نشانه ها

  • ۲۳:۵۲

بعد از نبود پدرجان، من کمر همت بسته بودم به جمع آوری تک تک چیزهایی که هرچند کوچک اما اثری از پدر در آن ها بود. چرا که میترسیدم مبادا با گذر زمان از بین بروند...

اولین چیز یک برگ از آگهی ترحیم بود. همانی که وقتی بعد از چاپ به خانه آوردند و در مقابل فامیل جلویمان گذاشتند، منکه تازه آرام گرفته بودم، با دیدن آن تصویر اشک ریختم و مدام میگفتم که دروغه...

دومین چیز استکان و نعلبکی مخصوص پدر بود. همانی که این سالهای آخر مخصوص خودش شده بود. از بچگی به تقلید از پدر، اول چای را در نعلبکی میریختم تا خنک شود بعد گوشه ی قند را در چایی میزدم و چای را سر میکشیدم. عادتی که خیلی وقت است از خاطرم رفته...

سومین چیز عینک های پدر بود و مابقی چیزها شامل ساعت مچی، یادگاری هایی که از سفرهایش در دوران قبل از انقلاب به مصر و کویت و ... آورده بود شامل کارت پستال ها و کبریت های خاص مصری و سکه های کویتی و ...

هر چیز که میشد را جمع کردم و در کشوی وسایلم قایم کردم. فقط مادر از این کارم خبر داشت. گهگاهی که وسط گشتن و پیدا کردن وسایلم چشمم به نشانه ها می افتاد انگار یک ضربه ی آنی میخوردم. انگار که به زندگی با خاطراتم عادت کرده بودم و یکی می آمد در چشم هایم نگاه میکرد و میگفت: میدانستی دیگر نیست و زمانی کنارتان بوده؟ این هم نشانه ها... 

بعد از چندماه تصمیم گرفتم تمام نشانه ها را در کمد بالا در گوشه ی سمت راست پنهان کنم. کنار عروسک هایی که در کودکی برایم خریده بود. کنار عکس هایش. حالا خیالم راحت است که جای نشانه ها امن است. دیگر قرار نیست نشانه هایی که نشان می دهد زمانی در کنارمان بوده از بین برود که مبادا یک روز یکی بیاید و بگوید که اصلا از اول هم نبوده و این ها همه خیالات ما بوده... اما حالا که این چیزها را مینویسم جزوه ام روی نشانه ی پدربزرگ است. میز کوچک چوبی که خودش برایمان ساخته بود. نشانه های پدر در سمت شمال غربی من در کمد هستند و تمام نشانه های محبت ها و خاطراتشان در قلبم...

فقط یک چیز مانده و آن اینکه ای کاش صدایش را هم داشتم و میشد نشانه اش را در جایی امن نگهداری کنم. صدایی که به گمانم مدت هاست از خاطرم رفته و دیگر درست به خاطرم نمی آید که با چه لحنی اسمم را صدا میزد... 

+ میدونم بهم لطف دارین ولی لطفا وقتی از پدرجانم میگم بهم نگید روحش شاد و... اگر خواستین توی دلتون بگید. این کلمه ها حس خوبی واسه من ندارن. ممنون :)

  • ۱۴۴

طیف گسترده

  • ۰۱:۳۹

بارها برام پیش اومده که بعد از اینکه مدت ها شخصی رو با ویژگی های خوبش شناختم، یهو یه رفتار زشت یا حرف نامربوط ازش شنیدم که بهم برخورده. حالا نه همیشه نسبت به من، حتی نسبت به دیگران. حتی شده بخشی از تفکرش رو دیدم و بدم اومده و دلم خواسته از زندگیم حذفش کنم ولی خب خیلی وقت ها نتونستم و فقط یه مدت فاصله گرفتم از شخص تا یادم بره یا حتی کمرنگ شه توی خاطرم که چرا دلخور شدم و رنجیدم...

اما چیزی که هست اینه که من موفق به حذف آدما نمیشدم چون یادم میرفت هر آدمی طیف وسیع و پیچیده ای از افکار و رفتارهای مختلفه که بعضی هاش از دید من خوب و بعضی هاش بده و حتی اگر اون شخص بدی واقعی هم داشته باشه، از ویژگی های بشر همینه و هیچ کس خوب مطلق نیست. 

تصمیم گرفتم بنویسم تا یادم بمونه دفعه ی بعد که رنجیدم، بدونم خود من هم شامل همین طیف میشم و توقع خوبی مطلق از هیچ کس حتی خودم نداشته باشم...

+ این خودِ تویی که به این جسم و به این اسم هویت میدی...

  • ۱۵۲

انتخاب

  • ۰۴:۱۵

میدونی چیزی که توی این سالهای زندگیم فهمیدم اینه که هر آدمی در طی سالهای زندگیش ممکنه در ابعاد مختلف قربانی چیزهای مختلفی بشه. از جمله خانواده، حوادث، جغرافیا، تاریخ، اشتباه شخصی و .... و تمام این قربانی شدن ها مسلما عواقب خوبی واسه شخص نداره و حداقلش یه جراحت توی روح شخص باقی میذاره جوری که شما رندوم به هرکی بگی از غم هات بگو در لحظه میتونه همینجور واست ردیف کنه ولی چیزی که این آدم ها رو از هم متمایز میکنه اینه که هرکسی با توجه به شرایطی که از سر گذرونده یا میگذرونه انتخاب کنه که خودش هم قربانی بسازه یا اینکه این قربانی بودن رو متوقف کنه و تصمیم بگیره اگر خودش قربانی شده دیگه نذاره قربانی های بعدی در اثر اشتباهات خودش به وجود بیاد. خیلی مهمه که تصمیم بگیری چه جور آدمی بشی. خیلی مهمه...

+ زمانی که تو با تمام وجودت بفهمی و درک کنی که هیچ کس جز خودت دلسوز و به فکرت نیست و هیچ کس جز خودت نمیتونه نجاتت بده و خوشبختت کنه اون وقته که میتونی رشد کنی.

+ حس عجیب و جالبیه که شاهد تغییرات و بزرگ شدن خودت باشی و انقدر واست ملموس باشه.

  • ۱۴۷

بلیط اتوبوس

  • ۲۲:۴۰

حدود ۵ سالم بود. نزدیک جشن عروسی فامیل بود و مامان منو برده بود واسم یه انگشتر طلا با نگین سبز خریده بود. توی میدون اصلی شهر کنار مامان ایستاده بودم و مامان داشت از کیوسک بلیط فروشی بلیط اتوبوس میخرید و قرار بود بعدش بریم اون سمت میدون سوار اتوبوس های خونه بشیم. نزدیکای ظهر بود حوالی ساعت دوازده. دیدم یه خانم چادری شبیه مامان بلیطشو گرفت که بره منم چندقدم رفتم دنبالش که چادرشو بگیرم اما دیدم که مامان من نیست. هرچی به اطراف نگاه میکردم مامانمو نمیدیدم. بدجور ترسیده بودم و استرس داشتم ولی گریه م نمیومد. فقط دنبال راه چاره بودم. چند دقیقه ایستادمو اطراف رو گشتم اما هیچ جا نبود. با خودم گفتم حتما رفته سوار اتوبوس بشه و منو یادش رفته. با احتیاط از خیابون دو طرفه رد شدم و رفتم ایستگاه اتوبوس رو هی نگاه میکردم شاید مامانمو ببینم. هیچ جا نبود. هرجا نگاه میکردم اثری از مامانم نبود. سواد نداشتم هنوز و آدما و ماشینا خیلی بزرگ بودن. از پایین به همه چیز نگاه میکردم. چاره ای نداشتم گفتم برم خونه دیگه. کمتر از یک سال بود که به اون محله ی جدید اومده بودیم. اون اتوبوس ها فقط دو مسیر میرفتن. از یه نفر پرسیدم کدوم اتوبوس محله ی ماست و سوارش شدم. نشستم بالا سمت راست کنار شیشه. همون جای محبوب بچگی هام. حرفای مامان یادم میومد که انگشتر دستته حواست باشه به خاطر انگشتر ندزدنت. منم هی زیر زیرکی نگاه انگشتر جدیدم میکردم و قایمش میکردم کسی نبینه.

میدونستم خونمون ایستگاه آخره. وسطای مسیر یادم اومد منکه بلیط ندارم ترسیدم راننده دعوام کنه. ایستگاه آخر پیاده شدم دیدم داداش وسطی توی ایستگاه نبش خونه نشسته و بدون هیچ حرفی دستمو گرفت برد خونه . وقتی دیدمش با ناراحتی گفتم بلیط ندادم اونم گفت اشکال نداره. رسیدم خونه و دیدم خواهر و برادرام با نگرانی و خوشحالی کنار تلفن نشستن و هی ازم میپرسن چطور تنهایی اومدم خونه.

حالا وصف ماجرا از دید مامان؛

مادر بعد از گرفتن بلیط اتوبوس با این تفکر که من همیشه چادرش تو دستمه، یهو یادش میوفته بره مغازه ی ساعت فروشی که همون بغل بوده تا ساعتش رو تعمیر کنه. بعد که ساعت رو میده به آقای مغازه دار یهو نگاه میکنه میبینه من نیستم :| بعد دیگه با نگرانی و گریه میگرده همه جارو اما پیدام نمیکنه. فکر میکنه به خاطر انگشترم منو دزدیدن. دیگه توی بلندگوی مسجد میگن. پلیس میاد و ایست بازرسی میذارن همه ماشینارو میگردن و میدون اصلی شهر به هم میریزه. یه آقایی که زنگ زده پلیس به مامان میگه خب زنگ بزن خونتون اطلاع بده شاید بره خونه. مامان میگه بچه م خیلی کوچیکه خونه رو بلد نیست چطور بره آخه؟ آقاهه اصرار میکنه و مامان زنگ میزنه و به بچه ها خبر میده و اونا هم نگران میشن و داداش رو میفرستن توی ایستگاه تا اگر با احتمال کم من پیدام شد بیارتم خونه چون آپشن اتوبوس به من گفته شده بود. دیگه نزدیک به یک ساعت گریه های مامان ادامه داشته که بچمو بردن دیگه و ... تا اینکه من اومدم خونه و بهش اطلاع دادن. یادمه ولی کسی نه بغلم کرد نه بوسیدم :| فقط هی کنجکاو بودن تو چطور اومدی خونه آخه فسقلی؟ منم با ناراحتی میگفتم ولی بلیط اتوبوس ندادم :( 

هنوز که هنوزه میگن هر بچه ای بود مینشست به گریه اما تو با اون سن چطور نشستی فکر کردی و با آرامش پاشدی اومدی خونه؟ :)))

  • ۱۲۰

دنیای خواب

  • ۱۶:۲۸

ذهن من انگار دیگه فهمیده که توی زندگی من یه سری چیزا نشدنیه و تصمیم گرفته توی خواب حداقل تجربشون کنه.

مثلا یاد گرفته توی خواب عاشقی کنه و وسط جمعیت با دلبرش بچرخه یا اینکه توی شب و تنهایی وقتی همه آشناهاش پیششن یهو بزنه بیرون و توی تاریکی بدوه و دور شه. یهو وسط راه یادش بیوفته وای نکنه بلایی سرم بیارن و ترس برش داره، باز با ترس بدوه ولی بدونه ته تهش از خواب میپره و هیچ اتفاق بدی نیفتاده... یا مثلا تک به تک آدمایی که حالشو بد کردن و باعث گریه هاش شدن ولی به سبب حفظ حرمت ها نمیتونه چیزی بگه رو توی خواب گیر میاره و هرچی از دهنش در میاد نثارشون میکنه و زار زار گریه میکنه و خالی میشه.

من توی خواب سفر هم میکنم. حتی چندباری خارج از کشور هم رفتم و یه بارم توی آسمون پرواز کردم. من حتی گاهی میتونم پدر جان رو توی خواب ببینم و برخلاف بیداری میتونم بغلش کنم و باهاش حرف بزنم.

راستش تصمیم گرفتم از ذهنم تشکر کنم. تشکر کنم چون اون میدونه روح بلند پرواز من توی حصار اصول اجتماعی و فرهنگی و مرزهای جغرافیایی اونقدر طناب پیچ شده که اگه اون به دادم نرسه، روح من میون این جسم که سقفش حسابی کوتاهه و پر از حد و مرزه، بدجور خفه میشه....

  • ۱۴۳

دالان بهشت*

  • ۱۴:۵۶

شب قبل، باهم بحثمان شده بود. طرفداری راه درست را کرده بودم و به مزاجش خوش نیامده بود. سرم فریاد زده بود. گفته بودم که هر قدر که سنت بیشتر است اما عقلت کوچکتر است و تو بی ادبی. همه ی بحثمان را طبق معمول با بستن درِ هال و رفتن به حیاط به پایان رساندم تا دیگر صدایی نشنوم و همه چیز تمام شود. شبش به رخت خواب آمده بودم تا بتوانم ۶ صبح فردا بیدار شوم تا اینبار دیگر به موقع به اتوبوس واحدِ سر نبشِ خانه برسم و باز دیرم نشود و مجبور نشوم هی پرس و جو کنم که چه کسی زودتر آمده و از جزوه اش عکس بگیرم.

به رخت خواب آمده بودم در حالی که سرم پر از فکر های مختلف بود. از تمام دنیا و آدم هایش بیزار بودم. گمان میکردم دنیا دیگر هیچ زیبایی چشم نوازی ندارد که به من نشان بدهد و همه اش دارد رویِ بدش را نشانم میدهد و شاید گمان میکند ارث پدرش را هم من بالا کشیده ام. طبق معمول ذهنم شروع کرده بود و تمام غصه های زندگی ام را ردیف کرده بود تا با تحکم بیشتر در دادگاهِ ذهنم ثابت کند که من پر از غم و غصه ام و این ها هیچ پایانی ندارد. ساعت ۳:۱۱ دقیقه ی نیمه شب را نشان میداد و من هنوز بیدار بودم. ساعت گوشی را روی ۵:۵۰ دقیقه تنظیم کرده بودم.

صبح به سختی در ساعت ۶ونیم بیدار شدم. چشمانم میسوخت و سردم بود. حساب کرده بودم که اگر تا ربع ساعت دیگر صبحانه خورده باشم و آماده شوم می توانم تا قبل از ۷و ده دقیقه خودم را به سر نبش برسانم و دیگر دیر به کلاس نرسم.

برای دقایقی کنار بخاری ایستادم تا از یخ زدگی دست و پاهایم کم کنم. به آشپزخانه رفتم و لیوان را برداشتم تا آب بخورم که حضورش را در فاصله چند متری ام در سمت راست حس کردم. دقایقی ایستاد و نگاهم کرد. به گمانم داشت فکر میکرد که بحث دیشب را ادامه دهد یا نه، که به کنار یخچال برای آب خوردن پناه بردم تا دیگر زیر سنگینی نگاهش نباشم. برگشتم و رفته بود. صبحانه خوردم. برای بار اول در امسال کاپشن و ساق دست های بافت جدیدم را پوشیدم که در حیاط، صدای اتوبوس را شنیدم. نمیشد فهمید که دارد می رود یا می آید. اهمیتی نداشت دیگر. اندکی پشت در ایستادم، نفسی کشیدم و در را باز کردم. مغازه ها بسته بودند. گه گداری ماشینی رد میشد. ساعت از ۷ و ده دقیقه گذشته بود. به سمت چپ و انتهای کوچه نگاه کرده بودم تا بتوانم بفهمم هنوز شانسی برای رسیدن به اتوبوس دارم یا نه که دیدم همه ی کوچه گویی در ابری سفید پنهان شده است. نمیتوانستم انتهای کوچه های اطرافم را ببینم و این اولین بار بود ‌که مه با این غلظت را به چشم می دیدم. شروع به حرکت کردم و باد سرد به صورتم می خورد. انگشتانم سرما را حس کردند و به جیب های کاپشنم پناه بردند. به سر نبش رسیدم. هیچ کس نبود. همه رفته بودند. فقط ماشین ها با شیشه هایی بسته و بخار گرفته که بیشتر سرویس مدارس بودند از مقابلم رد میشدند. خوشحال بودم که کاپشن جدیدم دیگر میتواند مرا در برابر سرما حفظ کند. تک و توک افرادی می آمدند، فوری سوار تاکسی می شدند و می رفتند. برخی راننده ها با تعجب نگاهم می کردند و شاید با خودشان می گفتند: دختری تنها در سرما و مه احتمالا دیوانه باشد که سوار تاکسی نمی شود تا زودتر برود اما نمی دانستند که چقدر در حسرت چنین لحظاتی نفس کشیده بودم و حالا ذوق عجیبی داشتم... 

به سمت چپم نگاه کردم که در انتها به زیر گذری ختم میشد که حالا در هاله ای از مه فرو رفته بود. گویی ماشین ها از دنیایی دیگر عبور می کردند و به این دنیا وارد می شدند. از مقابلم می گذشتند، به سمت راستم می‌ رفتند و دوباره در هاله ای از مه ناپدید می شدند. صحنه ی عجیبی بود که تا به حال ندیده بودم. شاید میشد اسمش را دالان بهشت گذاشت، اگر ماشین ها با عبور از آن مه وارد دنیای قشنگ تری می شدند. شاید شبیه به کُمُدی که به سرزمین ملکه ی نارنیا ختم میشد وقتی یخبندان نبود و جادو باطل شده بود. جایی که زیبا بود و همه چیز آرام و قشنگ. دیگر به هیچ چیز فکر نمیکردم و تمام فکرم به لذت سرما و هوای مه گرفته ی این لحظات میگذشت.

بیست دقیقه گذشته بود که اتوبوس از مه ها گذشت و توانستم ببینمش. سوارش شدم تا شاید من هم با عبور از مه به دنیای جدیدی وارد شوم. تمام کوچه ها در مه بودند. وقتی از روی پل عبور میکردیم نمیتوانستم پل های دیگر را ببینم. بعد از سالها دیدم که کارون جان دوباره گرفته و پر از آب شده است . آب تا حصارها بالا آمده بود. جزیره ها و درختچه هایی که در وسط رودخانه تشکیل شده بودند به زیر آب رفته بودند و چقدر حالم خوب بود با دیدن این تصویر...

ساعت ده بود و مه کم شده بود. توی آزمایشگاه در انتظار استاد نشسته بودم و درحالی که کاپشنم را در آغوش گرفته بودم تا سردم نشود، به آرامی با همکلاسیم حرف میزدم و به چشمان سبز زیبایش نگاه میکردم. چقدر حالم خوب بود. چقدر دنیا آرام به نظر می رسید و چقدر دلم میخواست همیشه دنیا اندازه ی ۶ تا ده صبح آن روز زیبا و آرام بود... 


* عنوان از رمانی به همین نام که در نوجوانی خوانده بودم.

  • ۱۵۰

باور

  • ۱۵:۲۱

یک چیزی که من توی زندگیم حالا عمیقا بهش باور پیدا کردم و بهم ثابت شده اینه که حتی بدترین آدم ها و آدم هایی که بهم بدی ای رو کردن که تا مدت ها عذابم داده، در بدترین حالت هم حداقل یک چیز خوب بهم یاد دادن.

آدم حتی از بدی های دیگران تو این مواقع درس میگیره و حتی اگه اون آدم هیج ویژگی خوبی هم نداشته که ازش یاد بگیری، حداقلش بهت یاد میده چه رفتاری، چه حرفی، چه شخصیتی و... خوب نیست و تو سعی میکنی توی زندگیت اونطور نباشی و همین هم به خوب بودن و تجربیات زندگی خودت اضافه میکنه. حالا من اونقدری که این قضیه بهم ثابت شده، دیگه حتی بدترین آدم هایی که گذرم بهشون خورده رو سیاه مطلق نمیبینم چون هر کدومشون به نحوی بهم درس هایی رو دادن که شاید هیچ وقت نمیتونستم به دستشون بیارم اگر گذرم به اون آدم ها نمی افتاد...

  • ۱۳۵

سکوت

  • ۱۲:۳۸

توی محوطه ی دانشکده نشسته بودیم و یکی از بچه ها یه بیت شعر رو توی کتابش نشون داد که انگار کسی واسش نوشته بود.

 یکی دیگه از بچه ها بقیه ی شعر رو از حفظ خوند و با ذوق گفت: میدونین چرا این شعر رو بلدم؟ چون مامانم عاشق بوده و از بچگی این شعر رو واسم میخوند.

 یکی دیگه از بچه ها گفت: عه مامان بابات عاشق بودن؟ یهو دختره قیافش جدی شد، گفت: نه سنتی ازدواج کردن.

همه لال شدیم و هر کسی به نقطه ای خیره شد...

  • ۱۵۶

دلم میخواد...

  • ۰۰:۳۷

داداش داشت محاسبه میکرد که ما بعد از مرگمون تا چه زمانی کسی وجود داره که به یادمون باشه و واسمون فاتحه بفرسته و من به این فکر میکردم که اگر هیچ وقت ازدواج نکنم نهایت خوش بینانه تا صدسال توی دنیا در یاد کسی باشم و بعد از اون، دنیا هیچ اثری از من نخواهد دید. اصلا معلوم نیست وبلاگ و صفحه های مجازی هم چه بلایی سرشون میاد وقتی سالها بی استفاده بمونن شاید این ها هم تصاحب بشن نمیدونم ولی خب جالب میشه اگر آیندگان بیان و وبلاگ های ما رو بخونن...

وقتی میون جمعیت راه میرم به این فکر میکنم که فرض کن تموم این آدما بلاگر بودن و کانال داشتن و پیج جذاب اینستا داشتن و هر کدوم جذابیت خاص خودشونو داشتن. اونوقت میتونستی همشونو فالو کنی؟ نمیتونستی. تو همیشه تعداد زیادی از زیبایی های دنیا رو از دست میدی و انتخاب میکنی با دنیاهای خاصی زندگی کنی و بخونی و ببینیشون ولی خب همینا همین رفاقت های وبلاگی و مجازی همشون با یه پیج شروع شد که اگر تو اون ساعت و لحظه اتفاقی گذرت به اون صفحه نمی افتاد هیچ وقت با اون تفکر و آدم آشنا نمیشدی و رفاقتی هم شکل نمیگرفت. اسمش چیه؟ قسمت؟ تقدیر؟نمیدونم ولی هر چی که هست همین لحظه حس میکنم وبلاگ ها و کانال های جذابی وجود دارن که من نشناختمشون و عمر و زمان محدود من اجازه ی آشنایی با این همه آدم رو نمیده...

حقیقتا توی دورانی از زندگیمم که دلم نمیخواد با آدمای جدید رفاقت کنم. دیگه حس میکنم انقدر خودمو واسه همه شرح دادم دیگه زیادی واسه خودم تکراری شدم. حس میکنم همینا که هستن بسه. حس میکنم دیگه زیادی خسته شدم و حوصله ی معاشرت هم ندارم. دلم میخواد برم مثلا تو یه مزرعه تنها با گاو و گوسفند و مرغ و... زندگی کنم و هیچ حس تعلقی به هیچ جا و هیچ کسی نداشته باشم. دلم خیال راحت و آرامش محض میخواد..

  • ۱۳۷

شب چرا می کشد مرا؟!

  • ۲۱:۲۷

ساعت از ده شب گذشته بود و داشت به یازده نزدیک میشد. من و مامان کارمون توی بازار طول کشیده بود و دیگه خیابونا نسبتا خلوت شده بودن. من درست جایی بودم که ده ساعت قبل توی روشنی و شلوغی روز بودم ولی وحشت کرده بودم. استرس گرفته بودم و عصبی شده بودم. از نظر من آدما توی شب ترسناک میشن. نگاه آدما وحشی میشه و دلم میخواد هرچه زودتر به اتاقم پناه ببرم. امن ترین راه یعنی اتوبوس واحد دیگه نبود. ساعت از ده گذشته بود و تاکسی های اون خط فقط دربست میبردن و این هم منو میترسوند. خواستم اسنپ بگیرم ولی بعد از چندین بار که ماشینی قبول نمیکرد، یه نفر قبول کرد و خیالم راحت شد ولی دو دقیقه بعد زنگ زد که من خیلی دورم لغوش میکنم دوباره بگیر. دوباره ترس و استرس و خلوتی شب حالمو بد کرد. مامان میگفت نترس من باهاتم ولی درد کمر و پاهام عصبی ترم میکرد و فقط دستامو مشت کرده بودم تا بتونم دردو تحمل کنم چون این مجازات روزهایی بود که از صبح زود تا شب راه میرم و هیچ استراحتی نمیکنم پس باید بی صدا تحمل میکردم. صدای دکترم توی گوشم پیچید که اگر کاری کردی که باعث شد کمرت درد کنه ادامه ش نده و من به درد استخوانای دنده ی راستم فکر میکردم که حالا توی این شرایط هیچ کاری از دستم برنمیاد. باد سرد بهم میخورد و سردم شده بود. دستام یخ کرده بود و برگشتم به آبان سه سال پیش، به زمانی که حوالی نه شب توی تهران کنار خیابون، نزدیک به نیم ساعت توی سرما ایستاده بودیم تا توی ترافیک اون وقت شب، یه ماشین حاضر شه ما رو از مطهری ببره جردن برای mri. اون زمانم کنار خیابون سردم شده بود. داشتم میلرزیدم و بغضم گرفته بود توی اون غربت شب...

 اینبار گفتم پنج دقیقه بریم تا میدون مرکز شهر احتمالش بیشتره اسنپ قبول کنه و اونجا یه پیرمرد توی ایستگاه نشسته بود و چند صندلی اون ور تر یه خانم حدود سی ساله نشسته بود که نگاهش به گوشیش بود و انگار منتظر کسی بود که وقتی رسیدم اونجا دیدم یه ماشین شاسی بلند که دو تا پسر جوون توش نشستن، ایستادن کنار جاده با ماشین روشن واسش بوق میزنن و هی نگاهش میکنن که یعنی بیا سوار شو و دختر هی نگاهشو میدزدید و اخم میکرد. یاد تنهایی های خودم افتادم و به مامان گفتم چند صندلی اون ور تر نشستیم. نباید تنهاش میذاشتم. این بار اسنپ گرفتم و یه ماشین قبول کرد که حدود ده دقیقه راه بود تا برسه. پسرا اینبار یه نگاهی به ما کردن و باز داشتن به دختر نگاه میکردن. دیگه بوق نمیزدن. سه دقیقه ای موندن و بعدش گاز دادن رفتن. چند دقیقه بعد اومدن دنبال دختر و رفت. ما موندیم‌ تنها.

توی نقشه دیدم که ماشین جای نزدیک شدن به ما داشت دور میشد. زنگ زدم بهش و در دسترس نبود. داشتم توی دلم با اون حجم از فشار روانی و جسمی به زمین و زمان فوش میدادم. ده دقیقه بعد راننده زنگ زد که کجایین؟ بهش گفتم و چند دقیقه بعد که رسید ایستاد و تا خواستم بهش برسم گاز داد رفت اون سمت میدون و زنگ زد. گفتم خب وایسا ما بیایم با عصبانیت گفت نمیخواد بیای فقط توی جاده وایسا، توی جاده وایسا و گفت ایششش و قط کرد. ازش بدم اومد. ایستادیم کنار جاده ولی بیست متر عقب تر ایستاد و حاضر نشد بیاد جلوی ما. رفتیم سوار شدیم که گفت من پایین تر اشتباهی یه نفر دیگه رو سوار کردم وسط راه پیادش کردم اومدم. بعدش کلی غر زد که این مسیر هزینه ش کمه. هی داشتم عصبی تر میشدم. نزدیک خونه بهش گفتم بپیچ چپ بعد فکر کرد میگم بره توی زمین خاکی که میخوان خونه بسازن :| و یهو با پرخاش گفت من تو خاکی نمیرم اصلا پول نمیخوام پیاده شین. مدام داشت عصبانی ترم میکرد. رسیدیم خونه. توی نظرسنجی بهش یه ستاره دادم و رفتار نامناسب رو علامت زدم تا یکم دلم خنک شه. ساعت داشت نزدیک دوازده میشد. بغض داشتم. نمیتونستم لباسامو عوض کنم. رفتم تو اتاق فقط دراز کشیدم تا بلکه یکم آروم بگیرم...

  • ۱۳۰
۱ ۲ ۳ . . . ۸ ۹ ۱۰ ۱۱ ۱۲ . . . ۳۸ ۳۹ ۴۰
ماه
روشنی اش را
در سراسر آسمان
می پراکند
و لکه های سیاهش را برای خود نگه می دارد۰

رابیندرانات تاگور - کتاب ماه نو و مرغان آواره
Designed By Erfan Powered by Bayan