- يكشنبه ۹ ارديبهشت ۹۷
- ۰۰:۲۳
یادمه از بچگی فکر میکردم من با بقیه ی آدما فرق دارم۰فکر میکردم اونقدری که من به همه چیز فکر میکنم اونا فکر نمیکنن۰توی مدرسه فکر میکردم تفاوتم به خاطر باهوش بودنمه اما وقتی آزمون تیزهوشان قبول نشدم فهمیدم من اونقدرام باهوش نیستم۰حالا هم نمیدونم به تمام اون چیزایی که من فکر میکنم بقیه هم فکر میکنن یا نه ؟یا اصلا مسائلی که واسه من مهمه واسه بقیه هم مهمه یا بی اعتنا از کنارش رد میشن؟
توی بچگی وقتی حدود ۵سالم بود یه بازی داشتم که چشمامو میبستم و یکم فشار میدادم اونوقت یه تصاویر متحرک قرمز یا آبی یا سبز که اشکال مختلف میگرفتن رو میدیدم۰توی همون سن ها بود که عاشق این بودم روی خطوط منظم حرکت کنم روی کاشی های مرتب ، روی خط ترک سیمان پیاده رو ، روی حاشیه های قالی و ۰۰۰ می ایستادم کنار حاشیه ی قالی و نقش وسط قالی رو نگاه میکردم و بهش عمق میدادم و تصورش میکردم۰
از یه سنی یه وقتا میرفتم جلو آینه و با تعجب به خودم نگاه میکردم و از خودم میپرسیدم این واقعا منم؟این جسم منه؟ این خودِ خودِ منه که داره با این جسم زندگی میکنه؟و یهو هربار مغزم هنگ میکرد و نمیتونست جوابی پیدا کنه ۰
امروز توی راه برگشت از دانشگاه وسط افکارم یهو به خودم اومدم و گفتم واقعا من اینجا دارم راه میرم؟ اصلا مسیرم واسه زندگی درسته؟اصلا مگه من دارم چیکار میکنم که درست باشه یا غلط؟ اصلا چرا باید همه چیزو انقد سخت کنیم؟چرا انقد به همه چیز فکر میکنی؟چقدر تو عجیبی دختر۰۰۰