- سه شنبه ۶ شهریور ۹۷
- ۰۱:۴۱
دبیرستانی بودم که مامان بابام گفتن میخوان برگردن خونه قبلی و اونجا رو اول یکم تعمیر کنن ۰ یه اتاقم مال من شه ۰ فقط چندجمله توی چندروز مطرح شد ۰
من میرفتم تو اتاقم و تخیل میکردم که بالاخره صاحب اتاقی میشم که جوری که دلم میخواد رنگ و طراحی میشه ۰ شایدم بتونم وسیله های قشنگی توش بذارم که دوسشون داشته باشم ۰ اینکه میتونستم از پله ها برم بالا روی پشت بوم وایسم و رودخونه رو ببینم ، شبا روی پشت بوم وایسم و توی سیاهی شب به ماه و ستاره ها خیره شم ۰ شاید حتی بتونم تلسکوپ بخرم۰۰۰ بتونم حتی اونجا دراز بکشم و خیره شم به آسمون ۰ بتونم روی سدی که خراب شد مثله بچگی هام راه برم و کل مسیر دست و دلم بلرزه نیوفتم ولی کیفور باشم ۰ میتونستم خیلی خوشی ها داشته باشم ۰۰۰
اونا فقط چندتا جمله گفتن و من چندروز با این خیالات خوشحال بودم و ذوق داشتم ۰ اونا از چندتا جمله ای که گفته بودن منصرف شدن اما دنیای خیالی من یهو فروریخت ۰ یهو سیاه شد ۰ غصه میخوردم که نشد ۰
همیشه من غصه هام بیشتر بابت خراب شدن دنیای تصورات خودم بوده تا حقیقت ماجرا۰۰۰