نصفه و نیمه

  • ۰۳:۵۳

میدانی حالا که فکر میکنم من هیچ چیز کاملی نصیبم نشد. هیچ چیز. همه چیز یک جایی نیمه رها شد. داشتم فکر میکردم باید چه طور از خودم بگویم؟ وقتی یک جایی عشق کتاب و کتابخوانی هایم را کنار گذاشتم. یک زمانی عشق موسیقی را رها کردم. یک جایی زبان انگلیسی و فرانسه را رها کردم. رفاقت هایم. هنرهایم و خیلی چیزهای دیگر. حالا هم درست ترم آخر باید همه چیز دچار تعلیق میشد. حتی دیگر از شغل محبوبم هم ترس دارم و شاید این هم نیمه رها شود. حالا من که هستم وقتی حتی جای کامل و تمامی در قلب های آدم ها هم ندارم؟ به خاطر خدا در قلب یک نفر هم جای من اختصاصی نیست. من هم دوستم مثل باقی دوست ها. دلتنگ من میشوند مثل تمام کسانی که دلتنگشان میشوند‌. دوستم دارند به سان دوست داشتن دوستانشان. حتی نویسنده که چه عرض کنم بلاگر تمامی هم نیستم. حالا تو بگو من که هستم؟ نیمه ای از هرچیز؟ بی هیچ جای کاملی؟ بی هیچ لقب تمامی؟ 

+ هیچ میدانستی حرف زدن با لب های زخمی سخت است؟

  • ۳۹

خواب...

  • ۱۲:۳۷

دکتر داشت حرف میزد. میگفت آدما وقتی تعارض هایی واسشون پیش میاد که نمیتونن حلش کنن و باهاش کنار بیان پس خوابش رو میبینن تا بتونن حلش کنن اینکه بعضی ها خواب های سریالی میبینن به خاطر اینه که با یه بار خواب دیدن نتونستن تعارض هاشون رو حل کنن پس انقد اون خواب رو میبینن تا بتونن حلش کنن.

دلیل خواب های ادامه دارم رو فهمیده بودم. دلیل خواب های اخیرم حتی و خواب های به وقت وقایع مهم. اینکه چرا در حالی که قلبم به شدت تند میزنه و وحشت کردم از خواب میپرم و حس تنهایی بعدش.

یه مخاطب به دکتره زنگ زد گفت خانوادم مسخره م میکنن میگن تو که خواب هات سریالیه پس حتما ظهر که میخوابی تکرار دیشب رو میبینی :))

  • ۶۸

That's me

  • ۰۱:۴۴

حسی که به اینجا دارم کاملا عوض شده. نمیدونم به چه دلیل ولی حس اعتماد به اینجارو خیلی وقته از دست دادم. از اینکه اینجارو بلاگرایی که منو بشناسن بخونن و هرگونه قضاوتی بشم بدم میاد. در واقع حس بدی میشم انگار حریم شخصیم رو از دست دادم. درسته اینجا حرف خاصی نمیزدم ولی قبلا خیلی دوست داشتم اینجا پر از بازدید باشه و همه بشناسنش ولی چند وقتیه که اصلا از دیده شدن فراریم. حتی ترجیح میدم یه جا دیگه باز کنم و ناشناس بنویسم تا هیچکس ندونه اینا حرفای منه. 

آدما عوض میشن. منم عوض شدم. چند روز پیش ۲۵ ساله شدم. میگفتن دخترا توی ۲۵ سالگی دیگه شخصیتشون تثبیت میشه. لازمه بگم این شخصیت خیلی نیاز به مرمت داره. چند شب پیش عکس هامو دیدم. چقدر همه چیزم توی این چندسال تغییر کرده بود. این ۷ ۸ سال برای من حکم دیروز و امروز رو داره. انقد همه چیز بهم نزدیکه ولی این فاصله چندسال که مطرح میشه واسم باورپذیر نیست. وقتی عکسامو دیدم خنده هامو حتی عکسایی که غصه دار بودم راستش تصمیم گرفتم خودمو ببخشم. من برخلاف اینکه آدمارو راحت میبخشم و از اشتباهاتشون چشم پوشی میکنم ولی به شدت خودسرزنشگرم. بابت مسخره ترین چیزهاهم به سختی از خودم میگذرم که گاهی آزاردهنده میشه واسم. 

چند روز پیش سریال 13reasons why رو دیدم. به نظرم خیلی جالب بود. میدونی باعث شد به خیلی چیزا فکر کنم. به اینکه توی هر رابطه ی انسانی کلی زاویه دید وجود داره که ما ازش بی خبریم و فقط از زاویه دید خودمون با فیلترای شخصیمون بهش نگاه و برداشت میکنیم. اینکه چه چیزایی منو اون سالها نگه داشته بود؟ حالا هم دارم ادامه ی سریال this is us رو میبینم و به نظرم این سریال هم از نظر شناخت روابط خیلی خوبه. دوتاشون رو عطیه میرزاامیری معرفی کرده بود و به نظرم خیلی خوب شد که دیدمشون.

از اول اسفند خونه بودم. در واقع امروز بعد از ۱۸ روز رفتم بیرون اونم خیلی باملاحظه. آدما داشتن زندگیشونو میکردن ولی گاهی حس میکنم انگار همه چیز خوابه. اینکه این شرایط چی قراره بشه. کلاس های مجازی دانشگاه اونم ترم آخر. کلاس های آزمایشگاهمون مدرکم . آزمون ارشد. همه چیز به هم ریخته و نمیتونم بهش فکر نکنم. چند وقتیه ساعت خواب شب و روزم معکوس شده و حسابی ضعیف شدم. دلم سکوت و آرامش میخواد مخصوصا حالا که چندوقتیه بازم کابوس میبینم...

همه چیز خوب میشه فقط باید صبور باشیم. سالهای جوونیمه یعنی این روزا...

  • ۵۵

ندانی...

  • ۰۲:۵۸

گویی آیدا بی شاملو ، فرزانه بی نادر و سیمین بی جلال...

میتوانی تصورش را کنی؟ آن همه عاشقانه هایشان چه میشد؟ دنیا چیزی کم نداشت؟ 

وای به حال آیدا و فرزانه و سیمین های گمنام این شهر اگر بی شاملو و نادر و جلال شوند و هیچ کس نفهمد و نداند که چه بر سرشان گذشته و چه عاشقانه هایی بر باد رفته...

وای از دلشان...

  • ۱۰۶

ابری و خاکستری

  • ۰۵:۴۲

هیچ میدونی چرا انقدر فیلمای احساسی یا حتی غمناک رو دوست دارم؟ چون همه ی احساسات توی فیلم گذران... حتی اگر غمناک ترین قصه ی دنیا هم باشه نهایتش دو ساعت طول میکشه. باهاش گریه میکنی، حالت بد میشه و شاید چند ساعتی هم بهش فکر کنی ولی از همون وقتی که فیلم تموم میشه تو میدونی دیگه قصه تموم شده. دیگه دلیلی واسه غصه خوردن وجود نداره. اما امان از حقیقت زندگی. امان از وقتایی که ابر غم آسمون دلتو سیاه کنه و نباره. اونقدر نباره تا پر شی از صاعقه هایی که ختم نمیشن به بارون و روشنی هوا و شروع قشنگی ها... اون وقته که تموم غصه ها اونقدر کشدار میشن که انگار هر ساعتش هزار سال طول میکشه. انگار تموم دنیا متوقف شده تو همین لحظه های غمبار. تو همین لحظه هایی که جز دعا و امید و خدا خدا کردن هیچ چاره ای نداری. اون وقته که حتی وقتی بعد از باریدن بارون با دیدن روشنی هوا ذوق میکنی یه جایی ته دلت میلرزه که نکنه دوباره آسمون سیاه شه و سیاهیش تا ابد تمومی نداشته باشه...

  • ۱۶۴

کتاب اجتماعی

  • ۱۶:۲۷

یادمه اول دبیرستان که بودم توی کتاب اجتماعی یه بخشی بود که توضیح میداد آدما به ذاته دوست دارن عضوی از یه گروه باشن و این عضوی از یک جریان بودن بهشون حس اعتماد به نفس میده. جمله دقیقا این نبود ولی این برداشت از اون متن سالهاست که توی ذهنم مونده. حتی درست یادم نمیاد اول دییرستان اجتماعی داشتیم یا دارم اشتباه میکنم ولی یادمه که اون بغل یه مطلبی هم راجع به دوستی ها و همراهی های موقت بشریت مثل هم قطاری  نوشته شده بود.

توی تمام این سالها بارها بهم ثابت شده که خیلی وقت ها آدم ها برای حفظ اعتماد به نفس نداشته شون پشت چیزایی قایم میشن که توی اون هیچ نقشی نداشتن و خودشونو عضوی از اون به شمار میارن و اینجوری به خودشون افتخار هم میکنن... مثل کسایی که فن پیج میسازن واسه فلان خواننده یا بازیگر یا کسایی که خیلی شدید طرفدار تیمی هستن و برد و باخت تیم رو به خودشون نسبت میدن. مثل کسایی که چون فلان شهر به دنیا اومدن یا فلان جایی هستن کلی به خودشون افتخار میکنن. اونم توی چیزی که هیچ نقشی توش نداشتن.

نمیخوام بگم همه ی این آدما اعتماد به نفس ندارن ولی خیلی وقت ها بهم ثابت شده که اونایی که خیلی شدید خودشونو غرق این چیزا میکنن انگار دارن جای خالی چیزی توی وجودشون رو با افتخار به چیزی که از دید خودشون ارزش و برتری محسوب میشه پر میکنن تا بتونن به خودشون افتخار کنن...

  • ۱۰۸

مثه خونه میمونی

  • ۰۳:۳۰

هیچ میدونی چرا خیلی وقتا میرم کنج اتاقم، گوشه ی پناه و آرامشم و باهات حرف میزنم؟ چون حس تو برابری میکنه با اون حد از امنیت. شبیه وقتی که بعد از پوشیدن لباسای رسمی میای لباس راحتی میپوشی و لم میدی یا مثل وقتایی که بعد از یه مدت دوری از خونه یهو برمیگردی خونه ی خودت و به قول مامان با خودت میگی هیچ جا خونه ی خود آدم نمیشه...

من غریبم توی این دنیا و تو واسم مثل وطن میمونی...

خدا حفظت کنه :)

  • ۱۷۴

ساختمون نیمه کاره

  • ۲۰:۴۸

توی یکی از طبقات وسطی یه ساختمون نیمه کاره ی چند طبقه داشتم راه میرفتم. شنیده بودم ایمن نیست. یهو زیر پام خالی شد و ساختمون زیر پام ریزش کرد. سقوط کردم پایین که یهو سقف بالاسرم هم ریزش کرد و ریخت روم.

با وحشت از خواب پریدم...

  • ۱۲۱

تغییر کردی...

  • ۱۶:۵۹

میدونی چند وقت پیش یه صحبت شنیدم که میگفت درسته ماها ممکنه کتابایی هم توی زندگیمون خونده باشیم که اصلا حالا یادمون نیاد چی بوده محتواش ولی خب به ما بینشی رو داده و چیزی رو به ما اضافه کرده که بخشی از تصمیم فکری و نگرش ما به جهان شده. 

این حرف رو من در ابعاد بزرگش وقتی که کتاب بادبادک باز رو خوندم کاملا درک کردم. دیدی که نسبت به کشور افغانستان و پاکستان داشتم کاملا تغییر کرد. بماند کتاب های علمی که خوندم و بازم خیلی تاثیر گذار بودن و قابل شرح نیست اینجا ولی چیز دیگه ای که در ابعاد بزرگش در من عوض شد، خوندن کتاب های عاشقانه بود که باعث شد نتونم مثل خیلی از آدم های اطرافم فکر کنم.

توی خونه ی ما عاشق بودن اتفاق بدی به حساب میومد. ماها محبت کلامی و فیزیکی رو توی خونه نداشتیم و نمیدیدم و اگرم کمی وجود داشت، با کلی خجالت بود که انگار مال فیلم هاس فقط. تا حدی که وقتی دبیرستان بودم و دوستم گفتم مامان بابام خیلی همو دوس دارن و فلان روز توی جمع فامیل همو بغل کردن من داشتم شاخ درمیاوردم که مگه میشه؟

وقتی داداش دانشجو بود و عاشق شد من دبستانی بودم. همه ناراحت و عصبانی بودن. توی خونه مون مدام دعوا بود که تو داری اشتباه میکنی و در نهایت هم سرانجامی نداشت ماجرا ولی تا سالها توی ذهنم عاشقی اتفاق تلخی بود. تا زمانی که دبیرستانی شدم و خونمون اینترنت دار شد. دیگه برخلاف تمام کتاب هایی که داشتم و هیچ کدوم عاشقانه نبودن دسترسی داشتم که کتاب های عاشقانه هم بخونم. اولین رمانی که خوندم طبق رواج اون سالها رمان دالان بهشت بود. ساعت ها پشت سیستم مینشستم و با وجود اینکه چشمام قرمز میشد و میسوخت بازم کتاب های عاشقانه میخوندم و در واقع درحال تجربه ی حسی بودم که جدید بود. که توی آدمای اطرافم تا حدودی ممنوعه بود.

سالهای سال مدام آدم هایی رو دیدم که شبیه خونه ی ما نبودن و فهمیدم اون بیرون آدم هایی هم وجود دارن که عاشقانه زندگی میکنن. آدمایی که هر روزی که باهمن خوشحالن که تونستن کنار اون آدم باشن و حتی توی پیری هم این حس رو از دست ندادن...

از همون سالها آرزوی منم این شد که شبیه این آدما زندگی کنم. آدمایی که واسه خانواده ی من قابل درک نبودن. معیارهام روز به روز تغییر کرد و حالا منم و دنیایی که میخوام جوری که دلم میخواد باشه و آدم ها و دنیایی که میخواد منو طبق اصول و رسوم جامعه و حرف مردم تغییر بده. 

بهش گفتم ببین من آدمی نیستم که اگر دلم جایی نبود وایسم و شبیه خیلی از زنای جامعه بسوزم و بسازم و بگم خب تقدیر من این بوده حالا هم که مثلا داره خرجم میکنه یا بچه دارم پس وایسم و با همه چی کنار بیام. من اگر بخوامم نمیتونم چون کافیه چیزی باب دلم نباشه یا جایی حس کنم داره بهم بی احترامی میشه همون جا ترجیح میدم بمیرم تا بخوام اینجوری زندگی کنم. بهش گفتم دیدی منو سر کلاسایی که دوس ندارم توی اون دوساعت چقد بیقرارم و هی نگاه ساعت میکنم تا زودتر تموم شه و مدام چرتم میگیره؟ اونوقت منو مقایسه کن با وقتایی که کلاسی دارم که دوسش دارم...

بهش گفتم دعا کن خدا اینجای زندگی خیلی هوامونو داشته باشه که مجبور نشیم برخلاف چیزی زندگی کنیم که همیشه دلمون می خواسته...

بهش میگم شاید اگه من اون کتاب ها رو نخونده بودم، اون فیلمارو ندیده بودم، اون آدمارو ندیده بودم، منم میتونستم شبیه خیلی ها همین که یه نفر ظاهر و پول خوبی داشته باشه تصمیم بگیرم تا وقتی زنده م کنارش زندگی کنم ولی نمیتونم. بهش گفتم قبلنا وقتی آدمای پولدارو میدیدم منم دلم میخواست همونقدر پولدار باشم ولی حالا وقتی زن و شوهرهایی رو که میبینم که عاشق همن منم دلم میخواد همونقدر این زندگی و احساسات رو تجربه کنم و از ته دلم خوشحال باشم که کنارش زندگی میکنم...


  • ۱۷۰

همسایه ی دیوار به دیوار

  • ۰۰:۰۳

امروز که داشتم عکس های مراسم صابئین رو میدیدم به خیلی چیزا فکر کردم. فکری که هر وقت به محله ی قدیمیمون سر میزنم بهش فکر میکنم...

وقتی به این بچه نگاه کردم به خودم میگفتم ممکن بود من فقط به فاصله ی چندمتر توی خونه ای با دین متفاوت به دنیا میومدم. اون وقت خیلی چیزا فرق میکرد. اون وقت دعاهام، دینم ، اعتقاداتم، لباس پوشیدنم و خیلی چیزای دیگه م متفاوت بود. ممکن بود من جای مروارید یا اون یکی همبازی بچگی هام باشم. اون وقت حتی گوشتی که الان حلال میدونم رو حروم میدونستم چون با ذبح خاص دینم نبود. اون وقت حتی خروج از دینم هم طرد شدن از خانواده و فامیل رو به دنبال داشت شبیه اون دختری که دوست مامان بود و عاشق یه پسر مسلمون شد و تغییر دین داد و همه طردش کردن ولی پای عشقش وایساد.

آیا اون وقت بازم دین الانم رو انتخاب میکردم؟ اصلا اون قدر شجاع بودم که قید خانواده و جایگاه اجتماعیم رو بزنم و دینم رو عوض کنم؟ اون وقت اعتقاداتم و باورهام چه شکلی بود؟ اقلیت دینی بودن چقدر میتونست زندگیم رو متفاوت کنه؟ تاثیری توی دوستی هام داشت؟ و خیلی سوال های دیگه ای که هربار جواب دادن بهشون خیلی سخته...


+ راستی امروز پست گواهینامه م رو آورد. بزرگ شدم نه؟ بهش گفتم دیگه منم میتونم تو خیابونا رانندگی کنم و پلیسم بهم کاری نداشته باشه :) 

  • ۱۸۸
۱ ۲ ۳ . . . ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ . . . ۳۸ ۳۹ ۴۰
ماه
روشنی اش را
در سراسر آسمان
می پراکند
و لکه های سیاهش را برای خود نگه می دارد۰

رابیندرانات تاگور - کتاب ماه نو و مرغان آواره
Designed By Erfan Powered by Bayan