- يكشنبه ۲۸ اسفند ۰۱
- ۰۳:۰۷
میدونی تو این یک ساله خیلی چیزا واسه من عوض شد. از رفتنم برای اولین بار به خوابگاه و سفرهای تنهایی و کلی موقعیت و آدم جدید. رفتن میم. شروع تراپی. تجربه ی اولین شغل و...
میدونی بخوام بگم کل این اتفاقا مخصوصا جدا شدنم از خونه خیلی چیزا رو توی وجودم تغییر داد. خیلی چیزا که واسم ارزش بودن و با قاطعیت میگفتم اعتقاد منه دیگه نیست یا توشون تردید دارم. دیگه نمیتونم با اطمینان از اعتقادات خودم حرف بزنم چون حس میکنم تازه دارم کشف میکنم. دیگه حتی از میم شاکی نیستم چون دیدم حتی خیلی چیزا که سرش باهاش بحثم میشد الان واسم نرمال شده. فهمیدم ما کلا از اولشم آدم هم نبودیم ولی من بودم که بیخودی زور میزدم ازش یه عاشق بسازم چیزی که از اولشم گفته بود نیست. سعی دارم روی مهارت های فردیم کار کنم. بازم پیج پابیلکمو راه انداختم و اینکه امسال دوستام واسه اولین بار سورپرایزم کردن که گریه م گرفت و کلی اون چند روز خوش گذشت. حتی قبل از تولدم توی دانشگاه خودمون مراقب کنکور دکترا و ارشد شدم و خیلی تجربه ی باحالی بود. از خود گذشته م ممنونم که برای این تغییرات تلاش کرد. امروز با مشاورم تونستم حرف بزنم. بهم گفت فکر نمیکنم دیگه خیاری که خیارشور شده به حالت قبلش برگرده. مگه نه؟ گفتم آره دیگه تاب این مدل زندگی توی خونه رو ندارم. میدونی وقتی از اتفاقای این دو ماهه براش گفتم گفت متاسفم ولی تو توی خانواده ت هم خیلی تنهایی. هیچ ساپورتی نمیشی حتی عاطفی پس دیگه ترس از دست دادن چیو داری که تصمیمتو قطعی نمیکنی؟ یه جا برگشت گفت میفهمم تو توی جایی گیر افتادی که خیلی دورن از تو من تنهاییتو میفهمم ولی این سرگذشت تو بوده که با تمام این حسرت ها باید زندگی کنی...
- ۱۲۴