درس نه چندان جالب

  • ۲۱:۴۶

میدونی من چندسالی هست که فهمیدم به جز پدرو مادر ،هرکسی توی دنیا هرچقدرم که ادعا کنه دوست داره و حتی بهت ثابت کنه ولی تهش به فکر خودشه۰

این شاید به نظر چندتا جمله ی ساده باشه ولی خب نیست۰ اولین بار که فهمیدم واقعا ناراحت شدم و فکر میکردم واسم عادی شده اما هربار که دوباره بهم ثابت میشه اندازه ی بار اول یه حال عجیبی میشم۰

  • ۱۶۴

خواهرِ نداشته

  • ۲۳:۵۶

همیشه دوس داشتم یه خواهر داشتم با فاصله ی سنی کم مثلا حداکثر دوسال۰کلی با هم دوست بودیم و همو دوست میداشتیم ۰بیرون میرفتیم باهم و خوش میگذروندیم۰علایقمون به هم شبیه بود و اینجوری توی خیلی چیزا میتونستیم اتفاق نظر داشته باشیم و عملیش کنیم۰همیشه کنار هم بودیم و حتی یه اتاق مشترک داشتیم و شبایی که حالمون خوب نبود مینشستیم کنار هم زیر پتو و واسه هم درد و دل میکردیم تو تاریکی و حتی همو بغل میکردیم و گریه میکردیم۰میتونستیم رازهامونو بهم بگیم و خیالمون راحت باشه کسی جز ما دوتا ازش خبردار نمیشه و حتی توی دیوونه بازی های همدیگه شریک جرم میشدیم۰با هم میخندیدیم ، با هم غمگین میشدیم ، باهم زندگی میکردیم۰

همیشه آرزوشو داشتم و میدونم اگر بود من قطعا خیلی خوشحال تر بودم و میدونم بابت نداشتنش کجاها ضربه خوردم۰حالا دقیقا امشب دلم همین خواهر نداشتمو میخواد۰۰۰

  • ۳۴۵

یک آشنا برگزار می کند (مسابقات شیطنت)

  • ۱۳:۲۴

در راستای مسابقه ی وبلاگ‌ یک آشنا گفتم منم خاطرمو بگم :دی

من کلا شخصیت آروم و به ظاهر مظلومی داشتم در دوران تحصیلم و بیشتر تو فکر درس بودم :دی واسه همین خرابکاری هام متعلق به دوران دبستانمه بیشتر۰

دبستان ما یه مدرسه ی خیلی بزرگ بود که غیر از حیاط بزرگش یه حیاط پشتی و یه حیاط داخلی داشت که توش پر از گل و درخت و این چیزا بود و دو طبقه کلاس ها دور این حیاط داخلی بودن۰

خلاصه ما از اول دبستان که باهم شروع به دوست شدن کردیم هی هرسال مثل گوله برفی بهمون اضافه میشد و خرابکاری هامونم بیشتر ۰ ما یه گروه بچه درس خون خودآزار :)) بودیم که بعضی زنگ تفریح ها جمع میشدیم یه گوشه ی حیاط داخلی زیر سایه درخت ها و هرکسی یه داستان جن دار و ترسناک تعریف میکرد و هی ما میگرخیدیم و وحشت زده از هم دور میشدیم اما همچنان به این کارمون ادامه میدادیم :دی

توی حیاط پشتی هم یه انباری طویل بود که پر از آت و آشغال و آهن آلات و این چیزا بود و همین متروکه بودنش ترسناکش میکرد و الکی بچه ها شایعه میکردن توش جن و این چیزا هست و یکی از عوامل گسترش این وحشت خودِ من بودم :))) چندین بار با یکی دیگه از دوستام تا نصفه ی این انباری میرفتیم بعد الکی جیغ میزدیم وحشت زده می دویدیم بیرون که وای یه چیزی تکون خورد و بچه ها جیغ زنان همراه با ما از اونجا فرار میکردن :))))

حالا گذشت تا اینکه من کلاس سوم یا چهارم بودم و دختر معاون مدرسه دوست صمیمیم بود و واسه همین میدونستم چون مامانش منو میشناسه تنبیهی در کار نیست و همه دیوونه بازی هام رو با خیال آسوده اجرایی میکردم :دی

اون زمان من علاقه ی شدیدی به آب بازی داشتم و زمستونا که بارون میومد توی حیاط پشتی مدرسه تا ساق پامون آب جمع میشد و من و چندنفر دیگه از بچه ها میرفتیم با کفش و گاهی با جوراب داخل آب میچرخیدیم ،داخل کفشمون پر از آب میشد ولی کلی لذت میبردیم :/ هربار میرفتم خونه مامانم کلی میگفت نکن بچه مریض میشی ولی گوش من بدهکار نبود۰تا این که بابام گفت حالا که حرف گوش نمیده بذار واسش چکمه بخریم ببره اونجا بپوشه که میره تو آب پاهاش خیس نشه ۰پدر بنده از اون جایی که استقلالی هم بود رفت واسه من یه چکمه پلاستیکی آبی خرید از همونا که دختره توی فیلم چکمه داشت ۰از اینا :)))

منم که اینارو دیدم کلییی ذوق کردم و دور از چشم خانواده با همین چکمه ها رفتم مدرسه :)))حالا شما تصور کن مدرسه ی ما هم بالای شهر بود و همچین حرکتی چقد مسخره بود:)) منم همون روز معلم آورد پای تخته سوال بپرسه و بچه ها که چکمه هامو دیدن که شلوارمم خیلی شیک انداخته بودم رو چکمه هام کلی بهم خندیدن و معلم گفت چرا میخندین خب میخواد پاهاش خیس نشه:/ بعد من تو دلم اخم هم کردم که چقد بی کلاسن میخندن من با این چکمه های خفن اومدم میخوام برم آب بازی کنم ۰در این حد پررو بودم :)) خلاصه زنگ تفریح خورد و من و بچه ها و همون دوستم که دختر معاون بود رفتیم که دیوونه بازی هامون رو عملی کنیم۰اول من رفتم کلی با چکمه ها تو آب چرخیدم و چقد پز دادم و حال کردم که من پاهام خیس نمیشه۰این دوستم ایستاده بود بیرون و التماس میکرد بیا بیرون منم یکم برم با چکمه هات تو آب بچرخم که بالاخره راضی شدم و چکمه هام رو بهش دادم و از قضا در همین لحظات مامانش از راه رسید در حالی که من بیرون از آب پام توی کفش های دوستم بود و دوستم وسط آب تنها با چکمه های من :)))) بنده ی خدا دوستم سریع پرید بیرون از آب و انقدر مامانش دعواش کرد که کم مونده بود گریه ش بگیره و وقتی مامانش رفت با یه بغضی گفت بیا چکمه هات :( منم تو دلم کلی خوشحال بودم که وقتی من توی آب بودم مامانش سر نرسیده بود وگرنه با من دعوا میکرد :))

اینم عکس از اون حیاط داخلی که محل داستان های ما بود و اون جوجه وسطی منم :دی و بقیه هم بخش کوچکی از یاران دبستانی من ۰ البته اینجا کلاس دوم بودیم۰

دانلودگونه ۱۸

  • ۲۱:۵۳

 

     
ابی _ خاکستری

بیاین یه آهنگ خوب گوش کنیم:)


صدای طبیعت

  • ۲۱:۳۴



+اینجا اطراف شهر اجدادیه
+درختای کنار و مزارع گندم هستن

لوس خانوم :دی

  • ۰۰:۲۰
از اونجایی که من تا چندسال پیش خیلی لوس تشریف داشتم و وقتی خانواده بهم میگفتن فلان کار رو انجام بده و ۰۰۰خیلی وقتا ناز میکردم و میگفتم خسته م و ۰۰۰:)))
پدرجان یه وقتا سر به سرم میذاشت به شوخی دوتا جمله رو گاهی میگفت و من بعد بابا هروقت از فامیل اتفاقی این جمله هارو بشنوم هم یاد بابا میوفتم هم کلی میخندم :))
اولیش اینه :از قول منم بگو رفیقمم سوخت
درست ماجراش یادم نیست ولی انگاری دوتا دوست معتاد بی جون :دی بودن وسط آتیش گیر میوفتن بعد یکیشون هی با اون صدای معتادگونه میگه سوختمم سوختمم ۰بعد اون یکی دوستش میگه از قول منم بگو رفیقمم سوخت :))) 
دومیش اینه : تو بِدَم ، بمیر و بِدَم 
که ماجراش اینه:
پسری را به آهنگری بردند تا شاگردی کند، استاد گفت: "دم آهنگری را بدم!" شاگرد مدتی ایستاده، دم را دید، خسته شد؛ گفت: "استاد اجازه میدی بنشینم و بدمم؟" استاد گفت: "بنشین" 
باز مدتی دمید و خسته شد، گفت: "استاد! اجازه میدی دراز بکشم و بدمم!" گفت: "دراز بکش و بدم"؛ بعد از مدتی باز خسته شد؛ گفت: "استاد اجازه میدی بخوابم و بدمم؟" 
استاد گفت: "تو بدم، بمیر و بدم".:)))

از قشنگی های زندگی

  • ۱۳:۵۷

از قشنگی های دانشگاه همین که من ده دقیقه دیر کنم ولی استاد مهربون آزمایشگاه وایسه منتظرم با وجود اینکه بقیه بچه ها بودن و چندنفر دیگه هنوز نرسیده بودن ، تا من رسیدم بسم الله بگه و شروع کنه به درس دادن :)

+نباید این استادو بغل کرد؟حیف که اسلام دست و پامو بسته :))

+استادم میانساله با چشمای سبز مهربون :)

دانلودگونه ۱۷

  • ۰۰:۲۹

آهنگ داریوش - دنیای این روزای من

+از زمان انتشار آلبومش که حدود سیزده چهارده سالم بود همیشه دوس داشتم این آهنگ رو۰

عضو کشف نشده

  • ۱۳:۴۰

به نظر من بغض یه عضو بدنه که هنوز کشف نشده۰در واقع نتونستن کشفش کنن چون همیشه وجود نداره و هیچ کس وقت بغض داشتن نمیره دکتر بگه من بغض دارم و بتونن بغض رو توی بدنش تشخیص بدن۰

بغض به نظر من یه غده ی گرده به اندازه ی گردو ۰ توی اول گلو قرار داره و در واقع یه جوره که هم ابتدای مجرای مری و هم نای رو اشغال میکنه۰اینجوری نه میتونی درست نفس بکشی نه میتونی غذا بخوری۰یه سری رشته های عصبی هم از این غده ی بغض وصل شده به پشت چشم ها۰به چشم ها فرمان اشک میدن و اینجا دیگه بستگی داره طرف بخواد از بغض رها شه و اشک بریزه یا بخواد خودشو نگه داره و تظاهر به قوی بودن کنه و فقط اشک توی چشماش حلقه بزنه۰یه سری رشته های عصبی هم به همه جای بدن و مخصوصا قلب هم وصل میشه و تمام بدن بی حس میشه و گر میگیره و قلب هم آتیش میگیره انگار زخم خورده۰۰۰

تردید

  • ۰۰:۲۳
یادمه از بچگی فکر میکردم من با بقیه ی آدما فرق دارم۰فکر میکردم اونقدری که من به همه چیز فکر میکنم اونا فکر نمیکنن۰توی مدرسه فکر میکردم تفاوتم به خاطر باهوش بودنمه اما وقتی آزمون تیزهوشان قبول نشدم فهمیدم من اونقدرام باهوش نیستم۰حالا هم نمیدونم به تمام اون چیزایی که من فکر میکنم بقیه هم فکر میکنن یا نه ؟یا اصلا مسائلی که واسه من مهمه واسه بقیه هم مهمه یا بی اعتنا از کنارش رد میشن؟
توی بچگی وقتی حدود ۵سالم بود یه بازی داشتم که چشمامو میبستم و یکم فشار میدادم اونوقت یه تصاویر متحرک قرمز یا آبی یا سبز که اشکال مختلف میگرفتن رو میدیدم۰توی همون سن ها بود که عاشق این بودم روی خطوط منظم حرکت کنم روی کاشی های مرتب ، روی خط ترک سیمان پیاده رو ، روی حاشیه های قالی و ۰۰۰ می ایستادم کنار حاشیه ی قالی و نقش وسط قالی رو نگاه میکردم و بهش عمق میدادم و تصورش میکردم۰
از یه سنی یه وقتا میرفتم جلو آینه و با تعجب به خودم نگاه میکردم و از خودم میپرسیدم این واقعا منم؟این جسم منه؟ این خودِ خودِ منه که داره با این جسم زندگی میکنه؟و یهو هربار مغزم هنگ میکرد و نمیتونست جوابی پیدا کنه ۰
امروز توی راه برگشت از دانشگاه وسط افکارم یهو به خودم اومدم و گفتم واقعا من اینجا دارم راه میرم؟ اصلا مسیرم واسه زندگی درسته؟اصلا مگه من دارم چیکار میکنم که درست باشه یا غلط؟ اصلا چرا باید همه چیزو انقد سخت کنیم؟چرا انقد به همه چیز فکر میکنی؟چقدر تو عجیبی دختر۰۰۰
ماه
روشنی اش را
در سراسر آسمان
می پراکند
و لکه های سیاهش را برای خود نگه می دارد۰

رابیندرانات تاگور - کتاب ماه نو و مرغان آواره
Designed By Erfan Powered by Bayan