رده بندی

  • ۰۱:۱۰

بعد از آدمای زیاده خواه که به خاطر خواسته هاشون حاضرن بقیه رو له کنن

آدمای متظاهر که میخوان ثروت و خوشیشونو تو چشم همه کنن

ادمایی که حرف مفت میزنن توی رده ی سوم قرار میگیرن 

یاد بگیر وقتی من از همه چی خبر دارم به من نگو قدیم تلاش ها بیشتر بود وقتی خودتون با یه دیپلم راحت بدون پارتی استخدام میشدین سفر خارج میرفتین و ثروتمند شدین۰ شماها درس خوندین ماها میرفتیم بازی میکردیم که سهممون این شد ۰ باشه شما خوبین فقط جلو من چرت نگو 

+ به من نگو تلاش وقتی دیگه همه چی به پول لعنتی خلاصه میشه

  • ۱۰۴

خیلی دور۰۰۰

  • ۱۷:۱۰

دبستانی بودم ۰ اون وقتا زمستونا گاهی انقدر بارون شدید میشد که سیل میومد و حتی قسمتی از پارک ساحلی هم زیر آب میرفت ۰ وقتی از روی پل رد میشدیم با شگفتی به قسمتی از پارک و پایه های نیمکت ها که زیر آب رفته بود نگاه میکردم۰۰۰

وقتایی که تایم بعدازظهر بودم یهو همون ۵ عصر هوا تاریک و قرمز میشد ۰ آسمون رنگ عجیبی میگرفت ۰ بارون شدید میشد و خیابون ها پر از آب میشد ۰ من سرویس مدرسه م یه پیکان سفید بود که من و دوستامو میرسوند دم خونه هامون و توی مسیر کلی سر به سر هم میذاشتیم ۰ مثل اون روز که راحله داشت سمیرا رو که جلو نشسته بود اذیت میکرد و وقتی سمیرا برگشت که با راحله بجنگه اشتباهی مقنعه ی منو کشید و کش مقنعه م پاره شد ۰ منم دوم ، سوم دبستان و لوس بودم ۰ رفتم خونه ۰ مامان گفت چرا مقنعه ت اینجوری کجه ؟ چرا انقد سر و وضعت پریشونه ؟ منم زدم زیر گریه ۰ گفتم سمیرا مقنعمو پاره کرد۰۰۰ مظلوم نمایی کامل ۰ مامان هم منو برد دم خونه ی سمیرا اینا که یه کوچه بالاتر بودن و با مامانش صحبت کرد که باهم خوب باشن بچه ها و از همون ماجرا دیگه سالهاست که مامانامون دوست شدن با هم ولی من هنوزم بابت لوس بازیم خجالت میکشم از سمیرا۰۰۰

یا اون روز که با راحله دعوام شده بود و بهش گفته بودم خاک تو سرت و اونم با مامانش اومد دم خونمون که به مامانم بگه اینا دوستن حرف بدیه خاک تو سرت بگن به هم۰۰۰

راستی راحله که دبستان باهم بودیم و خونه همدیگه مشق مینوشتیم حالا کجاست؟ شنیدم رفتن یه استان دیگه۰۰۰ چی شد که دیگه منو یادش رفت؟

داشتم میگفتم۰۰۰ وقتی بارون اونقدر شدید میشد ، همین فاصله ی ماشین تا در هال ، هم پاچه هام توی آب میرفت تا زانو ، هم تمام لباسام خیس میشد و از سرما میلرزیدم ۰ مامان فوری میگفت لباساتو عوض کن بیا پیش بخاری سرما نخوری ۰ وقتی میرسیدم همه خونه بودن ۰ باباهم از سرکار برگشته بود ۰ منم شبیه یه جوجه ی آب کشیده میچسبیدم به بخاری کرم رنگ و گرم میشدم و در حالی که غذا میخوردم ، عموپورنگ نگاه میکردم و بعدشم چایی طبق معمول۰۰۰

اصلا اولین بار بالای همون بخاری بود که بعد اینکه توی درس علوم خوندیم که گرما انرژی داره و یه آزمایش رو معلم گفت انجام بدیم ۰ یه کاغذ دایره رو هی تودرتو ببریم با نخ بگیریم بالای بخاری و ببینیم چجوری انرژی گرما باعث چرخیدنش میشه و چقدر دیدن این تصویر و فهمیدنش توی سرمای زمستون لذت بخش بود۰۰۰

اون بخاری از مدلای کپسول دار بود که پشتش در بود و یه محفظه ی خالی داشت ۰ تابستونا که تو اتاق بود و استفاده نمیشد ، محلی بود واسه مخفی کردن خوراکی ها از دست داداشام :))

اصلا باید عنوان رو میذاشتم در ستایش بخاری محبوبم :دی

  • ۱۲۱

خواب های ادامه دار

  • ۱۳:۴۴

نمیدونم بقیه آدما هم اینجورین یا نه ۰۰۰

من چندتا خواب دارم که یه سری مکان های ساختگین که توی بیداری هیچ وقت ندیدمشون ۰ توی شهرهای دیگه ن انگار ولی هرچی که هست تاحالا اونجاها نرفتم ۰۰۰

مثلا دیشب رفتم به همون کتابخونه ی همیشگی که یه کیف دوشی چرم که جلوش طرح خوشگل داشت و نشونش کرده بودم که یه بار با مامان برم بخرمش واسه مهر ولی اینبار با دو تا از دوستام رفتم ۰ اینبارم پیداش کردم ، دیدمش بین کیف های دیگه ولی دوستام حواسمو سمت موهام پرت کردن و همین که سر برگردوندم دیگه نبود ۰ هی رفتم و باز اومدم ۰ بقیه غرفه ها رو گشتم ولی نبود که نبود ۰ وقتی فروشنده سرش خلوت شد گفتم بازم از این کیف دارین؟ گفت نه دیگه تموم شدن ، دیگه هم نمیاریم ۰ منم ناراحت شدم ۰ گفتم خب حداقل از رو بقیه کیف ها نگاه کنین مارکشو ، سایتشو بهم بگین خودم بخرم۰۰۰ بعد این تیکه نمیدونم چرا گاج اومد وسط گفت تخفیف ۴۰ درصد دارن :|

آها راستی توی بازار شمال هم رفتم جایی که تاحالا نرفتم و خیلی دوس دارم برم ۰ چقدر چیزای باحالی داشتن تو بازارشون ۰ اسب آبی خشک شده هم بود :))

یه جای دیگه هم رفتم که از قبل دیده بودمش و هرازگاهی بهش سر میزنم ۰ یه فروشگاه صنایع دستی که تو حیاطش پر از درختای پرتقال بود ۰ درخت ها پر از پرتقالای رسیده بودن و درخت ها هم در سبزترین حالت ممکن ۰ اینجا هم مسافر بودیم و مامان میخواست یادگاری یه چیزی بخره واسم ۰ منم یه دستبند بافت دیدم که ازش خوشم اومد اما همینکه دستمو بردم که ورش دارم یهو تمام دستبندا ریخت رو زمین ۰ رفتم جمعشون کردم گذاشتم جاش ولی دیگه اون دستبندو ندیدم۰۰۰

+ فیلم inception رو که دیدم دارم فکر میکنم نکنه برعکس باشه اونجا واقعی باشه اینجا خواب یا کلی احتمال دیگه۰۰۰

  • ۱۳۶

دانلودگونه ۳۰

  • ۱۸:۵۵




  • ۹۵

واکنش آلرژیک رو فقط کم داشتم :|

  • ۰۰:۲۱

خب به سلامتی دومین واکنش آلرژیک پوستی رو هم این چندروز دارم سپری میکنم که اولیش برمیگرده به چندسال پیش که بعد از خوردن سه تا کپسول سفیکسیم طی سه روز ، تمام تنم کهیر زد و فهمیدم به آنتی بیوتیک ها حساسیت دارم و حالا هم که خیر سرم رفته بودم به توصیه ی پزشک ، واسه چندتا دونه جوشم ژل گرفته بودم که بزنم پوستم صاف شه ، به ۵ روز نکشید که به مواد موجود در ژل حساسیت نشون داد پوستم و صورتم قرمز و پوسته و پوسته شد و سوزش وحشتناک ۰ دیگه نگم واستون دپرس شدم در حد لالیگا که من غلط کردم خدایا فقط خوب شم از این بعد جوشامو ستایش که میکنم هیچ ، قربونشونم میرم :((

فقط خدا حفظ کنه وبلاگ نویسی رو که دوست داروساز بهم عطا کرد و فوری به پگاه جانم گفتم و بهم گفت چی بزنم که پوستم خوب شه و از حالت سوزش صورت خارج شدم ۰

 پگاه جانم تلافی به خیر کنم ۰ بیام اصلا همه پوشکا و لوازم بهداشتی بچمو از داروخانه ت بخرم ایشالا :))

  • ۱۱۹

نسل ها ۲

  • ۱۸:۴۳
در کودکی و بعدش هم در خانه ی شوهر مفهومی به نام محبت را تجربه نکرده بود ۰ کسی برایش مادری نکرده بود و از مادری همین را بلد بود که باید بچه هایی را به دنیا آورد و از آن ها مراقبت کرد تا بزرگ شوند۰۰۰
او قربانی بود و قربانی تربیت کرد ۰ 
حالا دوران محمدرضا شاه بود ۰ دختر بزرگش باید از کودکی ظرف ها و لباس هاو ۰۰۰ را میشست ، خانه را مرتب میکرد ، از بچه ها نگهداری میکرد و در صورت سرپیچی ، مادرش خبر را به پدر میرساند و کتک ها برایش فراهم میشد ۰۰۰
برخلاف مادر که سواد نداشت ، دخترش به تشویق پدر ، درس میخواند و درس خواندن را به عنوان راهی برای نجات میدید۰۰۰
دختر شاید بدشانس بود که بچه های بعد از او پسر میشدند و طبق اصول زمانه ، پسرها وظیفه ی خانه داری نداشتند و تمام کارها سالها بر دوش دختر ماند و دیگر دختر ، کارهای خانه را جزوی از وظایفش میدانست ۰ دختر همچنان درس میخواند تا دیپلم گرفت و جزو دختران پیشرو در زمان خودش بود ۰ فامیل با درس خواندنش مخالف بودند اما پدرش حامی بود و او ادامه میداد ۰ اطرافش همه سوادشان کمتر از دیپلم بود و بعد از قبولی در کنکور چون ادامه ی راه را نمیدانست ، نتوانست به دانشگاه برود ۰ در آزمون های استخدامی شرکت میکرد و پذیرفته میشد ولی تعصب پدر باعث شد نتواند شاغل شود چون پدرش معتقد بود نباید جایی کار کند که مردها حضور دارند ۰ این همان نقطه ای ست که پس از گذشت سالها هنوز افسوسش را میخورد که شاید زندگیش جور دیگری رقم میخورد۰۰۰
  • ۱۵۲

دانلودگونه ۲۹

  • ۱۶:۲۰




نسل ها

  • ۱۳:۱۳

حکومت رضاخان بود که در خردسالی ، پدرش در جنگ جهانی دوم کشته شد ۰

مدتی بعد هم مادرش از غم نبود همسرش و سه دختر کوچک که باید در ابتدای جوانی به تنهایی بزرگشان میکرد دق کرد و مرد۰۰۰

دخترها رفتند پیش عموی بزرگشان و او هم بچه ها را در همان خردسالی به اولین خواستگار ، به اجبار شوهر داد ، وقتی هنوز مفهوم شوهر برایشان معنی نداشت۰۰۰

۹سالش بود که شوهرش دادند به یک پسر ۱۹ساله ۰ طبق رسم زمانه با کوچک ترین نافرمانی از شوهرش کتک میخورد و بعد از سقط های مکرر اولین فرزندش را در حوالی ۱۳سالگی به دنیا آورد و بعد از آن همیشه یا باردار بود یا درحال شیر دادن بچه ۰۰۰ 

مفهوم زندگی در همین ها بود ۰ دنیا همین بود و او هم به دختر بزرگش زور میگفت و از او کار میکشید و موجبات تنبیه پدر را فراهم میکرد ۰ 

  • ۱۳۶

شناسایی

  • ۰۴:۰۹

خیلی کم پیش میومد از جنگ بگه چون معلوم بود چقدر خاطرات تلخ تو ذهنش هست که بعد از جنگ ، قرصایِ اعصاب ، بخش جدایی ناپذیر زندگیش شده بودن۰۰۰

میگفت یه بار توی منطقه ی جنگی ، عراقیا از بالا ، اتوبوسی که رانندش بودم رو شناسایی کردن ۰ وقتی اینو میگفت قیافش تغییر کرد ، توی فکر رفت ۰۰۰

گفت : من فقط پام رو تا قدرت داشتم روی گاز فشار میدادم و فرمونو میچرخوندم ۰ مدام اطراف ماشین صدای انفجار میشنیدم تا اینکه تونستم جون سالم به در ببرم ۰۰۰

+ وقتی بهش فکر میکنم ، هضمش برام سخته که این فقط چند دقیقه از یک روزش بوده۰۰۰

  • ۹۵

بچه جان

  • ۱۴:۵۱

دخترداییم ۵سالش بود ۰ داشتیم بازی میکردیم ۰ بعد استرس داشت و همزمان هی ناخنای پاشو میکند و من به شدت حساسم رو این مسئله هی گفتم نکن بچه ۰ گوش نمیداد ۰ قیافم یه جوری شد دیگه از شدت چندش شدنم گفتم : توروخدا نکن دیگه ۰ بدم میاد ۰ اه ۰۰۰

برگشت جدی نگام کرد ، گفت : بدت میاد اونورو نگاه کن :|

من :|

بعد من همسن این بچه بودم ، از شدت خجالتی بودن ، جز با خانواده خودم با کسی حرف نمیزدم :|

  • ۱۲۵
ماه
روشنی اش را
در سراسر آسمان
می پراکند
و لکه های سیاهش را برای خود نگه می دارد۰

رابیندرانات تاگور - کتاب ماه نو و مرغان آواره
Designed By Erfan Powered by Bayan