- چهارشنبه ۲۴ مرداد ۹۷
- ۰۴:۰۹
خیلی کم پیش میومد از جنگ بگه چون معلوم بود چقدر خاطرات تلخ تو ذهنش هست که بعد از جنگ ، قرصایِ اعصاب ، بخش جدایی ناپذیر زندگیش شده بودن۰۰۰
میگفت یه بار توی منطقه ی جنگی ، عراقیا از بالا ، اتوبوسی که رانندش بودم رو شناسایی کردن ۰ وقتی اینو میگفت قیافش تغییر کرد ، توی فکر رفت ۰۰۰
گفت : من فقط پام رو تا قدرت داشتم روی گاز فشار میدادم و فرمونو میچرخوندم ۰ مدام اطراف ماشین صدای انفجار میشنیدم تا اینکه تونستم جون سالم به در ببرم ۰۰۰
+ وقتی بهش فکر میکنم ، هضمش برام سخته که این فقط چند دقیقه از یک روزش بوده۰۰۰
- ۹۵