- شنبه ۱۷ مهر ۹۵
- ۱۴:۵۹
کاری که حالا دارم انجام میدم نمیدونم اسمش چیه...
شهامت و شجاعت یا دیوانگی یا شایدم خریت ولی هرچی هست کاریو انجام میدم که قلبم میگه و نشونه ها میگن درسته سخته ولی درسته.
- ۱۲۰
کاری که حالا دارم انجام میدم نمیدونم اسمش چیه...
شهامت و شجاعت یا دیوانگی یا شایدم خریت ولی هرچی هست کاریو انجام میدم که قلبم میگه و نشونه ها میگن درسته سخته ولی درسته.
یه موضوعی هست که شاید به نظر بی اهمیت بیاد ولی به شدت رو اعصاب و روانه ملت تاثیر گذاره و اونم در یا درب هستش.
اینکه وقتی میخوایم وارد جایی بشیم اگر مثلا مغازه نیست حتما در بزنیم و منتظر شیم طرف جوابه موافق بده بعد بریم داخل و اینکه قبل از عبور از هر دری دقت کنیم که اون در ،در چه حالتیه.مثلا کاملا بسته س یا نیمه بازه یا کاملا بازه؟هرجور که هست وقتی ازونجا خارج شدیم و یا کاملا وارد شدیم درو در همون حالت اولیه قرار بدیم مگر اینکه مثلا مغازه باشه کولرم روشن باشه درم باز و حالاتی از بی اعصابی در چهره ی فروشنده نمایان،در این حالت پی میبریم شخص مذکور انقد که هی درو بسته هی باز گذاشتن دیگه نسبت به در سر(؟!) و یا بی حس شده ولی اگر شما دوسته عزیز براش درو ببندین قطعا اگر در شیشه ای باشه میتونید حالته رضایت رو در چهره ی شخص ببینید.
این موضوع توی خونه هم هست.چقدر که من حرص نخوردم از دسته برادرانه گرامم که اگر در بازه بعدش درو میبندن اگر در بسته س درو میذارن باز میرن.چندین ماه حرص خوردم بعدش مقداری جیغ زدم دیگه مشکل نسبتا حل شده توی خونه:دی
مواظبه درها باشید:دی
با سپاس:دی
دیشب توی بازار به خاطر نوشتنای اخیرم و کتاب خوندنام همینجور که راه میرفتم مدام یه راوی داشت ماجراها و صداهای اطرافمو تعریف میکرد مثله یه کتاب یا یه فیلم...
مثلا میگفت:اینجا حسابی شلوغه.چهره های بعضی مردها به غایت ترسناکه و من در مقابله این ترس بی دفاع میشم همیشه.چقدر دلم میخواست الان تهران بودم .توی خیابونه ولیعصر راه میرفتم به سمت پایین یا شایدم به سمت بلوار کشاورز که مثله اینجا نیست که هرکی از کنارم رد میشهنگاهم میکنه.چندتا ماشین پلیس توی این چهارراه ایستادن و یه ون .ما از کنارشون رد میشیم ولی من ترسی ندارم و به پلیسا نگاه میکنم و اونا دارن باهم صحبت میکنن.راستی تاحالا به قدرته پلیسا دقت کرده بودی؟یه کم اونورتر دوتا سرباز هم ایستادن و یه ماشین راهنمایی داره با بیسیم ماشینارو میگه که حرکت کنن.چقدر شلوغه، چقدر تاریکه، چقدر پلیس هست.چه خبره اینجا؟چهره ها و لباس پوشیدنا با محله زندگی من تفاوت داره.مدام میشه صداهای عربی رو شنید و آدمهایی با لباس های عربی.راستی چقدر واسه ما عادی شده ولی اگر کسی از شهره دیگه بیاد قطعا براش عجیب خواهد بود.اینجا به راحتی روستایی یا فقر رو میشه توی آدما دید.هم فقر فرهنگی هم فقر مالی.اصلا اگه بابا اتفاقی زمینش نمیفتاد جای خوبه شهر لابد الانم من مثله اینا میشدم.میدونی اینا فکر میکنن بالای شهر جای خیلی خاصیه و اونا دیگه هیچ غمی ندارنو اوضاعه مالی توپو...ولی هیشکی مثله منی که بچگیم توی وسط یا پایینه شهرو بعدش بالاتر و مدارسم بالای شهر بودو سالها با بچه هاشون زندگی کردم نمیتونه درک کنه که واقعا تفاوتی نیس جز طرز تفکر و آموزش های فرهنگی و گاهی بحث مالی توی بعضی افراد با این وجود من هیچ وقت دلم نخواسته جای دوستاییم باشم که الان توی خارج از کشور درس میخونن اونم رشته ای که عشقه من بود و من نتونستم بهش اینجا برسم.دلم نمیخواد جاشون باشم چون زندگیاشونو از نزدیک دیدم و حتی با پدرو مادراشون آشنایی پیدا کرده بودم.قطعا خدا خودش خیلی بهتر میدونه به کی چی بده یا نده.
چمدان - بزرگ علوی
زن ها همه خود را می فروشند.بعضی در مقابل یک پول جزیی برای چند ساعت و چند روز،بعضی دیگر برای یک عمر در مقابل تامین زندگی.
6سالی میشه که جسته گریخته وب نوشتم و وبلاگهایی هم داشتم که پاکشون کردم.توی این مدت آدم هایی رو پیدا کردم که با نوشته هاشون ،افکارشون و قصه های زندگیشون همراه شدم بهشون وابسته شدم با بعضیاشون خندیدمو با بعضیاشون همدردی و گاهی غصه خوردم و گاهی تلاش کردم بهشون کمک کنم و گاهی اونا بهم کمک کردن.افراد زیادی منو نمیشناسن چون دیگه تصمیم گرفتم خیلی نزدیک وب نویسا نشم که باز نشه مثه چندتا ازین دوستای خوبه وب نویسم که گفتم که یک دفعه گذاشتن و رفتن و من موندم و یک دنیا علامت سوال....
دختر گندمگون(سمی)
نبات(آبنبات)
یادداشت های دختر کوچیکه خانواده(ته تغاری)
وقتی به یک مرد مبتلا می شوم(سپیده)
وقتی عشق در می زند(memul) وبعدش دو تن خیس از عرق عشق
این شهر تا همیشه بوی ما رو میده(مهسا)
هنوزم که هنوزه گاهی میرم و به وب هاشون سر میزنم شاید که برگشته باشن ولی خبری نیست ...
یه تابستون بود.همراه بابام رفته بودم خونه قدیمی مون .مستاجر رفته بودو بابا واسه سرکشی خونه میخواست وسایلو چک کنه برا تسویه حسابو...
منم راهنمایی یا دبستان بودم اومدم باهاش بالا و همینطور که اون مشغول بود رفتم دره کابینتو باز کردم دیدم یه دبه ی پلاستیکی ماته دربسته هست که مشخص بود پر از یه پودره .از کنجکاوی فوری درشو وا کردم(نمیدونم دقیقا میخواستم چیو کشف کنم:دی)یک دفعه یه بوی تیزی رفت توی نفسم که سوزشو تا ته ریه هام حس کردم.فوری درشو بستم و با ترس رو به بابا گفتم :بابا این چیه اینجا گذاشته س؟
بابا:این سمه خطرناکه درشو وا نکنیا...
من::////////
خلاصه تا چند دقیقه خیره شدم بودم به اون پودره و هر لحظه منتظر بودم یه بلایی سرم بیاد:))))