- سه شنبه ۲۲ دی ۹۴
- ۱۵:۳۱
زندگی انتظار پایان توفان نیست،زندگی پایکوبی در باران است...
- دیگران نوشت
- ۱۰۰
امشب که سریال کیمیا رو دیدم و دیدم که چقدر راحت راجع به دفتر خاطراتش با خانوادش صحبت میکنه و میذاره که پدرش بخوندش واسم عجیب بود که من و شاید خیلی های دیگه دوس نداریم خانوادمون بدونن چی داره توی سرمون میگذره...شایدم اگر یه عده اجازه بدن خانوادشون نوشته هاشون رو بخونن حتما خیلی حرفهاشون رو سانسور میکنن و با احتیاط مینویسن ولی خب اینا یعنی من اونجوری که توی ذهنم هست توی دنیای واقعی نیستم؟نمیدونم واقعا ...
منم دوس داشتم میتونستم بنویسم ...بنویسم از گذشته م از خوبی ها و بدی هاش ...از همه چی.چندسال نوشتم هم توی دفتر هم توی وبلاگ ولی بعدش فهمیدم نباید گذشته رو نگه داشت...بعضی اتفاقات گذشته باعث میشه در زمان حال حالت نسبت به خودت بد شه که مثلا فلان زمان چرا فلان کارو انجام دادم یا اصلا چرا اینو گفتم یا...در واقع همون بهتر که خیلی از اتفاقات فراموش شن و اگر قصد نوشتن دارم فقط تلاشمو کنم خوبی هارو بنویسمو نگه دارم.نگه داشتن اتفاقات بد و مرورشون نه تنها حالمو خوب نمیکنه بلکه بهم یادآوری میکنه که چه فاجعه هایی رو از سر گذروندم و همین فکر احساس خود بدبخت پنداری بهم میده و این اصلا خوب نیست...
حالا که دارم اینو مینویسم خدارو شکر خیلی از اتفاقات تلخ گذشته رو فراموش کردم و فقط چند تا تصویر یادمه از سکانس های مختلف.ولی چیزی که از ذهنم پاک نمیشه و گاهی بی ربط توی سرم تکرار میشه زمانیه که سرمو رو به آسمون کردم و صدای فریاد خدااااا ی خودم...شاید همین هم نباید مینوشتم تا همین هم یه روزی یادم بره...
حالا بعد از چند سال سرنوشت منو داره به مکان هایی میبره که سالها ازشون وحشت داشتم یا خاطره ی خوبی ازشون نداشتم ...ولی شکر خدا اینبار با احساسات خوب اونجاها میرم و تمام ترس هایی که این همه سال با خودم کشیدم دارن از بین میرن...این مدت توی ذهنم مدام بعضی حرفهارو با خودم میگفتم که دست خودم نبودن مرورشون ولی اون اتفاقات تلخ اینبار با خنده و مسخره بازی مطرح میشدن و همین باعث شد حالم نسبت به گذشته بهتر شه و باز خدارو شکر.امسال واسه من سال عجیبی بود.چندتا اتفاق محال که سالها با آرزوشون زندگی کردم ،شب ها گریه کردم و اصلا فکر نمیکردم حالا حالاها اتفاق بیفتن و صرفا تو ذهنم بودن اتفاق افتادن و این اواخر هم قسمت رفتن به جاهایی که دوس نداشتم برم...همه ی این اتفاقات بهم حس نزدیکی بیشتری با خدا میده که اون بعد وسیع بین من و خدا رو کم میکنه.من بعد از اتفاقات تلخ و تحقق بخشیدن آرزوهای محالم حالا واقعا به معجزه ی خدا ایمان آوردم.ایمان آوردم که تک تک ثانیه هایی که حالم بد بوده منو اشکامو دیده بوده و حالا داره جواب تمام صدا کردن هامو میده.خیلی حس خوبیه ...
من سالها شب هایی رو به امید معجزه ی خدا خوابیدم ولی حالا شب ها به امید معجزه ی خودم میخوابم تا یک صبح بیدار شم و دیگه خوب باشم و تمام کارهامو خوب انجام بدم...
خدایا هیچ وقت تشکر من از تو اونقدر بزرگ نمیشه که اندازه ی خوبی هایی که تو در حق من کردی و میکنی بشه ...ولی باز هم میگم مرسی خداجونم که هستی و اینبار بهم کمک کن که خودم با اراده و تلاش خودم معجزه کنم.بهم کمک کن...
مرسی...