- چهارشنبه ۱۷ مرداد ۹۷
- ۰۱:۳۱
قضیه از این قراره که یهو از آسمون دوتا خواستگار جدی پیدا شد واسه من که منو نمیشناختن و فقط خانوادمو میشناختن و میخواستن خیلی سنتی چندتا خانوم پاشن بیان نگام کنن با دقت !!! بعد اگه باب میلشون بودم برن با شازده پسرشون بیان :|
نگم چقدر اون مدت حالم بد بود و چقدر سخت بود به خانوادم بگم آقا جان این شیوه ی منسوخ مال عهد قجره و این اصولا با منی که به شدت احساسیم جور در نمیاد برم زن یکی شم که دوسش ندارم :|
خدا نصیب گرگ بیابون نکنه که بخواد یه تنه کل رسوم غلط و خشونت علیه زنان رو تو خانواده تغییر بده ۰ نتیجه ی تلاش هام این شد از این به بعد حداقل چندتا زن نیان اول نگام کنن و هرکی خواست بیاد همون اول با شازده پسرش بیاد خونمون :|
خلاصه تو این کشمکش ها و شروط من این دوتا خواستگار به لطف خدا ریجکت شدن :)) و امیدوارم دیگه کسی دلش نخواد بیاد خواستگاری من قبل از دیدن و شناختن من :|
تو اون روزها حس کسی رو داشتم که روزهای آخر عمرشه و میگه من که هنوز این خوشی های مجردیمو انجام ندادم :))
+ بچه ها من از همون ایام امتحانات گفتم وب گردی نکنم ، هی ستاره های روشن زیاد شد ، زیاد شد که الان رسیده به ۹۰ و واقعا آرزو دارم بتونم بیام وبلاگ هاتون به زودی و همه ی ستاره ها رو خاموش کنم ۰ پوزش من رو پذیرا باشید :دی
- ۱۴۸