- چهارشنبه ۲۱ شهریور ۹۷
- ۱۷:۲۱
- دانشگاه طور
- طنزگونه
- ۱۵۲
توی دانشگاه دخترا نشسته بودیم حرف میزدیم که یهو برگشت گفت : ولی من به عشق در یک نگاه اعتقاد ندارم ، اصلا مگه میشه؟
لبخند زدم و نگاش کردم ۰ گفتم : ولی اولین بار که در آموزش واسه ثبت نام دیدمت ، عاشق خنده هات شدم :)
طبق معمول لپاش قرمز شد. معلوم بود که ذوق کرده :)
چندروز پیش یهو بدون سلام و هیچی بعد چندهفته پیام داد : مهسا دلم واست تنگ شده :( وسط حرفامون یهو گفت : خیلی دوست دارم همیشه کلی حس خوب بهم میدی :)
آیدا داره خاله میشه و اینبار منم که با فهمیدنش کلی ذوق کردم :)
+ یکی از چیزایی که بابتش خداروشکر میکنم اینه که دوستامم توی ابراز احساسشون صادقن و ازونا نیستن که بگن من اهل ابراز نیستم و تو عمل مشخص میکنم و ۰۰۰
همدیگه رو از این حس های خوب محروم نکنیم :)
حدود ۶ سالم بود فکر کنم ۰ تابستونا یه سری تفریحات نامعمول داشتن خانواده واسه سرگرم کردن من ، که الان یکیشو میگم واستون۰۰۰
داداش وسطی با رب و فلفل و این چیزا سس درست میکرد رقیق طور که مثلا دهنم نسوزه بعد یه بسته نون لواش هم میذاشت کنارش ۰
بازی ما این طور بود که داداش مینشست بین هال و پذیرایی بعد لقمه های کوچیک نون درست میکرد در حد یه بند انگشت میزد تو سس میداد بهم بخورم بعد من باید از زمانی که لقمه رو بهم میداد شروع میکردم به دویدن به سمت انتهای پذیرایی و در حالی دارم لقمه رو می جوم بدوم به سمت انتهای هال و بعد برسم به داداش تا لقمه ی بعدی رو بهم بده ۰ شاید نزدیک به نیم ساعت این روند ادامه داشت تا سس تموم شه ۰ کلی هم ذوق میکردم با این بازی :|
چه بازیه اخه برادر من ؟ من بچه بودم تو که نوجوان بودی ازت بعیده :))
هروقت یادش میاد غش میکنه از خنده :))
بازم از بازی های کودکیم میگم واستون :دی
+ مرسی از حرفاتون ۰ یه نفرم اومد گفت اخرین پست طنزت واسه سه ماه پیش بوده ۰ بعد من میگم از طفولیت درس و مدرسه دوست داشتم بگید نه :))
راستش من قشنگ ترین کامنت ندارم ۰ من تمام این سالهایی که وبلاگ نوشتم از همون ۱۶ سالگیم تا به حال با آدم های مهربونی آشنا شدم که بهم لطف کردن ۰ مثلا سالی که پدرم فوت شده بود نویسنده ی وبلاگی به اسم کوله پشتی با چنان صبوری واسه من کامنت مینوشت و منو اروم میکرد که خدا داند۰۰۰
یا اینجا هر وقت ناراحت بودم شماها بودین که با حرفاتون بهم لطف داشتین و حالمو خوب کردین که یادم بیاد هنوز دوستایی دارم که حرفامو میخونن و وقت میذارن تا باهام حرف بزنن ۰۰۰
خداروشکر همیشه ادم های مهربونی از طریق وبلاگ سر راهم اومده که توی دنیای واقعی خیلی کمتر داشتم از این افراد۰۰۰
ولی یه کامنتی که بخوام بگم که دوسش دارم شاید عجیب باشه ولی کامنت خودم واسه پست اقای ابوالفضل بود که نوشته بودن اگر کسی بخواد خودکشی کنه چجوری سعی میکنین بهش کمک کنید و ۰۰۰
از اون جایی که من کلا نمیتونم همش جدی حرف بزنم بعد از این کامنت زدم به مسخره بازی که من خیلی خوبم و اینا :دی ولی حقیقت ماجرا این بود که من قبلا خودم تو همچین شرایطی بودم و هنوزم کم و بیش هستم ۰ واسه همین انقدر دقیق جزئیات و نکاتی که باید رعایت شه رو نوشتم ۰ راستش خودم چندبار این کامنت رو خوندم و بهش فکر کردم ۰ این تمام چیزی بود که من یه زمانی بهش نیاز داشتم ۰۰۰
با خوندنش به خودم میگم تو کی اینقدر بزرگ شدی که یاد بگیری این چیزارو که دیگه بلد باشی باید چیکار کرد و منتظر کسی نموند۰۰۰
کامنت بعدی هم که الان تو ذهنم هست کامنت دلژین جان هست که وبلاگش رو حذف کرده و یهویی بعد مدتها اومد و تو پست قبل گفت دلش واسم تنگ شده ۰ خیلیی بهم چسبید چند روزه ذوق کردم با همین جمله :دی
+ به دنبال پست بهارنارنج جان منم نوشتم :)
میدونی یه چیزی رو من از دنیا یاد گرفتم اونم اینکه هیچی نمیمونه تهش۰۰۰
مثلا شده یه اتفاقی افتاده گفتم خب دیگه مهسا تمام شد ، تو دیگه در همین لحظه زندگیت تمام شد بشین واسه خودت عزاداری کن و این کارم کردم حتی ولی یه مدت که گذشته۰۰۰ حالا چند روز ، چند ماه یا چند سال یهو به خودم اومدم دیدم اون اتفاق گذشته ، تموم شده ، رفته ۰۰۰ من هنوز زندم ، بعضی روزا میخندم ، بعضی روزا خل بازی در میارم و جلوی آینه واسه خودم شکلک در میارم و میخندم ۰ میبینی ؟ همینقدر ساده ۰۰۰
یا یه روزایی تو اوج نق زدن هام و گله هام از دنیا که چرا فلانه ؟ چرا ؟ چرا ؟ ته دلم مثلا میگم بذار پول دستم بیاد میرم فلان چیزو میخرم که دوسِش دارم و دلم غنج میره و ذوق میکنم ۰۰۰
یا یه روزایی که به یه درد ساده دچار میشم یهو یادم میاد من بدترشم گذروندم و همین بهم قدرت میده ۰ انگار بهم میگه بابا اینکه چیزی نیست مهسا پاشو لوس بازی در نیار تو قوی تر از این حرفایی دختر۰۰۰
چند روز پیش اتفاقی چیز عجیبی رو خوندم که خیلی مشابه من بود و میگفت من همیشه فکر میکردم بابت همه ی سختی های زندگیم دنیا یه خوشی گنده بهم بدهکاره و من همیشه منتظر اون اتفاق خوب بزرگه بودم این سالها۰۰۰
دیدم ناخودآگاهِ منم همیشه همینو ازم خواسته و من مچشو گرفتم۰۰۰
اون شخص روانشناس میگفت که تو بابت تمام سختی های زندگیت قدر چیزهایی رو میدونی که خیلی ها ساده از کنارش رد میشن و براشون قابل درک نیست ۰۰۰
نشستم فکر کردم و دیدم چقدر راست میگه ۰۰۰
شباهنگ جان ازم خواست که توی چالش رادیو شرکت کنم و به جاش بنویسم ماجرای دکترا قبول نشدنش رو ۰۰۰
راستش من نمیتونم مثل کسی بنویسم یا خودمو جای کسی بذارم واسه همین هم نمیخواستم توی این چالش شرکت کنم اما مخصوصا حالا که شباهنگ یه مدت تصمیم گرفته وبلاگش رو از دسترس خارج کنه ، تصمیم گرفتم بنویسم واسش ۰۰۰ البته نه جای اون ، بلکه جای خودم و واسه اون :)
میدونی نسرین ؟ من همونقدری که نمیتونم جای تو و مثل تو بنویسم ، همونقدرم نمیتونم شبیه تو پرتلاش باشم ۰ من تورو چندساله که میشناسم در حالی که اونقدر توی کامنت گذاشتن تنبل بودم که تو فکر میکردی خیلی وقت نیست که میشناسمت :دی
اول از همه نسرین واسه من برابره با پست های خیلیییی طولانی که یه وقتا حوصله م نمیشد تا تهش برم و از هر تیکه چند خط رو میخوندم ۰ ( نسرین منو ببخش :)) )
نسرین ، تورنادو و شباهنگ برابر بود با یه دخترِ چادریِ مهربونِ تبریزیِ محصل در تهران که اونقدر هر روزش رو با جزئیات مینوشت که من یکی کم میاوردم ۰
کیک قابلمه ای هاش که بوش توی خوابگاه میپیچید و من هنوز فرصت نکردم طبق دستورش کیک قابلمه ای درست کنم ۰
عکسای فتوشاپ شده ای که تا مدت ها نمیدونستم نسرین ما چه شکلیه و همیشه صورتش با یه جرقه پوشونده شده بود :دی
مهم تر از همه جغد و مراد دو نشان برتر شباهنگ بود :دی
تمام دارایی های جغد دار شباهنگ و تمام کسایی که واسش هر عکس جغد دار یا مکانی که اسم شباهنگ داشت رو میفرستادن ۰۰۰ خودم هم یه بار عکس سِت کیف و کفش جغد دار رو دیدم و یاد شباهنگ افتادم و واسش فرستادم :)) یه بارم لشکر اباد یه فلافلی به اسم شباهنگ دیدم ولی نمیشد ازش عکس بگیرم بفرستم واسش :))
من اون روزی که اول بار نقش مراد به وبلاگت اضافه شد و ماجراش رو نوشته بودی هنوز تصویرش تو ذهنمه که خواستی به گمانم چایی یا آب جوش بگیری و یه خانم دکتری هم بود و جمله ی نطلبیده مراده اونجا مطرح شد ۰ لیوان ها هم کاغذی بود یادمه :دی
سفرهای هواییت به نجف و عکس هایی که از پنجره ی اقامتگاهتون گذاشته بودی رو یادمه ۰۰۰
بیشتر از همه چیز اینکه تلویزیون نگاه نمیکردی برام عجیب بود چون تلویزیون جزو تفریحات من محسوب میشه :دی
اینکه صبح زود ۵ و ۶ بیدار میشدی درس میخوندی چیزی بود که واقعا برا منِ خابالو قابل درک نبود و هنوزم نیست :))
روزی که بالاخره رفتی تا امتحان عملی رانندگی بدی و افسره پرسید چرا انقدر پرونده ت قدیمیه؟ و در جواب گفتی چون چندسال طول کشید تا بالاخره رفتی واسه آزمون ، چیزیه که هربار تصمیم میگیرم برم رانندگی یاد بگیرم یادم میاد و میگم از نسرین یاد بگیر دختر :))
من هیچ وقت نمیتونستم اندازه ی تو انقدر پرتلاش باشم و کل زندگیمو وقف پیشرفت علمی کنم ۰ از این لحاظ خیلی بهت افتخار میکنم و من تورو به عنوان یه دختر موفق میشناسم ۰ اینم میدونم که اولش سمپاد بودی بعد برق شریف خوندی و بعدش که زبان شناسی میخوندی و استاد دادگر که از اساتیدت بود و یادمه روزی که صداشو گذاشتی واسمون که توی ردیف اول نشسته بودی و داشت بهتون درس میداد :دی
راستی نسرین ، ایده ای که هرچند وقتی عکسای دوربین رو میبردی و چاپ میکردی رو چند وقته میخوام عملی کنم تا بازم بعد کلی سال آلبوم داشته باشم :)
نسرین ، یکی از بلاگرایی بود که از زمانی که من خیلی کم دنبال کننده داشتم توی اینوریدر منو میخوند ۰ همون چرت و پرتایی که مینوشتم رو دنبال میکرد و همین بودنش یه وقتا قوت قلب بود که اونقدرام چرت و پرت نمینویسم :)) (نسرین جان امیدوارم نظرت منفی نباشه ضایع شم :))) )
+ من خیلی پراکنده نوشتم و هیچ کدوم از قوانین چالش رو هم اجرا نکردم ولی تمام کسایی که منو میشناسن میدونن من اهل اغراق کردن و هندونه زیر بغل گذاشتن و ۰۰۰ نیستم ۰ هرچی که گفتم هر آنچه که یادم بود و نوشتم و هر آنچه که الان خاطرم نبود ، تمامش حقیقت بود و نسرین جزو کسایی هست که دوستش دارم و جزو اولین بلاگرهایی هست که دوست دارم یه روز از نزدیک ببینمش و باهاش حرف بزنم :)
نسرین جان بودن تو توی این دنیای به ظاهر مجازی خیلی قشنگه ۰ همین که باشی حتی همین الانی که واسمون کامنت میذاری و میدونیم که هستی حس خوبی داره ۰ تو همیشه خودت بودی و الانم ازت میخوام خودت باشی و به خاطر دل مخاطب هات یا هرکسی تصمیمی نگیری و کاری رو بکنی که دلت میگه و اونجوری خوشحال تری ولی همیشه اینو بدون امثال من زیادن افرادی که سالها روزهاشونو با تو سپری کردن و کلی باهات خاطره دارن و دلشون میخواد همیشه حالت خوب باشه و واسمون نسرین باشی :)
+ مگه میشه پست مربوط به شباهنگ جان باشه و طولانی نشه ؟ :دی
+ مهران مدیری - اندر خم
+ چقدر آدم دلش میخواد مخاطب این حرف ها باشه :)
دبیرستانی بودم که مامان بابام گفتن میخوان برگردن خونه قبلی و اونجا رو اول یکم تعمیر کنن ۰ یه اتاقم مال من شه ۰ فقط چندجمله توی چندروز مطرح شد ۰
من میرفتم تو اتاقم و تخیل میکردم که بالاخره صاحب اتاقی میشم که جوری که دلم میخواد رنگ و طراحی میشه ۰ شایدم بتونم وسیله های قشنگی توش بذارم که دوسشون داشته باشم ۰ اینکه میتونستم از پله ها برم بالا روی پشت بوم وایسم و رودخونه رو ببینم ، شبا روی پشت بوم وایسم و توی سیاهی شب به ماه و ستاره ها خیره شم ۰ شاید حتی بتونم تلسکوپ بخرم۰۰۰ بتونم حتی اونجا دراز بکشم و خیره شم به آسمون ۰ بتونم روی سدی که خراب شد مثله بچگی هام راه برم و کل مسیر دست و دلم بلرزه نیوفتم ولی کیفور باشم ۰ میتونستم خیلی خوشی ها داشته باشم ۰۰۰
اونا فقط چندتا جمله گفتن و من چندروز با این خیالات خوشحال بودم و ذوق داشتم ۰ اونا از چندتا جمله ای که گفته بودن منصرف شدن اما دنیای خیالی من یهو فروریخت ۰ یهو سیاه شد ۰ غصه میخوردم که نشد ۰
همیشه من غصه هام بیشتر بابت خراب شدن دنیای تصورات خودم بوده تا حقیقت ماجرا۰۰۰
این روزها مدام یاد کتاب تاریخای راهنمایی و سوم دبیرستان میوفتم۰۰۰
وقتایی که تاریخ دوران قاجار و ۰۰۰ رو میخوندم و هی با افسوس میگفتم خدا چقد بد کردن به سرمایه های این کشور با قراردادهای ترکمنچای و اون قراردادی که تمام چوب درخت های شمال کشور رو به فرد خارجی فروختن و خیلی قراردادهای دیگه مثل قراردادی که ناصرالدین شاه بست تا با پولش بتونه یه سفر فرنگ بره لندن و ۰۰۰
تاریخ تکرار میشه؟