تو خبر نداری...

  • ۱۳:۳۲

توی آزمایشگاه ایستاده بودیم تا نوبتمون بشه واسه دیدن نمونه ی زیر میکروسکوپ. صدایی پشت سرم گفت: انقدر بدم میاد از این آدمااا. برگشتم و دیدم داره به من نگاه میکنه. بهش گفتم از کدوم آدما؟ گفت شما قدبلندا که حق ما رو خوردین. بار اول نبود که این حرف رو میشنیدم... بهش گفتم از آدمایی که سرماخوردن و بیحالن چی؟ خندید گفت نه از اونا خوشم میاد. اون یکی گفت وقتی مریض میشی چقد مظلوم میشی... زود برو خونه حالت بده...

نمونه رو دیدم. ازش عکس گرفتم. کوله م رو گذاشتم روی دوشم و با خودم گفتم تو خبر نداری که برای همین ده سانت اضافه چه بر من گذشت...

  • ۱۷۰

به هر قیمتی؟

  • ۱۶:۵۷

یکی از معضلات زندگی من اینه که وقتی دارم کنار خیابون در جهت عکس حرکت ماشین ها راه میرم ( جایی که پیاده روها اشغالن) مدام تاکسی ها واسم بوق میزنن و همیشه با این سوال مواجه میشم که چرا وقتی دارم در جهت عکس راه میرم تا به جایی برسم، دلم بخواد سوار تاکسی شم تا با سرعت بیشتری از مقصدی که دارم به سمتش میرم دور شم؟ :|

+ خوشم میاد وقتی ایستادی تا از خیابون رد شی، تاکسی ها هی وایمیستن بوق میزنن ولی تا بفهمن میخوای از خیابون رد شی، به قصد کشتنت گاز میدن تا مبادا بتونی از خیابون رد شی :|

  • ۱۵۷

غرور داشت خب...

  • ۰۲:۱۱

از مقصد اول سوار تاکسی شدم که برم دانشگاه. صندلی جلو یه پسر نشسته بود. سمت راستم یه دختر و من وسط افتادم و یه پسر به عنوان آخرین نفر سمت چپم سوار شد که بره دانشگاه دولتی. قبل از نشستن، کیفش رو گذاشت بینمون که یه وقت به من نخوره و خیلی از این کارش خوشم اومد...

ماشین حرکت کرد و دو دقیقه که گذشت و از سر نبش به وسطای کوچه رسیدیم یهو پسر آشفته گفت آقا من پیاده میشم. اولش ترسیدم گفتم شاید از اینکه من کنارش بودم راحت نبوده یا هرچی. بعدش یه هزاری مچاله و چسب خورده داد به راننده. راننده یهو داد زد که کرایه من دو و پونصده (در صورتی که در اصل دو تومنه ولی از وقتی شایعه شد بنزین گرون شده یه عده الکی دارن گرونتر میگیرن) چرا به من هزارتومن میدی؟ پسر گفت الان همراهم نیست شماره کارتت رو بده به حسابت میریزم. راننده زد کنار و با داد گفت تو که نمیخواستی سوار نمیشدی چرا الکی منو معطل کردی برو همین الان پول در بیار. پسر با تردید گفت این اطراف که خودپرداز نیست خیلی دوره. راننده با فریاد گفت من میمونم تا پولمو بیاری. پسر با ناراحتی گفت خب کارتم باهام نیست، تو خوابگاهه نمیتونم این همه راه برگردم. راننده بیشتر فریاد میزد. پسر گفت خب چیکار کنم تو بگو. راننده گفت من نمیدونم یه چیزی بهم بده. پسر ساعتش رو درآورد و داد به راننده و رفت. راننده نشست که حرکت کنه که دختر کناریم فریاد زد آقا ساعتشو پس بده من پولشو میدم. راننده بلند شد ساعت پسرو پس داد. پسر برگشت رو به دختر گفت شماره حسابتو بده بعد واست بریزم. دختر بهش گفت آقا برو اشکال نداره خدافظ. راننده نشست که شروع کنه به غر زدن و گفت چند ساعت معطل شدم و ... دختر گفت آقا اشکال نداره پیش میاد و راننده ساکت شد. 

تمام مدت شوک زده بودم و انگار وسط یه فیلم وحشتناک گیر کرده بودم. نقطه ضعف من فریاد بود...دختر زیپ کیفش رو باز کرد تا ببینه پول کافی رو داره یا نه و اینجا انگار تازه بیدار شدم و رو کردم به دختر گفتم اگر نداری من میدم پولشو. گفت باشه اگر کم آوردم ازت میگیرم. دختر گوشیش یه نوکیای ساده بود. تمام مسیر حالم بد بود. همش تصویری که پسر ساعتش رو داد به راننده توی ذهنم میچرخید. از اینکه وقتی صدای داد میشنوم شوک زده میشم و نمیتونم حرف بزنم بدم اومد. از اینکه با اولین دادها توی ذهنم داشتم میگفتم من باید پولشو حساب کنم ولی قدرت حرف زدن نداشتم و قلبم تند میزد حس بدی داشتم. همش فکر میکردم اگر دختر هم مثل پسری که جلو نشسته بود سکوت میکرد چی؟ من میتونستم زبون باز کنم؟ کی قراره دیگه وقتی شوک زده میشم زبونم بند نیاد؟ تصویر کیف پسر که بینمون بود و احترامی که بهم گذاشته بود جلوم اومد. تصویر هزاری پاره پوره. دانشگاه دولتی. خوابگاه. غریب بود توی شهر ما. واقعا هزار و پونصدتومن ارزشش رو داشت؟ ساعتش فیک بود. نو بود. از همون فیکایی که من چندتاشو میخرم تا چندتا ساعت داشته باشم. به مقصد که رسیدیم دختر به راننده گفت آقا کرایه ت دوتومنه و راننده حتی کرایه ی پسر رو ازش دو و پونصد گرفت. خواستم نصف پول کرایه پسر رو به دختر بدم اما نذاشت. پسر جلویی وقت پیاده شدن از راننده تشکر کرد و راننده با مهربونی بهش گفت موفق باشی...

چی به سر انسانیت اومده که اینقدر بنده ی پول شدن آدما؟ به این فکر کردم که یه روز اون پسر میره سر کار و خانواده تشکیل میده اما هیچ وقت تصویر غروری که امروز ازش له شد رو یادش نمیره...

+ یه ساعت بند چرمی قهوه ای مردونه با صفحه ی سفید...

  • ۱۹۱

سوفی و دیوانه

  • ۲۱:۲۸

فیلم سوفی و دیوانه رو دیدم و به این فکر کردم که آدم ها حق دارن از آخرین ها خبر داشته باشن. حق دارن که حداقل بتونن به چشمای کسی که خبر دارن قراره هیچ وقت نبیننش برای آخرین بار نگاه کنن یا حتی بغلش کنن...

یادمه یه نفر بهم گفته بود بازیگر خوبیم. خیلی خوب بلدم وانمود کنم آدما واسم مهم نیستن...بدم اومده بود از حرفش ولی راستش من بازیگر خوبیم. 

یه بازیگر که نقش اصلیش از الان شروع میشه.

 آغاز وانمود کردن...

+ ابتدای رقص با آهنگ های غمگین بود. باید روی ریتم حرکت میکردیم. کلام آهنگ که شروع شد توی وجودم انگار گر گرفت. به خودم توی آینه نگاه کردم. داشتم لبخند میزدم. پس این حس توی وجودم رو چرا کسی نمیفهمید؟ مربی گفت بچه ها آهنگش غمگینه به هیچی فکر نکنین به اینکه کی رفته و کی کیو ول کرده و... فکر نکنین. این ریتم رو یاد بگیرین بعدش کلی آهنگ شاد عاشقانه میذارم واستون. به خودم توی آینه نگاه کردم. چقد حرکات شونه برام سخت بود. حرکت موج دریا که انعطاف کتف و کمر میخواست نشدنی ترین کار دنیا بود. چقدر وسیله ی توی کمرم مقاومت میکرد. چقدر حرکاتم رو احمقانه کرده بود و من مدام تلاش میکردم درستش کنم. مدام به خودم میگفتم اگه دنیا این جبرو بهت داده اما تو جلوش وایسا. تو وایسا. تو بخند بذار اذیت شی اما بخند نذار کسی بفهمه حرکات احمقانه ی شونه و کمرت بابت چیه.

  • ۱۰۵

تحقق یک رویا :)

  • ۱۹:۰۲

از وقتی که یادم میاد آرزوم بود برم کلاس رقص و دیگه وقتی جایی میرم که همه میرقصن، نگم که من بلد نیستم و فقط بلد باشم دست بزنم :| 

امروز صبح اولین جلسه رو رفتم و میتونم بگم از بهترین تجربه های زندگیم بود. همش یه لبخند از ذوق روی لبم بود. مربیمون هم ماشالله انقدر خوشگل و خوش اخلاق و مهربونه و همه چی توی کلاسش خوبه که قشنگ حس میکردم سیندرلام که یهو تونستم همچین حس قشنگی رو وسط زندگیم تجربه کنم :)

چقدر چیزهایی خوبی توی دنیا وجود داره که ما هنوز تجربه شون نکردیم.

+ خدارو شکر

  • ۸۲

آخرین سنگر سکوته

  • ۱۵:۴۱

توی تاکسی نشسته بودم. ماشین شخصی ای بود که بین تاکسی های خط بود و مطمئن نبودم که جزو تاکسی ها هست یا نه. به مفهوم حفاظت از جان در برابر پول فکر کردم... آخرین نفر سوار شدم چون تنها ماشینی بود که مقصدش دانشگاه بود و دیر رسیدنم حتمی بود اگر سوار نمیشدم و استادی که نباید سر کلاسش دیر میرسیدم. یه پراید خسته با یه راننده ی خسته تر با لباس های شلخته و کثیف و وضعیت آشفته که هیچ پولی نداشت تا حتی بتونه پول خرد کنه و انگار با آخرین پولش سیگاری که توی دستش بود رو خریده بود... سیگار میکشید و آهنگ های غمگین رو زیاد میکرد و اخم میکرد. باند چپ ماشین خراب بود و احساس درد توی گوش راستم میچرخید. سمت راستم یه مرد درشت هیکل با ظاهر لاتی و ریش بلند و بازوهای باشگاهی بود. وسط بودم و تا جای ممکن پاهاش رو باز کرده بود و من پاهامو چسبونده بودم به هم و در جمع ترین حالت ممکن نشسته بودم. بازوی نحیف منو تکیه ی بازوش کرده بود و تکیه گاه آرنجش رو ساعد دست من قرار داده بود. احساس میکردم بخشی از ساعد دست راستم گود شده و تیر میکشه. به جنبش های فمنیسم فکر کردم. به آلما توکل. فرانک عمیدی. بحث های کانال تانزانیا...سمت چپم دختری بود که از اول تا آخر مسیر به سرعت در حال چت کردن بود و کج نشسته بود مبادا من به گوشیش نگاه کنم. هوا گرم بود. حوالی یک ظهر باد داغ بهم میخورد. درد توی ساعد، درد گوش از صدای آهنگ، معذب بودن جام، بوی سیگار که بهش حساسیت دارم و نمیتونستم درست نفس بکشم. ترسی که توی وجودم بود از بیراهه رفتن های مکرر راننده واین فکر که نکنه همشون همدست باشن و منی که نفر آخر پریدم تو ماشین طعمه شون باشم...

به ثانیه شمار ضبط زل زده بودم. به فندک صورتی که توی کشوی بالای ضبط بود. چقدر بی دفاع بودم. چقدر دیگه توان جنگیدن نداشتم. چقدر جرئت اعتراض نداشتم. چقدر زندگیم سخت شده بود. چقدر به دست آوردن هر چیزی رنج داشت. دوباره به مفهوم حفاظت از جان در برابر پول فکر کردم. اولِ دعا توی سرم چرخید و توی دلم میگفتم خدایا خودت ازم محافظت کن. چشمامو بستم و اجازه دادم درد و بی دفاعی به تمام وجودم رخنه کنه. به این فکر کردم که آینده ی مبهمم واقعا ارزش این همه درد رو داره؟ نکنه همه ش بیهوده باشه. نکنه...

  • ۱۲۶

خط قرمز

  • ۱۳:۵۰

سر کلاس دوست نداشتنی فیزیک ۲ با استاد سخت گیرمون بودیم که وسط مبحثای پیچیده برگشت گفت کیا این فیزیک رو دوس دارن؟ پنج نمره میدم به کسایی که بگن دوس دارن. بار اول یک نفر دستش رو برد بالا و استاد گفت ۵ نمره بهت میدم. بار دوم گفت یه فرصت دیگه میدم هرکی بگه دوست داره ۵ نمره میگیره. اینبار نصف کلاس دستاشون بالا بود. بار سوم پرسید و تعداد بیشتری به دروغ دستشون رو بالا برده بودن تا نمره بگیرن و بغل دستیم در حالی که دستش رو بالا گرفته بود توی گوشم زمزمه میکرد که تو هم دستتو ببر بالا بذار نمره بگیری... تمام مدت دستام پایین بود چون هیچ وقت حاضر نیستم به هیچ قیمتی توی احساساتم دروغ بگم. به هیچ قیمتی. حتی ۵ نمره توی فیزیکی که احتمال افتادن و ۹ ترمه شدن رو داره...

بعدش استاد نگاهمون کرد و گفت چقدر بعضیاتون سرسختین. فقط به نفر اول ۵ نمره رو میدم...

  • ۱۱۲

منم دیگه. چه کنم...

  • ۱۸:۳۹

از وقتی چشم باز کردم اینجوری بودم. وقتی اتفاقی روبروم بود که دلخواهم نبود سعی میکردم نادیده ش بگیرم. هی خودمو بزنم به بیخیالی. خیلی خودآگاه سعی کنم چیزای ناپسند رو نادیده بگیرم و چیزای خوب رو بزرگ کنم و هی به خودم بگم آفرین اسمش خوشبینیه و خودمو گول بزنم ولی ندونم که از یه جایی به بعد اسمش حماقته... ولی امان از وقتی که نشونه ها زیاد شن و دیگه نتونم انکار کنم. نتونم نادیده بگیرم. نتونم به روم نیارم و باورم شه که من تمام مدت خودمو به اون راه زده بودم...

میشه شب هایی که سعی میکنم بتونم بخوابم و فشاری که روی قلبم هست رو حس نکنم و تمام شب کابوس ببینم. فقط یکی از کابوس ها ماشین هایی باشن که دارن منو خانوادمو زیر میگیرن و من هرچی سعی میکنم جیغ بزنم صدام در نمیاد و بین دیوار و ماشین له میشم. با تپش قلب بیدار میشم و وحشت زده سعی میکنم بازم بخوابم ولی همون ثانیه های اول بعد از بیداری چیزایی یادم میاد که نباید و باز قلبم مچاله میشه و دوباره کابوس...

+ بخشی از این کابوس ربط داره به یکی از شب هایی که توی بیمارستان سعی میکردم مامانمو بیدار کنم ولی نمیتونستم از جام تکون بخورم و بر اثر بیهوشی صدام درنمیومد و توی تاریکی هیشکی صدایی که در نمیومد رو نمیشنید و گریه میکردم تا باز از هوش رفتم.

  • ۱۰۷

این همه جا خب :|

  • ۰۱:۴۹

رفته بودیم خونه داداشم. تازه رسیده بودیم و منم بلند شده بودم که برم آشپزخونه کمک زن داداشم کنم که دیدم یه پشه کوره هی داره میچرخه که یهو حس کردم یه چیزی رفت تو بینیم و دیدم دیگه پشه کوره رو نیست :|

از شدت حس بد با انگشتام بینیم رو فشار میدادم و اولش هرچی سعی کردم چیزی ندیدم فکر کردم شاید فقط از جلوی بینیم گذر کرده و این فقط حس منه. رفتم جلوی آینه و همزمان دستمو از رو بینیم برداشتم که یهو دیدم یه پشه کوره ی مرده به چه بزرگی افتاد رو میز :| اصلا باورم نمیشد که توی خونه به اون عظمت اون پشه کوره این همه منتظر بوده من بیام اونجا و هنوز پنج دقیقه نشده بیاد توی بینی من :| الان که فکرشو میکنم چندشم میشه ولی بعدش خودم رفته بودم تو آشپزخونه کار میکردم و غش غش میخندیدم :))) 

زن داداشمم میگفت چند روز بود این پشه توی خونمون میچرخید دیگه قسمت تو شد :))

آخه مشکل اینجاست که شبایی هم که توی تاریکی با گوشی کار میکنم پشه کوره اگر باشه هی میاد سمت بینیم و منم پتو رو تا چشمام میکشم بالا :|

حالا سوالی که مطرح میشه اینه که آیا پشه کوره ها به بینی شما هم علاقه مندن یا فقط بینی من مفلوک واقع شده در جهان هستی؟ :( واقعا برام سوال شده اخه بینیم بزرگم نیست که بگم جای مانور دارن :))

  • ۱۱۸

چشمان پف دار

  • ۰۹:۱۶

اولین بار که شب تا صبح را گریه کرده بودم وقتی بود که برای اولین بار رتبه ی کنکورم آمده بود و من ۵ صبح بعد از اعلام نتایج خوابم برده بود و حوالی هشت صبح با چشمانی پف کرده از خواب پریده بودم. اصولا من وقتی این حجم اشک میریزم که بفهمم رویاهایم در حال ویرانیست و این حق من نیست.

مثل آن شب که فلانی در جواب محبت هایم جوری با من رفتار کرد که حقم نبود و من به قدری شبش اشک ریخته بودم که قرار صبحم برای اموزش رانندگی را تمام مدت سرم پایین بود و به چهره ی مرد آموزش دهنده نگاه نمیکردم مبادا چیزی بفهمد و فکر و خیالی کند.

امروز صبح هم مدام چشمان پف کرده ام را در آینه چک میکردم. حتی در روشویی چندبار آب سرد رو روی چشمانم ریختم و دستان سرد و خیسم را روی چشمانم فشار دادم تا مثل آن فیلم پف چشمانم کم شود و شاید امروز جلوی دوستان و استادهایم کسی فکر و خیالی نکند اما هنوز هم دارم با چشمان پف دار به کلاس میرسم. برای اولین بار دلم خواست کاش روش های پنهان کردن چهره با آرایش را بلد بودم...


  • ۸۶
۱ ۲ ۳ . . . ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ . . . ۳۸ ۳۹ ۴۰
ماه
روشنی اش را
در سراسر آسمان
می پراکند
و لکه های سیاهش را برای خود نگه می دارد۰

رابیندرانات تاگور - کتاب ماه نو و مرغان آواره
Designed By Erfan Powered by Bayan