- شنبه ۲۹ مهر ۹۶
- ۱۶:۴۲
از دیشب حال و حوصله نداشتم و با وجود اینکه ساعت گذاشته بودم واسه صبح ولی برخلاف همیشه بیدار نشدم و مامان دیرتر بیدارم کرد۰نتونستم صبحانه بخورم زیاد از گلوم پایین نمیرفت۰یه قاشق شکلات گذاشتم دهنم و لباسامو پوشیدمو رفتم۰میدونستم دیرم شده اما برام مهم نبود۰تهش مگه میخواست چی بشه که الکی استرس بگیرم۰ایستاده بودم توی مسیر دوم منتظر اتوبوس۰اتوبوسی که دیر کرده بود و همه منتظرش بودن ۰ اتفاقی دوست صمیمی دانشگاه قبلیم رو بعد از حدود ۴سال دیدم :)عجیبه که دوتامون دیرمون شده بود و همین سبب دیدارمون شد۰۰۰دوتامون کلی ذوق کردیم کلی گفتیم خندیدیم و اتوبوس که اومد دوتایی سوار شدیم و مسیرمون تا یه جایی یکی بود۰اون میگفت خوب شد که رفتی ولی من مجبور بودم اینجا بمونم۰از اون روزهای خوشی که باهم داشتیم گفتیم از خنده های همیشگیمون که از شدت خنده شکمم و فکم درد میگرفت و به اندازه ی همین ۴سال من دیگه اونقدر از ته دل نخندیدم۰از سوژه هامون گفتیم که حالا رفته بودن ازونجا و خیلی چیزای دیگه۰بهم گفت چقد لاغر شدی قبلا صورتت تپل تر بود منم خندیدم گفتم فشار زندگیه دیگه ۰اونم گفت آره منم دقیقا وسط فشارهام و کاملا درک میکنم چی میگی و دوتایی خندیدیم۰عوض نشده بود و هنوز خودش بود۰بهش گفتم هنوزم برای رفتن به دانشگاه از وسط ماشینا میری؟گفت آره دیر میشه از پل عابر برم۰گفتم مواظب خودت باش من هنوزم وقتی میبینم اونجارو استرس میگیرم از سرعت ماشینا توی اتوبان۰گفت بیا ببینمت منم گفتم حتما خبرم کن۰اون زودتر پیاده شد و من موندم و حال خوشی که خدا بهم هدیه داده بود وقتی حالم خوش نبود۰ممنونم خدا :)
- دانشگاه طور
- ۱۰۱