیت همه سکوت کردن و این من بودم که پاشدم تا از دانشم دفاع کنم و با خنده به استاده فهموندم چقد احمقِ و تلاش میکرد منو ضایع کنه ولی هربار با خنده بدون بی احترامی بهش فهموندم ماها احمق نیستیم و وقتی کشوندم پای تخته که ببینه واقعا حرفم راسته که ادعای فهم دارم یا نه و تونستم به خوبی بهش ثابت کنم حرفاش مزخرف بوده به دانشجوها گفت واسش دست بزنید واسه شجاعتش چون هیچ کدوم از شما شجاعت اینو نداشتین و همه ی شما سکوت کردین۰۰۰و اولین کار مهمم بعد از بیرون اومدن از اون کلاس حذف اون درس بود :)


لطفا نچ نچ نکنید

  • ۱۰:۵۰

فکر کن تو همون تایمی که شروع کلاست باشه تو همچنان تو ایستگاه اتوبوس نشسته باشی و هی یکی برای اینکه اتوبوس دیر کرده هی بغل گوشت نچ نچ کنه یا تصور کن سر صف نونوایی برا اینکه یکی که کمتر از تو میخواد نون بخره پشت سرت باشه و هی همزمان با جمع کردن نون ها پشت سرت نچ نچ کنه۰

واکنش من در این موارد سکوته ولی چیزی که دلم میخواد اینه که با جفت پا برم تو صورت طرف یا با ماهیتابه بکوبم تو صورتش که توانایی حرکات فک و دهن و زبونشو از دست بده و نتونه نچ نچ کنه۰

اصابم ندارم و این پستم در حالی مینویسم که وسط اتوبوس ایستادم و هی به اینور اونور پرتاب میشم۰

با تشکر

خب عینک بزن:/

  • ۱۲:۰۷

چندروز پیش حوالی ساعت ۱۲ظهر توی مسیر دانشگاه به خونه بودم اومدم از خیابون رد بشم دیدم یه موتور میخواد رد شه که پشتشم بار بسته.ایستادم وسط خیابون تا رد بشه ولی آفتاب مستقیم تو چشمم بود به خاطر همین چشمامو ریز کرده بودم و اخمالو شده بودم .در همین حین که موتوریه از جلوم رد میشد با جدیت گفت خب عینک بزن !!!و رفت۰من اولش چند ثانیه شوک شدم بعدش ترکیدم از خنده گفتم راست میگه ها۰بازم دمش گرم توصیه های بهداشتی میکنه:دی

جا داره عرض کنم دوست موتورسوار، بنده تا چندماه آینده از نظر مالی ۴هیچ عقبم و فعلا پول خریدن عینک مارک رو ندارم۰با تشکر:دی

شاید دیوونم

  • ۲۲:۰۰

همه بهم میگن تو دیوونه ای که اون موقعیت و رشته ی آینده دارو ول کردی اومدی رشته ای که معلوم نیس آینده داره یا نه.در جوابشون میخندمو میگم به خاطر علاقه و این لوس بازیا این کارو کردم ولی ته دلم برمیگردم به درست 7سال قبل که اگه از اون زمان انقدر اتفاقای جورواجور نمیوفتادو همه چیز خوب پیش میرفت من طبق پیش بینیام الان آینده برام مهم بودو داشتم تو یه رشته ی آینده داری که عشق زندگیم بود درس میخوندم ولی قطعا اصلا مثه مهسای الان نبودم.یه دختر لوس ترسو بودم که حتی جسارت حرف زدن توی جمع رو هم نداشت.کارای فنی بلد نبود .بلد نبود وقتی توی یه شرایط سخت قرار میگیره باید خودشو نجات بده.بلد نبود از حقوق خودش دفاع کنه.اگه مثه حالا مجبور بود ساعتها برای اتوبوس توی آفتاب بمونه و سردرد بگیره و بعدشم حداقل نیم ساعت پیاده وسط آفتاب راه بره شاید طاقت نمیاوردمو مینشستم گریه میکردم حداقلش.تازه اینا ساده تریناشه و اتفاقای سختو بده این چندساله رو نمیخوام بازگو کنم ولی قطعا خدا خبر داشت قراره چه سختی هایی در آینده تحمل کنمو کم کم منو برا این روزا آماده کرده.خدارو شکر اوضاع داره بهتر میشه ولی خوبیش اینه میدونم چون سرسختم قطعا در روزای نزدیک روزگارمو طوری میکنم که دوس دارمو شادی رو هم برای خودم هم اطرافیام میسازم به امید خدا البته:)

۱ ۲ ۳
ماه
روشنی اش را
در سراسر آسمان
می پراکند
و لکه های سیاهش را برای خود نگه می دارد۰

رابیندرانات تاگور - کتاب ماه نو و مرغان آواره
Designed By Erfan Powered by Bayan