- جمعه ۲۶ اسفند ۰۱
- ۰۹:۰۷
ظهر دیروز داشتیم میرفتیم سمت مزار بابا. نور خورشید توی چشمم بود. باد به صورتم میخورد و به این فکر میکردم وجود من توی این دنیا با این همه رنج و غم ارزشش رو داشت؟ اگه کلا به دنیا نیومده بودم چی؟ اما بشر تهش بازم میل به تجربه ی حیات داره انگار هرچقدرم که سخت باشه... صبح که ولشون کردم و اومدم خونه همه چراغا خاموش بود زل زدم به عکس بابا و بغضم ترکید. گفتم نباید انقد زود میرفتی. من دیگه نمیتونم قوی باشم. کاش بودی... میدونی این مدت اضطراب و تپش قلب و دندون قروچه توی خواب بهم برگشته بعد از حدود ده سال. یک ماهه نتونستم با تراپیستم حرف بزنم و حالا که میتونم و به شدت نیاز دارم دیگه نوبت نداره. کار آزمایشگاهم مدام گره میخوره. توی خونه مدام تنش و اضطراب. توی خوابگاه حس تنهایی ولی فراغت بال. چقدر سخته دختر کوچیکه ی خونه ی شما بودن...خیلی سخته...
- ۹۳