بچه جان

  • ۱۴:۵۱

دخترداییم ۵سالش بود ۰ داشتیم بازی میکردیم ۰ بعد استرس داشت و همزمان هی ناخنای پاشو میکند و من به شدت حساسم رو این مسئله هی گفتم نکن بچه ۰ گوش نمیداد ۰ قیافم یه جوری شد دیگه از شدت چندش شدنم گفتم : توروخدا نکن دیگه ۰ بدم میاد ۰ اه ۰۰۰

برگشت جدی نگام کرد ، گفت : بدت میاد اونورو نگاه کن :|

من :|

بعد من همسن این بچه بودم ، از شدت خجالتی بودن ، جز با خانواده خودم با کسی حرف نمیزدم :|

  • ۱۲۵
رضا `پسر از جنس پدر`
بچه های این دوره زمونه با نسل های قدیم فرق میکنن و بچه ها نسل بعد بدتر از این ها خواهد شد .. خدایا به ما رحم کن :(((((
واقعا اصلا خیلی عجیب و جدیدن :|
چوگویک ...
بچه نیستن که :|
والا :))
حامد سپهر
برو شکر کن چیز بدی نگفته ضایع بشی چون از این بچه ها هیچی بعید نیست:))
بعید که نیست ولی دیگه اونقدرا بهش رو ندادم :))
خانوم میم
:|))))
:دی
سمولی :)
گودزیلان 😑
آره :))
بانوچـ ـه
من بچه که بودم وقتی می رفتیم مهمونی تشنم میشد برا آب خوردن هم از مامانم اجازه میگرفتم که نکنه یه وقت زشت باشه خونه مردم چیزی بخورم :/
عزیزم :دی
منکه همش چسبیده بودم به مامانم توی سکوت خودم غرق بودم کسی متوجه حضورم نمیشد خیلی وقتا :))
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
ماه
روشنی اش را
در سراسر آسمان
می پراکند
و لکه های سیاهش را برای خود نگه می دارد۰

رابیندرانات تاگور - کتاب ماه نو و مرغان آواره
Designed By Erfan Powered by Bayan