شخص سوم

  • ۱۵:۵۴

نمیدونم بقیه آدما هم اینجورن یا نه ولی من خیلی وقتا وقتی به گذشته برمیگردم، خودمو از نگاه شخص سوم میبینم. مثلا خودمو میبینم که داره اون روزا رو میگذرونه و حواسش به دوربین شخص سوم نیست. میخنده، گریه میکنه، غصه میخوره و...

من تو زمان آینده هم خیلی وقتا از نگاه شخص سوم به خودم نگاه میکنم. البته که عهد کردم تو آینده خیلی جولان ندم که پس فردا اگه نشد اونی که باید میشد زیاد غصه نخورم و بگم همین بود دیگه، راضی باش.

جدیدا زمان حال رو هم گاهی مشابه فیلم زندگی دوگانه ورونیکا میبینم. مثلا اون روز وقتی توی مغازه ایستاده بودم تا کارت دانشجوییمو پرس کنم وقتی به خیابون نگاه کردم، خودمو دیدم که شبیه تمام روزهای قبل با مقنعه و کوله ی سنگین از جلوی مغازه رد میشه. چشمش به کلمه ی پرینت شده ی پرس روی در شیشه ای مغازه میوفته و با خودش میگه باید یه بار بیارم کارتمو بعد یه سال بالاخره پرس کنم و رد میشه.

یه وقتایی که تنهام انگار خودمو از زاویه ی یه دوربین دیگه نگاه میکنم که یه دختر خسته ی کوله به دوش قدم میزنه و میره دانشگاه یا داره برمیگرده...

  • ۱۴۶

چراغ قوه

  • ۰۲:۴۹

راهنمایی که بودم یکی از فانتزی هام این بود که توی تاریکی و سکوت شب که همه خوابن و منم توی رخت خوابم هستم، نور بندازم و کتاب بخونم...

یه شب چراغ قوه رو برداشتم بردم زیر پتو و شروع کردم به کتاب خوندن غافل از این که نور چراغ از پتو رد میشه میوفته رو دیوار، اونم به چه عظمتی :)) نگم واستون دیگه که خانواده فکر کرده بودن دزد اومده داره با چراغ قوه خونه رو میگرده :)))

این پروژه که به شکست خورد منم تو همون فضا این بار کتابای شرت استوری انگلیسی رو میبردم زیر پتو و با نور گوشی میخوندم. خیلی سخت بود و دستم خسته میشد ولی خیلی این سبک از کتاب خوندن رو دوست داشتم :)

  • ۲۳۴

از سری مکالمات بچه های رشته ی ما

  • ۱۹:۰۷

- میکروب داری؟

+ نه ویروس گرفتم.

- عه؟ با کی؟

+ با پویا ولی پویا خوب نیست اصلا.

تصور کن یه نفر از یه رشته ی دیگه مکالمات ما رو گوش کنه، چی فکر میکنه با خودش؟ :دی

  • ۳۲۰

بارون...

  • ۲۲:۲۹

توی جغرافیا خونده بودم که ویژگی مناطق بیابانی بارش های کم و شدیده. اینجا بیابانی نیست ولی از وقتی یاد دارم خیلی کم پیش میومد بارون نم نم بباره. همیشه بارونا کم بودن و با شدت، اونقدری که خیابونا پر از آب بشن و نتونی شاعرانه زیر بارون قدم بزنی... 

آسمون اینجا شبیه آدماییه که کم پیش میاد گریه کنن اما اگه گریه کنن بدجور میبارن...

+صدای بارون رو توی کانال میذارم، اینجا نمیشه ویس گذاشت.


  • ۱۲۹

چهره های دوستانه

  • ۲۲:۰۰

یادم نمیاد این مطلب رو کجا شنیدم که میگفت بین آدما افرادی وجود دارن که در نگاه اول حس دوستانه به شما میدن و گاردی نمیبینین که بخواین فاصله بگیرین ازشون و به همین دلیل وقتی سوالی واستون پیش میاد مثلا فلان خیابون کجاست؟ ساعت چنده؟و... شما از اون افراد راحت میپرسین اما چهره هایی که گارد دارن رو ترجیح میدین که اینکارو نکنین...

حالا من نمیدونم دقیقا چجوری این رو آدم در یک نگاه حس میکنه ولی بارها شده سوالی داشتم و دیدم طرف چهره ش در نگاه اول یجور غیردوستانه س و رفتم سوالمو از اونی پرسیدم که دوستانه تره حس و نگاهش و همه ی این ها در شرایطیه که شما بار اول باشه اون افراد رو میبینین.

حالا من فکر کنم جزو همین افراد با چهره های دوستانه باشم چون حتی وقتایی که اخم دارم یا چهره م پوکر فیس به تمام معناس باز هم بارها شده وسط جمعیت میان سراغ من و سوال میپرسن. حالا اینکه ساعت چنده رو میتونم به اینکه من همیشه ساعت میبندم و اکثرا دیگه ساعت نمیبندن ربط بدم که پیش اومده تو یه روز بارها ازم توی سطح شهر ساعت بپرسن اما اینکه خیلی مواقع بقیه ی سوال ها رو هم وسط جمعیت میان سراغ من رو درک نمیکنم .

شما هم واستون پیش اومده؟ بگید ببینم :دی

  • ۱۳۱

واکنشِ من

  • ۱۶:۱۸

بعد از چند اتفاق دیگه حالا فهمیدم که واکنشم به شرایط استرس زا، ترک کردن و سکوت کردنه چون حس میکنم دیگه توان تحمل اون حجم از فشار روانی و استرس رو ندارم...

شبیه روزهایی که خونه پر از فامیل بود و چندروز بود پدرجان فوت شده بود. من مدام میرفتم توی حیاط روی سکوی سنگی مینشستم و به باغچه ی بابا خیره میشدم. به میخ هایی که توی حیاط بالای باغچه زده بودن تا پارچه های مشکی رو نصب کنن و پرت میشدم به یک ماه آخر سوم دبیرستان به روزایی که پدرجان مریض ولی روی پا بود اما حس مزخرفِ آگاه من هربار که میخواستم برگردم خونه، وقتی سوار سرویس مدرسه بودم درست سر پیچ قبل از دیدن خونمون چشاشو میبست و میگفت خدایا نکنه پارچه مشکی زده باشن، نکنه بابا طوریش بشه، من نمیتونما، خدا حواست به من باشه ها، من دیگه نمیتونم. بعد دوباره بر میگشتم به سه ماه بعدش و به میخ هایی که توی حیاط زده بودن نگاه میکردم. از اون زمان بود که فهمیدم دیدن ماه شب چقدر میتونه حالمو خوب کنه. همون عادت بچگی که تا توی فضای آزاد میرسیدم چشمام جای زمین، توی آسمون دنبال ماه میگشت و هربار که ماه کامل بود چقدر ذوق میکردم.

من اون روزا خبر نداشتم قراره چه روزها و سالهای سختی رو بگذرونم. چقدر حرف بشنوم، چقدر غصه بخورم، چقدر صبوری کنم، چقدر طاقت بیارم و چقدر توی آینه به زیاد شدن موهای سفیدم نگاه کنم... 

من دلم نمیخواست اینجوری بشه ولی همیشه تمام تلاشمو کردم که هم خودمو هم بقیه رو نجات بدم.

من پرم از ترس، پر از استرس... دیشب وقتی بعد حدود یکسال اومده بودیم با سمی روی پل و توی شب به ماشینا خیره شده بودیم وقتی گفتیم ما به این بخشای زندگیمون فکر نمیکنیم، جدیش نمیگیریم وگرنه نمیتونستیم زندگی کنیم و بعدش تمام اون شب توی دوساعت نزدیک به ده بار از انسان نماها تیکه شنیدیم. اون مرد دعا فروش روی پل بعد از کلی التماساش و مرسی گفتنای ما که نمیخوایم یهو وقتی خواستم برم، ساعدمو گرفت و من شوک زده سکوت کردم و دستمو کشیدم و فرار کردم. وقتی اون پسر دوچرخه سوار با سرعت به سمتمون اومد تا بره روی پامون و من در لحظه پامو کشیدم عقب. وقتی تمام این روزها مردهایی از توی ماشین با فریاد حرفی میزنن و میخندن و میرن، وقتی از کنارم مردهایی رد میشن و حرفی میزنن و میخندن و میرن، وقتی روی پل دلم میخواست بزنم زیر گریه چون جای دست مرد روی دستم هنوز سنگینی میکرد، پر از بغض بودم و مدام تکرار میکردم حس بدی دارم فقط بریم بریم. تمام مدت به این فکر میکنم توی تمام این اتفاقا جرم من چی بود؟ گناه و اشتباه من چی بود که باید تحمل کنم، عادت کنم و دم نزنم؟ چون دخترم؟ چون اونا پسرن؟ چون قدرت دارن؟ از این جامعه که همچین مردنماهایی تربیت میکنه نفرت دارم. چرا من باید تحمل کنم وقتی نباید اینجوری باشه؟ چرا هیچ کس نیست بزنه تو دهنشون؟ چرا حتما باید یه مرد کنار من باشه تا کسی نتونه بهم تیکه بندازه و اذیتم کنه؟ چرا یه مرد باید باشه تا من بتونم آرامش داشته باشم؟ چرا...من هنوزم تو این شرایط سکوت میکنم، پر از بغض و استرس میشم و فرار میکنم...

آخر اون شب سمی رو بردم یه جای قشنگ و پر از رنگ، به آینه نگاه کردیم، خندیدیم و عکس گرفتیم تا طبق معمول به خودمون بگیم هرچقدر هم که زخم بخوریم، تهش راهی پیدا میکنیم تا حالمون رو خوب کنیم و لبخند بزنیم...

  • ۱۲۷

واتس رانگ وید یو؟

  • ۰۲:۱۵

هر آدمی اندازه ی خودش داستان داره...

یه روز نشستم و به خانوادم نگاه کردم، مقایسشون کردم با شخصیت رمان ها و دیدم تک تک اعضای خانوادم هر کدوم داستان خاص خودشونو دارن که شاید بعضی جاهاش از خیلی شخصیت های رمان ها هم جذاب تر باشه روایتش...

اصلا به نظرم هر کدوم از آدمای دنیا هرکدوم اندازه ی زندگیش روایت و داستان داره واسه تعریف کردن و تعریف شدن...

میدونی یه چیزی که فهمیدم اینه که هرکسی زندگی رو از زاویه دید خودش میبینه. مثلا هر چیزی برای هر نفر جدا از معنی عامش یه سری معانی و نشونه ها و خاطرات خاص به همراه داره...

فهمیدم که در مورد درد و رنج زندگی هم همین شکلیه که مثلا فرض کن یک نفر بزرگترین درد زندگیش وقتی بوده که مثلا کتابش پاره شده و دردی فراتر از این رو حس نکرده، اون شخص واقعا بزرگترین درد دنیا واسش همینه در صورتی که از نظر کسی که مثلا بیماری داشته بزرگترین درد دنیا بیماریش هست و پارگی کتاب یه غم سطحی و حتی مسخرس واسش ولی هر کدوم از این دو شخص به معنای واقعی کلمه بزرگترین درد زندگی خودشون رو تجربه کردن و اینجاست که قضاوت میاد وسط زمانی که ما خط کش برمیداریم تا بر اساس روایت های ذهنی و معیارها و دانسته های خودمون دیگران رو بررسی کنیم تا برچسب هر نفر رو بچسبونیم و دسته بندیش کنیم ولی ما هیچ وقت نمیتونیم جای کسی باشیم، تو ذهنش، توی قلبش، توی خاطراتش باشیم و بفهمیم حرف ها و حسش رو...

مثلا من بیام واسه شما داستان بگم که فلان و بهمان و صرفا یه تیکه ی کوچیک رو روایت کنم و برداشت ذهنی شما یه جاهایی برمیگرده به تجربه های زندگی خودتون و درک واقعیت ماجرا از حقیقت ماجرا تا روایت من تا برداشت شما هزار درجه نوسان میکنه.

ما هیچ وقت اونقدر کامل نیستیم که همه ی حقیقت و قوانین دنیا و انسان هارو بدونیم و جز خدا هیچ کس خبر نداره از همه چیز، پس یاد بگیریم تا چهارتا چیز یاد گرفتیم نشیم انا مع الحق و بقیه هیچی نمیفهمن و راه و تفکر من صد در صد درسته و هرکی خلافش بگه پس حالیش نیست. همیشه حتی یک درصد احتمال بدیم که شاید تفکر من اشتباهه. شاید من دانشم کمه یا غلطه شاید تمام چیز زیادی که از نظر خودم زیاد بلدم راجع بهش و کاملا به درست بودنش ایمان دارم شاید تمام حقیقت نیست. 

به فارسی ساده بخوام بگم، انقدر شاخ نشیم واسه همدیگه :|

  • ۱۶۹

بیا تا قدر بدانیم

  • ۲۲:۴۱

یکی از چیزایی که وقت امتحان بهم انگیزه میده درس بخونم اینه که یادم میوفته به یکی از امتحانای آخر ترم فرانسه م۰۰۰

حتی یادمه سمت راست، وسطای کلاس روی یه صندلی تکی نشسته بودم۰ توی کلاس ته سالن طبقه بالا ۰ چشمتون روز بد نبینه من تازه سه ماه بود کلا فرانسه یاد گرفته بودم ولی خب قطعا استادای دانشگاه براشون مهم نبود و سه چهار صفحه کامل فرانسه گذاشتن جلوم تشریحی ۰ فقط خدا داند حال اون لحظه م رو :|

اصلا قابل مقایسه با سادگی انگلیسی نبود تشخیص اون همه نکات شخص و گرامر و بعد از تشخیص، ربط دادن و جواب دادن بهشون ۰ 

سر جلسه فقط کم مونده بود بزنم زیر گریه :))

همونجا نشستم به گفت و گو با خودم گفتم مهسا من تورو میبرم رشته ای که دوس داری ولی امروز یادت باشه۰ آدم باش قدر بدون درس فارسی میخونی فارسی جواب میدی چه سختی داره آخه زبان خودته دیگه نبینم غر بزنی ها :|

همینقدر خشن برخورد کردم با خودم و اومدم بیرون از کلاس :))

امتحان عملیم رو هم نگم که فکر میکردم فردا یا پس فرداس در صورتی که همون روز بود ۰ حدود ساعت دو ظهر بود رفتم دراز بکشم چراغم خاموش کرده بودم دیدم دوستم زنگ میزنه گفتم ای بابا باز سوال داره ۰ آقا گوشیو برداشتم دیدم با استرس میگه پس تو کجایی اسمتو صدا زدن برا مصاحبه چرا نیومدی؟؟ 

قیافه من دیدنی بود گفتم مگه امروزه ؟؟ گفت دیوونه پاشو بیا نفر اول بودی بدو خودتو برسون تا بچه ها دارن مصاحبه میشن ۰ منم انقدر تند تند و با استرس آماده شدم رفتم هنوز چند نفر مونده بودن رفتم تو حالا دوتا استادا نشسته بودن منم عذرخواهی و اینا هم به فرانسه بعد نشستم شروع کردن حرف زدن منم هنوز قلبم میزد تو ذهنم ترجمه میشد میخواستم حرف بزنم ذهنم پاک و سفید شده بود نگا میکردم فقط :)) انقدر استادا بد نگام کردن دیگه به هر زوری بود چسبوندم به هم یه چیزایی گفتم ولی خب قطعا نمره خوبی هم نگرفتم ولی درس عبرتی شد که قدر درس خوندن به فارسی رو بدونم :دی

دیدِ بیرونی

  • ۰۰:۴۴

توی دانشگاه یه وقتایی پیش میومد که من یا آیدا مثلا لباسی رو بپوشیم که به خوب بودنش زیاد مطمئن نیستیم یا اون روز مثلا آرایش یا ظاهرمون به نظر خودمون زیاد خوب نشده و باب میلمون نیست . 

در چنین مواقعی از همدیگه سوال میکردیم و سعی میکردیم حقیقت رو به هم دیگه بگیم اینکه مثلا چیزی که پوشیدی اونقدرام بد نیست اتفاقا فلان چیزش چقدرم خوبه، ببین خودت، یا این بخش ظاهرت که انقدر روش حساسی از بیرون اصلا به چشم نمیاد و دیده نمیشه و۰۰۰ 

اینارو گفتم که بگم ما آدما شاید یه وقتایی نیاز داریم یکی بیاد و از بیرون بهمون نگاه کنه، بهمون حقیقت رو بگه۰ بگه مثلا شرایطمون اونقدرام که فکر میکنیم بد نیست یا اصلا فلان بخشش چقدرم خوبه و یا برعکس۰۰۰

در راستای پست قبل

  • ۱۳:۵۱

+ به مادرِ پسر میگه: خب شغلش چیه؟

- میگه: بیمارستان کار میکنه۰

+ میگه خب یعنی چیکار میکنه؟ 

- میگه فعلا حراسته !!!

:)))

توی جواب سوال اول یعنی میخواست کلاس کاریش بره بالا :))

یجور میگه فعلا حراسته انگار مثلا ترفیع میگیره تو محل کارش دکترم میشه :))

چرا مردم اینجوری شدن ؟ :)))

خدایا توبه :))

با احترام به همه حراست ها و کسایی که توی بیمارستان کار میکنن :دی

  • ۱۴۷
۱ ۲ ۳ . . . ۹ ۱۰ ۱۱ ۱۲ ۱۳ . . . ۳۸ ۳۹ ۴۰
ماه
روشنی اش را
در سراسر آسمان
می پراکند
و لکه های سیاهش را برای خود نگه می دارد۰

رابیندرانات تاگور - کتاب ماه نو و مرغان آواره
Designed By Erfan Powered by Bayan