داشت از گذشته میگفت. از روزایی که کانال داشتم. گفت کانالتو دوست داشتم و من باز هم باورم نشد چه چیز خاصی داشت که اون تعداد کم دوسش داشتن. گفت یادته یه پست وبلاگت رو خونده بودی اونجا؟ و من یادم نبود. بهش گفتم دوسال گذشته از اون روزا... باورمون نمیشد. گاهی بعضی اتفاقات اونقدر نزدیکن که انگار همین روزا بودن و در عین حال اونقدر دورن که انقد خیلی سال ازشون گذشته...
همزمان حس میکنم خیلی سال زندگی و تجربه کردم و حسابی خسته م اما از یه طرف گاهی جوری دیوونه بازی در میارم که انگار هنوز نوجوونم و سن و سالی ندارم... درک خودم گاهی واسم سخته. گاهی حتی از خودم فرار میکنم. از اینکه فکر کنم و به چیزای خوبی نرسم یا حتی فکر کنم و به چیزای خوبی برسم که شاید هیچ وقت اتفاق نیوفتن. مثل خیلی چیزها که خواستیم و نشد و شاید نخواهد شد. ولی خب خوبی ماجرا اینجاست که خیلی وقت ها اون ته مه های قلبم یه روزنه ی امیدی وجود داره که سوسو میزنه و میگه شاید ته این قصه ها خوش بود...
میدونی من خودسرزنشگرترین آدم روی زمینم ولی چند روز پیش فکر کردم چقد یاد گرفتن همین زندگی کردن شبیه یاد گرفتن راه رفتنه. کسی که به ما یاد نداد راه بریم همونجور که بهمون یاد ندادن زندگی کنیم. نگاه دیگران کردیم و راه افتادیم. یه حس غریزی مارو به سمت راه رفتن هدایت کرد مثل زندگی کردن. هزار بارم اون وسط افتادیم و زخم شدیم حتی تا بلد شیم راه رفتنو اما هنوزم که هنوزه که ادعامون میشه بلدیم مثل یه آدم بزرگ راه بریم یه لحظه که حواسمون نباشه پامون یه جا گیر میکنه و پخش زمین میشیم، زخم میشیم یا حتی پشت پا میگیرن واسمون به نیت افتادنمون. ما که بلد نبودیم زندگی کردنو. تلپی افتادیم تو راه زندگی کردن. پس مسلمه گاهی هم اشتباه کنیم، تلوتلو بخوریم، راهو اشتباه بریم، پخش زمین شیم، زخم شیم ولی کاش میشد وقتی بلند شدیم و خوب شدیم، بقیه ی مسیر رو ادامه بدیم بی هیچ حس بدی از زمین خوردنمون. ما که از اولشم بلد نبودیم...