رفتن و رفتن

  • ۱۹:۱۲

یکی از تفریحاتِ حال خوب کن واسه من اینه که یه وقتایی که کلاسم عصر تعطبل میشه و آفتاب نیست در حالی که کفش اسپرت پامه و کوله م روی دوشم یهو سرعت راه رفتنم رو میبرم روی آخرین سرعت که اگه یکم سرعت بگیره تبدیل به دو میشه۰ یه مسیر مستقیمه ولی پستی بلندی داره قطعا و همین جذابش میکنه ۰این وقتا هربار حرفای مربی ورزشی که دیگه چهرشو یادم نیست راجع به حالت راه رفتن و نفس گیری توی ذهنم تکرار میشه و طبقش عمل میکنم۰تمام فکرم روی نفس هامه ۰انقد تند میرم که ساق پاهام شروع به درد گرفتن میکنه ولی همینم دوس دارم چون میدونم یعنی کارم درست داره پیش میره۰به مقصد که نزدیک میشم باز حرفاش یادم‌میاد که میگه وقتی ضربان قلبت انقدر بالاس یهو نشین اول سرعتت رو کم کن تا ضربانت کم شه ۰

وقتی نشستم ذهنم میره زیست پیش فصلای آخر که میگفت با ورزش به خاطر تجمع لاکتیک اسید توی ماهیچه ها درد شروع میشه و به همین دلیل باید آب بخوریم که لاکتیک اسید وارد جریان خون بشه و دردی اتفاق نیفته و شروع میکنم به آب خوردن۰

  • ۱۴۲

دردو دل

  • ۲۳:۵۳

خب راستش وبلاگ از اولشم واسه من دوستی بود که پای حرفام میشینه و هیچی نمیگه و من مینویسم واسش و اون توی سکوت نگاهم میکنه و به حرفام گوش میده۰از همون زمانی که یه دختر ۱۶ساله بودم و اولین وبلاگمو ساختم و خاطرات و حرفامو توش مینوشتم تا همین الان۰

الانم دلم میخواد باهاش درد و دل کنم۰میخوام بگم آدما گاهی وقتا خسته میشن۰که وقتی دنیات شبیه آرزوهات نیست ، وقتی بزرگ میشی و میفهمی دنیا قرار نیست بشه اون چیزی که تو میخواستی، دنیا نگاه نمیکنه تو یه دختر احساساتی مهربون و دلسوز بودی که قلبت واسه همه میتپه و نگران همه میشی و دلت نمیخواد هیچ کس رو ناراحت کنی و همه همیشه خوشحال و خوب باشن حتی کسایی که نمیشناسی یا کسایی که دیگه بود و نبود تو واسشون فرقی نداره۰دنیا به این چیزا نگاه نمیکنه۰۰۰

میدونی گاهی دلم میخواد شبیه رویاهام برم یه جای دور وسط یه جنگل سبز میون هزارتا پرنده ، آبشار ۰۰۰ همه چی خوب باشه ، هیچ خطری نباشه من احساس امنیت و آرامش کنم و توی کلبه ی امن خودم زندگی کنم ۰توی آرامش اون فضا روزامو شب کنم و شبارو صبح ۰ به هیچی فکر نکنم ، نگران هیچی نباشم ، دلتنگ هیچ چیز و هیچ کسی نباشم و فقط لذت ببرم و خوشحال باشم۰

یعنی میرسه همچین روزی؟شاید دنیای بعدی شد۰۰۰




  • ۱۳۰

گلاب آخه ؟؟

  • ۱۱:۵۵

توروخدا گلاب عطر نیستا۰ اونم توی تابستون۰ عطر مشهدی هم همینطور اینا واسه جاهای زیارتیه باور کنید :/

+یه زخمی که وقتی در مکان های عمومی اتفاقی کنار افرادی میشینه که از این مدل عطرهای کاذب به خودشون زدن ، تا انتهای سینوس هاش میسوزه :(( 

دانلودگونه ۲۰

  • ۰۳:۲۹


آهنگ فرزاد فرزین - ماه عسل
+از همون زمان که این آهنگ تیتراژ برنامه ماه عسل بود این آهنگ رو دوس داشتم و هیچ وقت تکراری نمیشه واسم ۰ از اون آهنگاس که باهاش میخونم همیشه :)

  • ۹۷

Exam time

  • ۰۲:۵۲

 ماه های آخر که واسه کنکور میخوندم یه تصویر انیمیشن از خودم داشتم توی ذهنم که واسه زندگیمم گاهی صدق میکنه۰

یه جاده س و یه آدم که داره از سمت چپ تصویر به سمت راست تصویر توی جاده میدَوه آروم و خوشحاله بعد یهو یه مانع میاد جلوش تلپی میوفته زمین و درحالی که زانوش زخم شده باز پا میشه و ادامه میده۰یهو دوباره یه چیزی همینجوری با باد میاد میخوره بهش باز جای دیگه بدنش زخم میشه ۰ چندین بار از این مانع ها سر راهش میاد و ضربه میخوره ولی باز این ادامه میده به دویدن در حالی کلی جای زخم روی بدنش هست ولی دیگه خوشحال نیست۰دردشو میشه توی چهره ش دید ولی همیشه خیره س به روبرو و مسیری که باید طی کنه تا به هدفش برسه۰ 

پایانش رو هنوز نساختم۰

بزرگترین درس

  • ۱۷:۳۴

اگه یه روز ازم بپرسن بزرگترین درسی که از پدرت گرفتی که توی زندگی خیلی بهت کمک کرد چی بود ، احتمال زیاد این ماجرارو تعریف میکنم۰۰۰

سوم دبیرستان بودم و داشتم حرفایی که استاد ریاضیمون سر کلاس آموزشگاه زده بود رو واسه بابا تعریف میکردم۰ بابا خیلی جدی برگشت گفت ببین همیشه اینو یادت باشه که کاری نداشته باش کسی چی میگه، ظاهرش چه جوره ، چه جوری فکر میکنه و۰۰۰ تو فقط از دانش و مغزش استفاده کن۰از اطلاعاتی که داره تو هم یاد بگیر ازش و به چیزای دیگه اهمیت نده۰

اون زمان من این حرفو در مورد استادام اجرا میکردم و جاهایی که بچه ها دلبسته و عاشق استادا میشدن و واسه ی استادا میرفتن کادوهای گرون میخریدن ، من فکر این بودم کجا استادو گیر بندازم تا بتونم سوالمو ازش بپرسم۰ ولی خب با گذشت زمان فهمیدم این حرف فقط واسه استادام نبود۰فهمیدم این حرف خیلی جاها واسه آدما کاربرد داره۰اوایلش برام سخت بود بخوام بی طرفانه اهمیت ندم که فلانی مثه من فکر نمیکنه ، اعتقاداتش فرق داره  با من ، مثله من به دنیا نگاه نمیکنه یا اصلا حتی باهاش مخالفم و قبولش ندارم تو بعضی زمینه ها و فقط از دانش و اطلاعات مفیدش که میتونست توی زندگی به من کمک کنه استفاده کنم ولی خب به مرور یاد گرفتم احترام بذارم به همه و بدونم هرکسی حق داره هرجور دلش میخواد زندگی کنه و فکر کنه ۰اینکه وقتی بحث علم میاد وسط برام چیزی جز علم و دانش و یادگرفتن مهم نباشه و درگیر حاشیه نشم۰یه وقتایی خیلی سخته ها ولی به سختیش می ارزه۰

کارگاه دوم

  • ۱۲:۲۱

توی رشته ی ما کارگاه زیاد هست که هرچی بیشتر اطلاعات داشته باشیم در آینده به نفعمون خواهد بود و منم تشنه ی کشف اطلاعات جدید عملی دیگه تاحالا دوتا که استادامون برگزار کردن رو شرکت کردم۰

اولین کارگاه رو ترم پیش استاد بیوشیمی برگزار کرد که توی مزرعه ی دانشگاه بود ولی به نظرم ربط چندانی به رشته ما نداشت چون مربوط به کشاورزی و شیلات بود اما خب خوب بود از نزدیک دیدن و یاد گرفتنشون ۰ در هر صورت بیشتر دونستن که ضرر نداره ۰
اینم منم که همچون بابالنگ دراز افتادم و اون سمت که کپلی شده چون کوله و کاپشنم دستم بود :دی
اینم چندتا عکس دیگه از اون روز ۱ - ۲ - ۳ - ۴ 

کارگاه دوم رو جمعه ی هفته ی پیش از صبح تا عصر رفتم که استاد میکروب شناسیمون که ذکر خیرش اینجا بود برگزار کرد همراه با دوتا دکتر دیگه که توی آزمایشگاه تخصصی خودشون بود۰
خب بخوام شرح ماوقع بدم بگم که کارگاه آغازش از ۸ و نیم صبح بود و من چون جمعه بود به شدت زورم میومد پاشم و یهو بعد از کلنجار با تایمر یهو از خواب پریدم دیدم ۷ونیمه و با وجود حرکات آهسته ی صبحانه خوردن من و تندتند حاضر شدنم و فاصله ی بیست دقیقه ای تا اونجا ، من ۸ و بیست تازه تاکسی سرویس سوار شدم۰ از اون جا که راننده یک عدد پیرمرد بدخلق با پراید داغون بدون کولر بود شد استرس بر استرس های من به این صورت که یهو یه مینی بوس جلوش ترمز زد و این حدود ۴ دقیقه به صورت آهسته کنار مینیبوس مذکور حرکت میکرد و به صورت صوتی و تصویری به راننده ش میگفت که خر و گاو و بیشعوره و مدام تکرار میکرد :/ منم از شدت استرس دلم‌ میخواست سرش جیغ بزنم که ترجیح دادم سکوت کنم تا نخواد با همون حرکت آهسته به منم بگه خر و گاو و بیشعورم و لب بزنه که بفهمم قشنگ داره چی بهم میگه :/
خلاصه گذشت و من نزدیک آزمایشگاه رسیدم ولی دریغ از یه تابلو یا پلاک که اسم آزمایشگاه یا ساختمونی که توشه وجود داشته باشه۰خدا شاهده من بیست دقیقه عین مرغ پرکنده هی ازین سر خیابون رفتم اون سر خیابون حتی رفتم نونوایی اون طرف اتوبان بعد دوباره برگشتم تا سوپری هایی که باز بودن رو بپرسم و یکیشون میدونست گفت برو همون ساختمون سرنبشی که درش بازه اما اون خیابون هیچ دری باز نبود و دوباره برگشتم اون سر کوچه که بهم نشون داد در ارتفاعات نزدیک به نوک ساختمون بغلش کوچیک اسم ساختمون نوشته شده و در این لحظه ساعت ۹ هم گذشته بود و بماند چقد ترسیده بودم که اونجا پرنده پر نمیزد و کارگرای ساختمون مونده بودن نگام میکردن و گرخیده بودم :/
بالاخره زنگ زدم و رفتم پارکینگشم ترسناک و تاریک بود و من همینجور لرزون لرزون با توجه به اینکه مامان گفته بود آزمایشگاه استادته بلایی سرتون نیاره منم گفتم نه بابا این حرفا چیه ولی دقیقا ساختمونش این پتانسیل رو داشت :/
رفتم بالا و بالاخره یه تابلو دیدم دم واحد که اسم آزمایشگاه روش بود و درش باز بود و صدای خانم دکتر میومد و من اندکی آروم گرفتم۰همینکه درو بستم گفت کفشاتو درآر عوض کن۰کفشامو درآوردم موندم سرجام گفتم خو چه کنم حالا نکنه میگه پابرهنه بریم :)) سوالش کردم گفت اون صندل رنگیا رو بپوش و همین لحظه بود که استرسم به کل رفت و کلی ذوق کردم منه رنگی رنگی دوست:دی
 و این هم صندل ها از نمایی دیگر ۰تابلوئه چقد دوسشون داشتم :))
خلاصه بعدشم که واسمون اول تئوری توضیح دادن و بعدش عملی یه سری آزمایش های کشت انجام دادیم واسه ماست و سوسیس کالباس و اینا۰
توی تایم استراحتمون نشسته بودیم روی مبل منم کنار استاد نشسته بودم انقدر نزدیک بودن مبل تکیا که میخواستم گردن بچرخونم وقت حرف زدن نگاش کنم چشم تو چشم میشدیم بدجور ۰ منم داشتم نسکافمو میخوردم و به روبرو نگاه میکردم اما گوشم با استاد بود که داشت راجع به بیماری ها و پیشگیری و تجربیاتش توی ایتالیا صحبت میکرد۰حرفش که تموم شد اشاره کرد به اون ۴تا دختر که روبروش بودن( اونا همکلاسی و دوست بودن) به خانوم دکتر گفت ببین اینا همیشه سر کلاسام هم هی دارن میخندن بعد برگشت رو به من گفت ولی این همیشه آرومه :دی منم دهنم پر بود فقط لبخند زدم ولی تو دلم گفتم باز یکی دیگه به من گفت آروم ای بابا :))
امروز هم آزمونش رو داشتیم واسه سازمان غذا دارو بعد وسطاش استاد گفت جزوه باز کنین عملی من مدرکتون رو دادم این فرمالیته س ۰منم با همگروهیم دوست شده بودم ایستاده بودیم سر میز آزمایشگاه ریز ریز حرف میزدیم میخندیدیم و از رو جزوه مینوشتیم ولی طول کشید بعد استاد اومد گفت ما واسه دکترا یه امتحان داشتیم استادمون گفت جزوه باز ولی گفت شماها جزوه هم باز باشه کاری پیش نمیبرین حالا قضیه شما دوتاس :)) 
بعد امتحان نشسته بودم روبروی استاد کنار بچه ها میخواستم اسنپ بگیرم سرم توی گوشی بود استاد برگشت گفت تو توی خونه هم همینقدر آرومی؟ (من این جمله رو از بچگی n بار شنیدم :/ ) خندم گرفت آخه خودشم یه لبخندی زده بود که چرا انقدر تو آروم و ساکتی اینجوری نباش مثلا :)) منم گفتم استاد من شخصیتم آرومه بیشتر ترجیح میدم گوش بدم تا یاد بگیرم ۰گفت آخه سر کلاسا هم‌ همینقدر آرومی ۰گفتم اگه من بخوام شلوغ کاری کنم درس رو خوب متوجه نمیشم۰باز لبخند زد با حالت حکیمانه گفت اره دیگه واسه همینه آدم دوتا گوش داره یه دهن :)
:))چرا آخه انقد واسه همه عجیبه من آرومم؟ بار الها اگر شلوغم بودم لابد میگفتن چرا انقدر هایپری :))
خلاصه رفتیم نمونه که کشت داده بودیم رو از دستگاه درآوردیم دیدیم۰

این یکی از نمونه هاس ولی کپکش خیلی خوشگل شده  شبیه گل شده :دی
این همه ش یه کُلُنیه ولی خب چون یه هفته مونده گسترش پیدا کرده۰
در آخر هم با توجه به تجربیاتی که داشتم ترجیح میدم توی این شغلی که کارگاهش رو رفتم شاغل نشم چون یه سری آزمایش روتین و تکراریه و هیچ اتفاق جدیدی توش نمیوفته علاوه بر اینکه مسئولیت کارخونه برعهده ت باشه دیگه همش استرس میشه به نظرم جالب نیست ولی خب چیزایی که یاد گرفتم خیلی خوب بود۰

هیچهایک

  • ۰۰:۰۸

حدود دوسال پیش بود که دوستم بهم یه سایت رو معرفی کرد به اسم سیزدهم ۰

 توی این سایت من با دنیای جدیدی آشنا شدم۰اول بگم من از بچگی عاشق سفر کردن بودم و توی خانواده فقط پدرم اندازه ی من سفر دوست داشت و بقیه خانواده به قول مامانم معتقد بودن هیچ جا خونه ی آدم نمیشه :/ 

بگذریم۰ خلاصه رفتم توی این سایت و دیدم ای وای این همون چیزیه که من این همه سال توی ذهنم دلم میخواسته ولی نمیدونستم شدنیه و به چه شکل میشه انجامش داد ۰

(بهتون توصیه میکنم اگر سفر دوس دارین برید اول سرکی به این سایت بزنید تا متوجه بشید دارم از چی صحبت میکنم)

خلاصه بگم من اولش گفتم آخه مگه میشه ؟ همینجوری بدون پول بری سوار ماشین غریبه بشی؟ همینجوری بری خونه مردم؟ امکان داره اصلا؟

من توی این سایت و توی اینستاگرام ارشاد نیکخواه و دوستاش که این مدت تا حدودی دنبال میکردم فهمیدم که آره میشه و برخلاف چیزی که تصور میکردم همینجوری باری به هر جهت هم دلو به دریا نمیزنن و الکی اعتماد نمیکنن و یه سری نکات دارن واسه ی کاراشون ۰

اونجایی تعجب من بیشتر شد که دیدم اینا آدمای بیکار و پولدار و به قولی مرفه نیستن که از خوشی پاشن فقط به سفر فکر کنن که خوش بگذرونن۰اتفاقا افراد تحصیل کرده ای بودن که جایگاه خوبی هم داشتن ولی خواستن اینجوری زندگی کنن ۰همین ارشاد مال مریوانه و دانشگاه خواجه نصیر درس خونده و یه شغل عالی داشته ولی از یه جایی تصمیم میگیره شیوه ی زندگیش رو تغییر بده و اینجوری زندگی کنه و از همین راه درآمد داشته باشه و این مدت عاشق نگرش و صداقت و راحتی و شیوه زندگی ارشاد شدم۰

همون زمان با یه گروه از دخترا هم که به شیوه هیچکایک سفر میکنن توی سایت سبک تر آشنا شدم که تعجبم رو چندین برابر کرد که آخه دختر تنهایی اینجوری سفر کنه بلایی سرش نمیارن؟خطرناکه که و ۰۰۰ ولی وقتی با سفرهاشون توی اینستاگرام همراه شدم دیدم چقدر خوب و اصولی میتونن این سفرهارو انجام بدن بدون اینکه خطر جدی تهدیدشون کنه۰ یکیشون حتی پزشکی رو نصفه رها کرده بود تا به این شیوه زندگی کنه۰خیلی واسم همه چی جالب بود و اگر خودتون سایت ها و اینستاشون رو ببنید قطعا میفهمید چقد خوب و جالبه که آدم بفهمه میشه جور دیگری هم زندگی کرد و از زندگی لذت برد بدون اینکه دغدغه ی پول داشت و دنیارو از چشم این افراد با این تفکر دید۰

+ یکی از آرزوهام اینه یه روز انقدر جرئت داشته باشم که توی یک سفر با گروه ارشاد همراه شم و بتونم این هیجان رو تجربه کنم ۰

+ ارشاد امروز ایونت داشته دانشگاه شیراز و لایوش رو سیو کرده گفتم شاید بخواین بیشتر بدونین راجع به این شیوه از زندگی این فرصت رو از دست ندین۰

  • ۱۲۳

دانلودگونه ۱۹

  • ۰۲:۲۲



آهنگ داریوش - پرستش

اکشن ولی واقعی

  • ۲۰:۳۸

دبستانی بودم ۰ پیکان داشتیم۰ یه روز عصر بابا برا خرید رفته بود بازار که توی راه برگشت چندتا چهارراه قبل از خونه وقتی داشته از یه چهارراه رد میشده یه پژو که تحت تعقیب پلیس بوده با سرعت بالا میکوبه تو ماشین به حدی که ماشین چنددور دور خودش میچرخه و سمت شاگرد کاملا فرو میره۰راننده ی پژو پیاده میشه که فرار کنه ، پلیس بهش ایست میده ولی نمی ایسته و تیر میزنن تو پاش۰زنگ زدن به خونه و گفتن بابا تصادف کرده مامان و داداش با عجله رفتن محل وقوع تصادف ۰ چند دقیقه بعدش باز زنگ زدن خونه که بگن بابارو بردن بیمارستان منم از شوک اینکه بابا چیزیش شده همینجوری تلفنو گذاشتم زمین و تا سر نبش دویدم پابرهنه ولی ندیدمشون و برگشتم خونه۰وقتی رسیدن اونجا فقط ماشینا بودن و آتش نشانی و صحنه ی تصادف خون بوده از پای طرف که شلیک شده بوده بهش۰ میرن بالا سر بابا توی بیمارستان ۰ بابا فقط سرش پاره شد یکم ولی تا چندساعت توی شوک بود از شدت حادثه۰داداش میگه رفتم بالا سرش میگفتم بابا چیزی نشده تو این همه توی جنگ بودی تو تحملشو داری میگه فقط نگام میکرد هیچ حرف نمیزد۰

چندوقت پیش بین مدارک شرح حادثه رو که دادگاه نوشته بود دیدم۰مجرم حدود ۳۸سال سن داشته قاچاقچی مواد مخدر و سارق و ماشین هم سرقتی بوده۰اون روز یه دختر ۱۸ساله با فامیل دیگه که ظاهرا فامیلش نبوده همراهش بوده۰پارسال آزاد شده گویا از نامه های دادگاه متوجه شدیم۰

همه ی اینارو گفتم که بگم اون روز بابا بهم گفت بیا باهام میخوام برم خرید ۰منی که دَدَری بودم و حتی گریه میکردم منو ببرید بیرون ، گفتم نه حوصله ندارم نمیام۰بابا چندبار اصرار کرد بیا ولی نرفتم۰وقتی ماشینو دم کلانتری دیدم و سمت شاگرد که کامل فرورفته بود رو دیدم شوک شدم ۰ فقط از ذهنم گذشت که خدا خواست ۰

خدا چندبار دیگه هم جونمو نجات داده و مگر احمق باشم که نبینم و نفهمم چقد حواسش هست به بنده هاش ولی ما نمی فهمیم۰

  • ۱۰۶
ماه
روشنی اش را
در سراسر آسمان
می پراکند
و لکه های سیاهش را برای خود نگه می دارد۰

رابیندرانات تاگور - کتاب ماه نو و مرغان آواره
Designed By Erfan Powered by Bayan