- سه شنبه ۱۲ تیر ۹۷
- ۲۲:۰۶
سوم دبیرستان بودم ۰ یه روز سر کلاس درس وقتی دور هم با بچه ها نشسته بودیم و حرف میزدیم یکی از بچه ها حرفش درومد گفت وای من بابام انقدر عاشق مامانمه ۰ کلی تلاش کرده تا مامانمو بهش بدن و الانم همش قربون صدقه ی مامانم میره ، خیلی دوسش داره۰۰۰ وقتی اینارو میگفت چهره ش پر از محبت و ذوق و حس خوب بود۰۰۰
اون لحظه شاید واسه بار اول بود میفهمیدم که مامان باباها هم میتونن همو دوست داشته باشن و قربون صدقه ی هم برن ۰ برام خیلی عجیب بود و سخت بود باورش ۰ یکی دو هفته بعد موقع جلسه اولیا مربیان وقتی باباشو دیدم هی نگاهش میکردم ببینم یه بابای عاشق چه شکلیه ۰ باباش معمولی بود ۰ مثل بیشتر باباها سیبیل داشت ۰ یه بابای عاشق که شبیه مردای عاشق توی قصه ها نبود۰۰۰
- ۱۵۲