همواره جنگ...

  • ۱۶:۵۲

جاده ی اهواز آبادان بسته شده. چند روزی موقت باز بود اما دوباره بسته شد.

جاده ی اهواز شوش هم بسته شده. برای رفتن به دزفول باید دور زد و از جاده ی شوشتر رفت.

ریل راه آهن هم توی محور اندیمشک اهواز بسته شده.

مدارس و دانشگاه هارو تعطیل کردن.

جاده های ساحلی مجاور کارون بسته شدن و پر از سیل بند و آبن و جاده های اصلی شهر همیشه ترافیکن.

مدام صدای هلیکوپتر و جت هوایی به گوش میرسه.

آب کارون به حدی بالا اومده که تا به حال ندیده بودم.

مدام خبر میرسه که فلان روستا هم رفت زیر آب و آب داره به اهواز میرسه.

فاضلاب های تعدادی از خیابون ها زده بالا و از دیروز آب به ورودی شهر اهواز هم رسید و فعلا با خاک دارن جلوشو میگیرن.

سدهارو باز کردن و ظرفیت سدها به شدت بالا اومده و احتمال شکست سد یعنی نابودی کل خوزستان. روستاها فعلا دارن قربانی شهرها میشن. 

مدام خبرهای استرس آور داره به گوشمون میرسه و فشار این خبرها و دیدن شرایط و ویرانی ها به تنهایی نابودکننده س...

آرامش نعمت بزرگیه...

  • ۱۳۶

باید خوابید...

  • ۰۳:۴۱

میدونی یه وقتایی یه سری چیزا هست که هرچقدر هم بهشون فکر کنی، هر چقدر دو دو تا چهارتا کنی نه میتونی درستشون کنی، نه کاری ازت برمیاد، نه راه چاره ای واسشون وجود داره. تنها راه اینه که تلاش کنی بخوابی تا وقتی بیدار شدی دیگه فراموششون کرده باشی حتی برای چندساعت و چند روز...

+ چقدر دارم جوری که دلم میخواد زندگی نمیکنم...

  • ۱۲۷

جانم، بله، حتی هان

  • ۱۲:۲۴

اینکه آدمارو صدا کنی و جوابت رو بدن یه نعمت بزرگه. میدونستی؟

  • ۱۱۲

بحث های آشوب

  • ۰۲:۱۰

این پست رو یادتونه؟

فامیل رو دیدم و گفت که اون دختر الان یه بچه ی دو ساله داره. بعد مامان رو کرد به زن عمو و گفت اونوقت مهسا میگه من نمیخوام شوهر کنم، هنوز بچه ام :| خنده م گرفته بود. زن عمو چندتا نگاه عاقل اندر سفیه بهم کرد و من زدم زیر خنده. بعد با خودم گفتم لابد فکر میکنن خجالت کشیدم از حرف شوهر شبیه دخترهای قدیم :))

پسرعمو هم تصمیم گرفته واسم خواستگار بفرسته. میدونین چون من تک دختر به قولی دم بخت فامیلم و بیشتر پسر داریم واسه همین همیشه توی چشمم تو این مواقع و از دوست مامان تا فامیل تو فکر اینن که مبادا من سن ازدواجم بگذره. در حال حاضر هم یک سال فرجه گرفتم از مامان تا درسم تموم شه و این یک سال واسه من انگار یه فرجه س تا به زندگیم سر و سامون بدم و با خودم کنار بیام. میدونین از شما چه پنهون یه وقتا میترسم. میترسم یه روزی شبیه عام مردم تسلیم شم و جوری شم که الان ازش دوری میکنم...

میدونین اون وقتا که بچه بودم و میدیدم خواهر برادرام کنکور میدن فکر میکردم کنکور دادن واسه بزرگاس و برای من یه چیز دوره. حتی روز کنکورم هم باورم نمیشد منم کنکور دادم. حالا بحث رایج ازدواجی که این روزها خیلی جا در مورد من در جریانه و من سرسختانه دارم مقاومت میکنم یه چیز دوره واسه من. 

من از خیلی لحاظ ها با آدم های اطرافم تفاوت دارم و حتی مجال این نیست که من بشینم راجع به رویاها و آرزوها و اهدافم و سایر چیزها حرف بزنم و بگم آقاجان ازدواج به طور کل واسه من چیزی نیست که من بشینم خونه تا خواستگار بیاد و خیلی سنتی ماجرا پیش بره. ازدواج یه چیزیه مثل مثلا بارون اومدن. تشبیه درستی هم نیست ولی خب چیزی نیست که بخوای عاقلانه بگی الان اتفاق بیفته. یه چیزیه که یهویی اتفاق میوفته. با این تشبیهم اصلا نتونستم چیزی که توی ذهنم هست رو شرح بدم :)) خلاصه اینکه هی توی جشنا بهم میگن انشالله روزی خودت اذیت میشم شبیه وقتی که یکی بهم میگه خدا رحمتش کنه. جفتش رو دوست ندارم بشنوم ولی در جوابش لبخند میزنم و میگم ممنون. یه بار که حواسم نبود یه خانم بزرگسال گفت انشالله روزی خودت به زودی. منم بلند گفتم انشالله :))) بعدش خانمه نگام کرد منم که تازه فهمیده بودم چی گفتم مکان رو به سرعت ترک کردم :))

+ یه هفته ای هست که درگیر ماجرای سیلیم و استرس و این داستانا. قرار بود این روزا بریم شهر اجدادی ولی خب نمیشه بریم :(

+ بعضی آدما توی شرایط متفاوت که میفتن یهو وقیح میشن جوری که انگار نه انگار قبل از این جور دیگر و بهتری بودن.

+ یه چیزی فهمیدم امشب که دوس دارم شبا یه نفر واسم حرف بزنه و من از ابتدای نوشتن این پست دارم یه مصاحبه وبلاگی (نمیگم کی چون جفتشون اینجارو میخونن :)) ) گوش میدم و مسلما چیز زیادی نمیفهمم ولی شنیدن صداها بهم آرامش و حس خوب میده. آهنگاشم خیلی قشنگن کاش حوصله داشتم سرچ کنم دانلودشون کنم.

+ قبلنا یعنی تا پارسال یه کارا و چیزایی رو دوست داشتم که حالا ندارم. کی باورش میشد یه روز من عشق موزیک دیگه حوصله گوش دادن و سلک کردن آهنگ نداشته باشم...

+ تا بدی میبینم از کسی دلم میزنه دیگه. در حال حاضر رفیقی واسه خودم نذاشتم از جانب خودم از خیلی ها بیزارم.

+ از نزدیک شدن به آدما میترسم. 

+ یکی از مشکلات اساسی من اینه که نمیتونم بعضی وقتا حس واقعیم رو در لحظه بروز بدم. تنها حس غم و شادی رو میتونم خوب بروز بدم و سایر حس ها سخته واسم. مثلا حس خشم و نفرت رو خیلی وقت ها توی خودم سرکوب میکنم چون اگر عصبانی باشم و مکانش رو ترک نکنم خیلی بد میشم. مثلا دوست دارم یه چیزی رو بشکنم خورد کنم و از عواقبش نترسم. 

+ دو هفته ای هست که گوشیم به سختی شارج میشه و به سرعت شارج از دست میده. باطری هم گرفتم ولی انگار کابلم مشکل داشت. حتی برنامه هایی که ممکن بود شارج مصرف کنن بیشتر رو پاک کردم و این روزها همش گوشیم به برقه و کلا این ماجرا خیلی روی اعصابم رفته و همش منتظرم تعطیلات تموم شه برم دنبال راه چاره.

  • ۸۸

کاش در پس هر خدانگهداری، سلامی دوباره بود...

  • ۰۲:۵۰

اگه از من بپرسی چی شده که چنین تصمیمی گرفتم راستش جواب مشخصی ندارم که بهت بدم. همون شب قبل از نوشتن خدانگهدار یه متن طولانی نوشتم که منتشر نکردم و حرف هایی از تمام زندگیم بود جز اونچه که اخیرا حالم رو بد کرده بود.

اصلا بیا تصور کن من یه لیوانم. یه لیوان که تا جایی که امکانش هست پر از آبه. اگر فقط یک قطره هم بهش اضافه کنی سرریز میکنه. میدونی من میدونم حالم نرمال نیست. این تمایل به خوابیدن و نفهمیدن. اینکه وقتی حالم خوب نیست با خودم لج میکنم و قرصم رو نمیخورم تا حالم بدتر شه. اینکه شبا غمگین و احساساتی میشم. اینکه خیلی شبا خواب ندارم و با کوچکترین چیزی میزنم زیرگریه. من میدونم اینا خوب نیست. میدونم که نباید اینجوری ادامه بدم. میدونم که باید چه کارایی بکنم تا حالم خوب شه. میدونم کارای عقب مونده م چیه. من همه چیزو میدونم اما انگار یک چیزی در من کشته شده. همون نیرویی که من رو به سمت کارهایی که باید انجام بدم سوق بده. نتیجه ش میشه اینکه خیلی وقتا پریشونم. استرس دارم. با کوچکترین اتفاق، پر از هیجان منفی میشم و خیلی چیزهای دیگه...

تصمیم گرفته بودم حرف نزنم دیگه، چون دوست ندارم حرف هام حتی ذره ای حال کسی رو بد کنه. چون چندباری هم از رفقام شنیدم که حرف هام پر از ناله شده. بنابراین اگر نوشته های من حس منفی بهتون میده لطفا اینجا رو نخونید. چون راستش من در مقابل دنیا خیلی وقت ها کاری ازم برنمیاد. توانم همین قدره‌. از من انتظار نداشته باشین همیشه بگم و بخندم و مسخره بازی در بیارم چون ازم برنمیاد. ازم انتظار نداشته باشید تا من به عنوان یه انسان به خودم حق بدم که یه وقتایی حالم بد باشه و بتونم بیام ناله کنم، نق بزنم، غر بزنم اصلا جار بزنم حالم بده...

 قطعا این پست خوبی برای شروع سال نو نیست ولی خب بازم باید بگم من اینم. امیدوارم یه روزایی بیاد که احساس خوشبختی کنم بیام از اتفاقات خوب واستون بگم. 

راستی گواهینامه گرفتم. هنوز نیومده و نمیگم چه سختی ها و اتفاقاتی افتاد ولی بخش خوبش اینه که قبول شدم و این اتفاق خوبیه و باعث شد فوبیای تصادفی که توی وجودم بود تا حد زیادی کم بشه و دیگه مثل سابق از سفرهای جاده ای وحشت ندارم و این اتفاق قشنگتریه.

چندین ماهه کسی منو بغل نکرده. آخرین نفر سمیرا بود. دو سه ماهه یه صدا توی ناخودآگاهم یه وقتایی یهویی میگه بغلم کن.

حتما نباید ازتون خدافظی کنم که بیاین نگرانم شید. اگه اینجارو دوست دارید بگین بهم. اینجوری منم...

  • ۱۵۰

خدانگهدار

  • ۰۲:۴۳

زور زندگی بیشتر بود.

  • ۱۱۳

از امسال چه درسی گرفتم؟

  • ۲۳:۲۷

حس میکنم دنیا پر معنی تر از چیزیه که ما زندگیش میکنیم. اینکه من یه وقتایی نمیتونم با عقلم واسه احساسات و علاقه ها و رویاهام تصمیم بگیرم. حس میکنم اینکه من نمیتونم مانع این بشم که چرا فلانی رو دوست دارم یا فلان رویا توی سرم هست یا توی فلان زمینه علاقه دارم یه حکمتی توش هست که توی سیستم آفرینش هستی تابع یه سیستم پیچیده تره که من شاید هیچ وقت دلیلش رو ندونم ولی من اندازه یه چرخ دنده ی کوچیک دارم یه سیستم بزرگتر رو پیش میبرم. اینکه تمام این احساسات و چیزایی که توی وجودم اتفاق میوفته حتما دلیلی داره حتی اگر هیچ وقت ندونم و نفهمم...

  • ۱۰۱

کوه باش و دل نبند

  • ۱۷:۲۱

۱_ آیدا پرسید چندسالت شده؟ ۲۵؟ گفتم نهه آمادگیشو ندارم نگوو تازه ۲۴ شدم... گفت منم به ۲۱ عادت کرده بودم و حالا ۲۲ برام غریبه.

۲_راستش تا این سن دیگه تا حد زیادی خودم رو میشناسم... میدونم چه چیزایی رو دوست دارم یا ندارم، میدونم وقتی میخوام از خودم دفاع کنم یکم صدام بلند میشه و اگر طولانی بشه یهو بغض میکنم و نمیتونم حرف بزنم و میزنم زیر گریه... میدونم توی ابراز احساس زبونی به شدت ضعیفم. میدونم واسه آدمایی که دوست دارم، بخشنده ترین و مهربون ترینم حتی اگر به ضرر خودم تموم شه. میدونم در روز چندساعتی رو نیاز دارم برم تو اتاقم و تنها باشم و اگر چراغ خاموش باشه هم که چه بهتر... میدونم یه وقتایی غمگین ترین میشم همونقدر که میتونم شاد و‌‌‌ خندون باشم و به همه لبخند بزنم و روی خوش نشون بدم. میدونم برای اینکه آدمارو واسه ی همیشه تو زندگیم نگه دارم نباید زیاد بهشون نزدیک بشم و خیلی چیزهای دیگه... 

۳_ آهنگ لحظه های معین رو من عاشقم. یادمه از بچگی که ویدیوش رو دیدم چقدر توی ذهنم حک شده بود و این همه سال یادم مونده بود. همیشه دلم میخواست یه روز اینجوری عاشق یه نفر بشم...

۴_ سوار تاکسی شدم که برم دانشگاه. کنارم یه دختر در حال موز خوردن بود. پرسید امروز چی داری؟ بهش گفتم. راجع به درس ها و استادهامون پرسید و در حالی که جوابش رو میدادم همش فکر میکردم این دختر قیافش آشناست ولی نه سر کلاس هام دیدمش نه اینکه حتی اولش مطمئن بودم رشته ی من درس میخونه. اسمم رو هم بلد بود شبیه تموم دخترهایی که توی مسیر یا خود دانشگاه منو میشناختن و حتی میدونستن با من چه کلاس هایی داشتن و من یادم نمیومد یا نمیشناختمشون. درست سه ساعت بعد توی سلف یادم اومد که سه سال پیش روز ثبت نام دیده بودمش و چون که اون ظاهرا درس افتاده زیاد داشت کلاس مشترکی نداشتیم و اون حتی اسم من رو هم یادش بود...در حالی که من حتی با کلی آدم توی دانشگاه دوستم ولی نه اسمشون رو میدونم و نه حتی شمارشون رو دارم... یا من حافظه م ضعیف شده یا مردم حافظه شون قوی شده :|

  • ۸۷

آغاز بیست و چهارسالگی

  • ۲۳:۳۷

۱۴ اسفند روز منه. امسال سال خوبی بود و اتفاقاتی که سالها انتظارش رو میکشیدم اتفاق افتادن. درسته روزهای سخت هم داشت ولی خب خداروشکر که هستم و امیدوارم سال جدید پر از اتفاقات خوب باشه :)

  • ۱۱۲

فهمیده بودم...

  • ۰۰:۱۳

وسط حرف هامون رو کرد بهش گفت چیزی که من الان توی این سن فهمیدم رو مهسا چندسال قبل فهمیده بود. فهمیده بود تا یه جایی زورشو بزنه ولی وقتی دید دیگه بی فایده س، بگه به من چه و همه چیز رو بسپره به سرنوشت...

و اون خبر نداشت که خیلی سال قبل تر بود که فهمیدم تو این دنیا زور آدم یه وقتایی خیلی کمه. واسه همین بلد شدم دلم شور بزنه ولی وقتی تلاشمو کردم و دیدم دیگه کاری ازم برنمیاد، عقب بکشم و بگم بیخیالش... بگم بذار همه چیز پیش بره ببینم سرنوشت و دنیا چی میخواد که اتفاق بیفته. حتی اگه حس کنم دنیا واسم تمومه، دیگه زور بیهوده نمیزنم...

سخت بود ولی بلد شدم...


  • ۷۵
۱ ۲ ۳ . . . ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰ . . . ۳۸ ۳۹ ۴۰
ماه
روشنی اش را
در سراسر آسمان
می پراکند
و لکه های سیاهش را برای خود نگه می دارد۰

رابیندرانات تاگور - کتاب ماه نو و مرغان آواره
Designed By Erfan Powered by Bayan