اولین باری که سوار هواپیما شدم رو یادم نیست چون تازه راه افتاده بود۰دومین بار ولی واسه من اولین بار محسوب میشه ۰ وقتی حدود ۱۴ساله م بود و من و بابا مامان داشتیم میرفتیم تهران۰
میدونی وقتی از اون بالا نگاه میکردم وحشت کردم۰ترسیدم مخصوصا وقتی داشت به تهران نزدیک میشد ۰ ساختمون هارو چراغ روشن تک تک خونه ها رو میتونستم ببینم۰ترسم نه از ارتفاع بود و نه مرگ۰ترسم از این بود که نمیدونستم از این بالا ما آدما انقد حقیریم۰انقد کوچیکیم که حتی دیده نمیشیم۰اونوقت این همه آدم ، این همه دغدغه هاشون و۰۰۰ چقد بی اهمیته۰اصلا دیده نمیشه۰
از این بالا کی براش مهمه چه آدمی کجا داره زندگی میکنه؟ کی الان خوشحاله یا ناراحته؟کی امروز چه اتفاقی واسش افتاده ؟اینکه دقت کنی یه تار مو فلان جای صورتت اضافیه فکر کردی از اون بالا چقدر مهمه؟اینکه یه نفر تا صبح خوابش نبرده و اشک ریخته واسه کی مهمه از اون بالا؟ اینکه تو فلان سال فلان حرف رو شنیدی یا فلان ادم اینجور باهات رفتار کرده و تو توی دلت غمباد گرفته تمام این سالها نتونستی فراموش کنی و صرفا توی ذهنته دیده میشه از اون بالا؟مهمه؟اصلا کی واسش مهمه تو چته تو چرا غصه داری تو چرا مینالی یا چی به تو گذشته؟اصلا مهمه و حق رو به تو میدن یا میگن از خوشی میناله یا میخوان بهت دلداری بدن یا اصلا بی اهمیت رد میشن؟از اون بالا هیچی دیده نمیشه ۰هیچی از این ها۰فقط خودتی و خودت ۰خدا هم میبینه ها ولی خیلی وقتا ترجیح میده سکوت کنه۰۰۰
خدا من همیشه ایمان داشتم که مهربونی۰میدونم تو اون چیزی نیستی که ترسناک ازت ساختن۰خدا میدونم میبینی ولی دیگه سکوت نکن۰اگر ما آدما بدیم ،اگر اشتباه میکنیم ، اگر ناشکری میکنیم تو نجاتمون بده۰تو بخشنده باش۰ تو مهربون باش۰ تو ببین و اینبار دیگه سکوت نکن۰محض رضای خدا دیگه سکوت نکن بذار همه بشنون صداتو بذار ببینن چقدر خوبی ۰خدا ۰۰۰