باید یکی باشه

  • ۱۷:۱۸

بالاخره باید یکی باشه که توی این هوای خنک پاییزی بدون اینکه من ازش بخوام یهو بگه پاشو حاضر شو دوتایی بریم بیرون۰تا من حاضر شم ماشینو روشن کنه و فلش سلکت خودمو که تو ماشینه بذاره پلی شه و منم تندی آماده شم و بریم تو خیابونا بی هدف فقط توی خیابونا باشیم به آدما و خیابونا نگاه کنیم موسیقی بلند گوش بدیم و هوای خنک و سرد پاییزی بچسبه به جونمون بعد از یکی دوساعت یه جا پارک کنه و بریم قدم بزنیم منم دستامو بذارم تو جیب پالتوم تا دستام یخ نزنه و لذت ببرم که از شدت سرمای هوا بینیم یخ زده و قرمز شده و حرف بزنیم و راه بریم کنار رودخونه بی توجه به زمان و تاریک شدن هوا۰بریم یه جا بشینیم یه نوشیدنی گرم بخوریم و یکم بعدش پاشیم بریم سمت ماشین و باز پلی شه موزیک و زیاد کنم باهاش بخونم و بخنده به اداهام با خوندن آهنگ و جاهایی که بلد نیستم آهنگو الکی میخونم و توی دلم خداروشکر کنم و بریم توی خیابون ها و منم خیره بشم به آدما و خیابونا و مغازه ها و به موزیک گوش بدم و یکی دو ساعت بعد بگه گشنت نیس؟منم طبق معمول بگم نمیدونم و بدونه نمیدونم یعنی آره ولی خجالت میکشم کسی واسم شام بخره و جای پارک گیر بیاره اطراف یه رستوران که تاحالا نرفتیم و من بگم من روم نیس تاحالا اینجا نرفتم نمیدونم چجوریه و بگه بیا بابا این حرفا چیه ۰۰۰بریم شام بخوریم و بعدش بگم دلم نمیخواد بریم خونه و قیافمو ناراحت کنم و بگه باشه هرچی تو بگی تو بگو کجا بریم۰بگم نمیدونم فقط میدونم نمیخوام تموم شه بریم پارک بشینیم راه بریم تو جاده بریم موزیک بذاریم فقط نمیخوام امشب تموم شه اونم به حرفم گوش کنه و انقدر شب ادامه داشته باشه که خودم خسته شم بگم بریم خونه و از شدت خستگی به سختی لباسامو عوض کنم بچسبم به بخاری لبخند بزنم چای بخوریم و بخوابیم۰۰۰

زمان قدیم !!!

  • ۱۶:۵۰

مادربزرگ جان تعریف میکنه که زمان شاه تازه ازدواج کرده بوده و بچه ها هم کوچیک بودن و مثله الان نبود و از پدربزرگ جان مرحوم میترسید و اینا۰خلاصه میگه یه روش تبلیغاتی برای اینکه مردم رو عادت بدن که به جای شست و شوی همه چی !!!با صابون گنده ها :))) از فابر استفاده کنن این بود که یه ماشین میومد از سر نبش کوچه ها گاز میداد یهو ترمز میکرد و دم هر خونه که می ایستاد به اون خونه یه بسته فابر بزرگ اندازه سه چهار برابر فابر های کوچک امروزی میدادن و مقدار ۳۰، ۴۰تومن پول (نمیدونم به کدامین واحد پول ) خلاصه توی کوچه ی مادربزرگ جان ماشینه صاف ترمز میکنه دم خونه این ها و در میزنه میگه همچین چیزیه و بفرما پول و فابر ولی مادربزرگ جان میترسه پدربزرگ جان باهاش دعوا کنه و میگه نمیخوام درو میبنده و اون آقا میگه بابا این جایزته بگیر و بعد فابر رو از بالای در پرت میکنه تو حیاط و پولو برمیداره برا خودش و میره :)))

خلاصه پدربزرگ جان میاد و مادربزرگ جان ماجرارو براش تعریف میکنه و پدربزرگ جان باهاش دعوا میکنه که چرا پولو نگرفتی ۰پیش مغازه ی منم یه خونه برنده شد پولو گرفت تو چرا نگرفتی و اینم گفته بابا ترسیدم بگی چرا از مرد غریبه پول گرفتی چه کار کنم آخه :)))

فابر همان تاید میباشد۰بِرَندش فابر بوده ظاهرا۰

یا اینکه توی فابرها کارت های شماره دار میذاشتن شکل بشقاب یا قابلمه بعد وقتی همه ۴تا شمارش جمع میشد میرفتن مغازه تحویل میگرفتن یا توی روغن های جامد سکه ی طلا میذاشتن و ۰۰۰

چه روش های تبلیغاتی باحالی داشتنا :دی



فاصله۰۰۰

  • ۰۲:۴۴

امشب فهمیدم فاصله ی اوج شادی و غم میتونه به اندازه ی چندساعت باشه فقط۰

دکتر هلاکویی توی یکی از مشاوره هاش با یکی که دغدغه هاش مشابه من بود  میگفت که اونایی که هوش بیشتری دارن به طبع حساس ترن۰اونا به لایه هایی از روابط اهمیت میدن و پی میبرن که دیگران درکشون نمیکنن و همین باعث درد بیشترشون میشه۰چقد حرفش آشنا بود ۰۰۰

  • ۱۰۰

هیچ وقت فکرشو نمیکردم

  • ۰۲:۱۴

خیلی برام جالبه بعد از اون همه دست و پا زدن خدا منو بندازه تو رشته ای که از بچگی علاقه داشتم بهش و وقتی بزرگ شدم یادم رفت ۰یادم رفته بود وقتی دبستان بودم چقد عاشق میکروسکوپ بودم و چقد وقتایی که راهنمایی بودیم و میبردنمون آزمایشگاه مرکزی چقد ذوق زده میشدم۰ترم اول رشته مو دوس نداشتم چون همه درسا تئوری بود ولی از ترم دو که اولین جلسه ی آزمایشگاه رو رفتم رو یادمه۰یادمه که انقد ذوق زده بودم و خداروشکر میکردم که توی راه برگشت به خونه به دوستم پیام دادم که همین بود این همون چیزی بود که دنبالش بودم۰که رسیدم خونه و با نیش باز از علاقه م به کار با میکروسکوپ و کارای آزمایشگاهی واسه مامان میگفتم۰خیلی برام عجیبه که من چه روزا گریه کردم ناشکری کردم گله کردم که خدایا چرا نمیشه اونی که من میخوام۰چرا یه بارم حرف حرفه من نمیشه و خدا داشته واسم یه شرایطی رو مهیا میکرده که میدونسته عاشقشم ولی یادم رفته۰امشب که مجبور شدم چندین صفحه گزارش کار آزمایشگاه دستی بنویسم و کلمات فوران میکردن روی کاغذ و برخلاف همیشه از نوشتن زیاد دستم درد نگرفت بازم پی بردم به علاقه م و هیچی نمیتونم بگم جز شکر که خدا همچین لطف بزرگی بهم کرده ۰واقعا خدایا شکرت ممنونم ازت :)

نیویورک !!!

  • ۰۲:۵۸

دو شبِ که با فاصله ی چند روز خواب میبینم توی خارج از کشورم توی یک شهر نزدیک نیویورک و من دارم توی شهر پرس و جو میکنم باهاشون انگلیسی سلیس !!! صحبت میکنم و توی ذهنم متوجه میشم دارم چی میگم و حس خودخفن پنداری هم توی خواب دارم :))) بعد واقعا اونجا مثله فیلماس واقعا خارجه۰حتی ماشین پلیساشونم هموناس جاده هاشون آدماش کلا همه چی۰حالا دیشب تو خوابم داداش کوچیکمم بود بعد یه دختر بود که رفتم به انگلیسی باش صحبت کردم که از کدوم مسیر برم که میرسم به نیویورک بعدش که راهنماییم کرد رفتم پیش داداشم گفتم حال کردی چطور انگلیسی حرف زدم؟فهمیدی اصن چی گفتم؟بعد داداشم گفت بابا آسون بود چی گفتی مگه منم بلدم بعد من ایشش وار نگاش کردم :)))

توی خوابم نمیدونم چرا میدونم که نیویورک بعدش ایرانه۰یعنی برای رفتن به ایران باید اونجا برم۰خلاصه ما بدون هزینه و ویزا و خرجای چند میلیونی سفر میکنیم داداچ :))))

باستان شناسی

  • ۱۴:۵۸

وقتی اول راهنمایی بودم کتاب تاریخمون راجع به باستان شناسی و کتیبه ها و ظروف و۰۰۰باستانی که کشف کرده بودن نوشته بود و عکساشونم بود۰یادمه اون سال عاشق باستان شناسی شدم۰واقعا دوست داشتم منم بتونم باستان شناس بشم برم تو جاهای باستانی مثل تخت جمشید  و۰۰۰ اصولش رو بلد باشم و بتونم با همون ابزارهای مخصوصی که دارن منم چیزای قدیمی رو کشف کنم که بخشی از هویت گذشته مشخص بشه و بره توی موزه :دی

هنوزم دوس دارم باستان شناسی رو و مستندهای مرتبط با این موضوعات خیلی برام جذابه اما نه به شدت اون زمان ولی خب من کجا ، مکان های باستانی کجا ، ، ابزارهای باستانی کجا که من کشفشون کنم :/

  • ۸۹

آذر زیبا

  • ۰۱:۴۹

امروز اولش طوفان خاک شد اما بعدش رسما اولین بارون مشتی زیبای پاییزی توی این شهر باریدن گرفت۰توی حیاط ایستاده بودم و باورم نمیشد واسه همین از لای در نگاه کردم به کوچه تا باورم شد داره بارون خوشگلی میباره :)

چقد دلم تنگ شده بود واسه بو و صدای خوشگل بارون۰۰۰چقد دلم تنگ شده بود واسه شنیدن صدای حرکت ماشینا توی آب های توی خیابونا۰۰۰ خدایا شکرت :)

  • ۹۹

ماجراهای اتوبوس واحد ۲

  • ۰۰:۴۷

پیرو پست قبل (اینجا

یعنی شما آقایون واقعا فکر میکنید چون عینک آفتابی زدید آدم نمیفهمه دارید دید میزنید و چه بسا زل زدید به خانوما ؟!!!

+خانمای عزیز توی فرهنگ شهرنشینی چیزهایی وجود داره به اسم صف و رعایت حقوق دیگران که وجدانن چیزای خیلی خوبین۰مثلا اینکه وقتی اتوبوس اومد شما میتونی آرام سوار شی و اجازه بدی قبلش اونایی که سوار اتوبوس بودن پیاده شن نه اینکه اجازه ندی کسی پیاده شه خودتو پرت کنی رو پله ها و با آرنجت بکوبی به مردم و هل بدی بقیه رو به اطراف و همزمان با پاهاتم بکوبی رو پاهاشون که بتونی بشینی فقط به خاطر هزار تومن تفاوت قیمت تاکسی و اتوبوس :/ 

+خانمای عزیز اگر دقت کنید هر صندلی از صندلی بغلی جدا هست و اینکه شما میشینی و خودتو پهن میکنی و نیمی از صندلی جفتی رو توسط دست و پاهات اشغال میکنی و هی آرنجتو میکوبی تو دل روده ی آدم اصلا انصافانه نیس۰۰۰

+با تشکر از اتوبوس واحدهای داغون و له و بدون تهویه مناسب ناوگان اتوبوس رانی کلانشهر اهواز :/

+خدایا یا پولدارم کن که با ماشینم جا به جا شم یا اتوبوسای این شهرو بی آر تی کن یا اصلا اتوبوساشو نابود کن انقد حرص نخورم :/  :(((  

اولین بارون

  • ۱۵:۴۹
اولین بارانِ امسال هم باریدن گرفت۰۰۰
  • ۹۵

سورپرایز قشنگ یا هدیه ی خدا :)

  • ۱۶:۴۲

از دیشب حال و حوصله نداشتم و با وجود اینکه ساعت گذاشته بودم واسه صبح ولی برخلاف همیشه بیدار نشدم و مامان دیرتر بیدارم کرد۰نتونستم صبحانه بخورم زیاد از گلوم پایین نمیرفت۰یه قاشق شکلات گذاشتم دهنم و لباسامو پوشیدمو رفتم۰میدونستم دیرم شده اما برام مهم نبود۰تهش مگه میخواست چی بشه که الکی استرس بگیرم۰ایستاده بودم توی مسیر دوم منتظر اتوبوس۰اتوبوسی که دیر کرده بود و همه منتظرش بودن ۰ اتفاقی دوست صمیمی دانشگاه قبلیم رو بعد از حدود ۴سال دیدم :)عجیبه که دوتامون دیرمون شده بود و همین سبب دیدارمون شد۰۰۰دوتامون کلی ذوق کردیم کلی گفتیم خندیدیم و اتوبوس که اومد دوتایی سوار شدیم و مسیرمون تا یه جایی یکی بود۰اون میگفت خوب شد که رفتی ولی من مجبور بودم اینجا بمونم۰از اون روزهای خوشی که باهم داشتیم گفتیم از خنده های همیشگیمون که از شدت خنده شکمم و فکم درد میگرفت و به اندازه ی همین ۴سال من دیگه اونقدر از ته دل نخندیدم۰از سوژه هامون گفتیم که حالا رفته بودن ازونجا و خیلی چیزای دیگه۰بهم گفت چقد لاغر شدی قبلا صورتت تپل تر بود منم خندیدم گفتم فشار زندگیه دیگه ۰اونم گفت آره منم دقیقا وسط فشارهام و کاملا درک میکنم چی میگی و دوتایی خندیدیم۰عوض نشده بود و هنوز خودش بود۰بهش گفتم هنوزم برای رفتن به دانشگاه از وسط ماشینا میری؟گفت آره دیر میشه از پل عابر برم۰گفتم مواظب خودت باش من هنوزم وقتی میبینم اونجارو استرس میگیرم از سرعت ماشینا توی اتوبان۰گفت بیا ببینمت منم گفتم حتما خبرم کن۰اون زودتر پیاده شد و من موندم و حال خوشی که خدا بهم هدیه داده بود وقتی حالم خوش نبود۰ممنونم خدا :)

ماه
روشنی اش را
در سراسر آسمان
می پراکند
و لکه های سیاهش را برای خود نگه می دارد۰

رابیندرانات تاگور - کتاب ماه نو و مرغان آواره
Designed By Erfan Powered by Bayan