- يكشنبه ۱۱ شهریور ۹۷
- ۰۰:۱۰
میدونی یه چیزی رو من از دنیا یاد گرفتم اونم اینکه هیچی نمیمونه تهش۰۰۰
مثلا شده یه اتفاقی افتاده گفتم خب دیگه مهسا تمام شد ، تو دیگه در همین لحظه زندگیت تمام شد بشین واسه خودت عزاداری کن و این کارم کردم حتی ولی یه مدت که گذشته۰۰۰ حالا چند روز ، چند ماه یا چند سال یهو به خودم اومدم دیدم اون اتفاق گذشته ، تموم شده ، رفته ۰۰۰ من هنوز زندم ، بعضی روزا میخندم ، بعضی روزا خل بازی در میارم و جلوی آینه واسه خودم شکلک در میارم و میخندم ۰ میبینی ؟ همینقدر ساده ۰۰۰
یا یه روزایی تو اوج نق زدن هام و گله هام از دنیا که چرا فلانه ؟ چرا ؟ چرا ؟ ته دلم مثلا میگم بذار پول دستم بیاد میرم فلان چیزو میخرم که دوسِش دارم و دلم غنج میره و ذوق میکنم ۰۰۰
یا یه روزایی که به یه درد ساده دچار میشم یهو یادم میاد من بدترشم گذروندم و همین بهم قدرت میده ۰ انگار بهم میگه بابا اینکه چیزی نیست مهسا پاشو لوس بازی در نیار تو قوی تر از این حرفایی دختر۰۰۰
چند روز پیش اتفاقی چیز عجیبی رو خوندم که خیلی مشابه من بود و میگفت من همیشه فکر میکردم بابت همه ی سختی های زندگیم دنیا یه خوشی گنده بهم بدهکاره و من همیشه منتظر اون اتفاق خوب بزرگه بودم این سالها۰۰۰
دیدم ناخودآگاهِ منم همیشه همینو ازم خواسته و من مچشو گرفتم۰۰۰
اون شخص روانشناس میگفت که تو بابت تمام سختی های زندگیت قدر چیزهایی رو میدونی که خیلی ها ساده از کنارش رد میشن و براشون قابل درک نیست ۰۰۰
نشستم فکر کردم و دیدم چقدر راست میگه ۰۰۰