همه چیز

  • ۰۰:۱۵
کاش میتونستم به همه ثابت کنم همه چیز نه پوله نه ظاهر نه لباس نه آرایش نه...همه چیز جای دیگه س

  • ۸۷

حس عجیب

  • ۱۵:۴۵

دچار یک حس عجیبی شدم این روزها...

احساس میکنم خیلی بیهودس یه سری کارا که واسه خیلی هامون عادی شده یا تبدیل به عادت شده...

مثلا همین وب نویسی .خب چه اهمیتی داره که من بنویسم که چه برمن گذشته و یه سری بخونن و نظر بدن یا کسه دیگه بنویسه و من بخونم؟خب چه اهمیتی داره فلان دوست یا فامیل یه وب نویس بهش چی گفت یا مثلا چی خورده و کجا رفته و...؟اینا همش چه اهمیتی داره؟خب من بدونم یا دیگران چه دردی دوا میشه؟خب اصلا روزای ما ثبت بشه که چی بشه؟قطعا اگر اتفاق بدی بوده در آینده ای که فراموشش کردیم یادآورش قطعا آزارمون خواهد داد و اگر خوب باشه ما دلمون میخواد واسه خودمون نگهش داریم که مثلا خدایی نکرده کسی که اون خوشیه مارو نداره دلش نسوزه و غصه نخوره.

اصلا تمام این ها به کنار،واقعا این همه وقتی که برای نوشتنه آنچه برما گذشته و خوندنش برا دیگران ارزشش رو داره؟اصلا واسه چی یه عده بیان کامنت بدن و هی بیان چک کنن جواب کامنتشون چی گفته وب نویس یا فلانی در جواب فلانی چی نوشته.واقعا بیهوده نیس؟اصلا چند نفره ما وقت مشکل به آدمای وبمون پناه آوردیم یا تونستن به دادمون برسن؟اصلا این داستانا برا خوشگذرونیه یا تخلیه ی روحی روانی یا چی؟

احساس میکنم این کارا بیهودس.خیلی هم بیهوده...البته به نظرم یه اندک شماری هم هستن که لابه لای نوشته هاشون میشه درس زندگی هم گرفت.بیشتره منظورم با روزانه نویسیه.

مصداق این موضوع  راجع به دنبال کردن عکسهای بازیگرا یا دوستا وفامیلای دوری که شاید چندین ساله همو ندیدیم و به اقتضاش شاید هیچ وقتم همو نبینیم هم هست.

  • ۱۲۰

بازگشت

  • ۱۶:۲۱

وقتی مامان با تاکسی سرویس اومده بود دنبالم و توی اون گرمای وحشتناک سفارش کرده کولرش روشن باشه و برام دست تکون داد از لای در ماشین و من با اندگ توانی که توی وجودم میشد پیدا کرد به زور خودمو کشوندم توی ماشین و سلام کردم ولی با اون حالت انقدر صدام آروم بود که خودم هم به زور شنیدم واسه همین هیشکی پاسخی نداد مامانم میدونست چقد خستم هیچی نگفت.چند ثانیه بعد رادیوی ماشین این آهنگ رو پخش میکرد و حس خوبمو بیشتر میکرد.نمیدونم چرا اون چند ساعت انگار مهسای چندسال اخیر نبودم...

این مدت مثل زمانی بود که برای تقویت روح گذاشته باشمو توی خلوت خودم خیلی چیزارو تونستم شکرخدا توی خودم قوی کنم و بتونم بفهمم چه افرادی واسم باید مهم باشن :)

اشک

  • ۰۱:۲۶
اشک گاهی مثه چرکه.باید بریزه بیرون تا بهتر شی

توکل کن

  • ۱۸:۴۱
آرام باش،توکل کن،تحمل کن،آستین هایت را بالا بزن و آن وقت است که خواهی دید خداوند زودتر از تو آستین هایش را بالا زده...

عمل کن یه کم

  • ۱۵:۲۵
حرف کم بزن ،عمل کن یه کم

بی دفاع

  • ۰۱:۰۰

بر بی دفاع ظلم نکن از خدا بترس زیرا ز بی دفاع حمایت خدا کند

زخم زبان نزن که به شمشیر روزگار زخمی خوری که کس نتواند دوا کند...


(متاسفانه نویسندش رو نمیدونم)

غلامه حلقه به گوش

  • ۰۱:۰۳
واقعا بنده بوده ام برای خدا?!
هرچه گفته،اطاعت کرده ام بی چون و چرا?!
  • ۳۱۱

چشم های آدم ها

  • ۲۱:۳۵
چشم های آدم ها دریچه ایست از درون آن ها به بیرون

احساسات

  • ۰۰:۳۸
ای کاش تمام احساساتم زبون داشتن و یکجا تمام احساست بدی که بر من گذشته رو میگفتن جایی که کسی نباشه.کاش تمام احساسته بده این سالها یکجوری خالی شه.زیادی پرم از خاطرات و اتفاقات بدی که کسی خبر نداره چه بر من گذشته ...
  • ۲۸۹
ماه
روشنی اش را
در سراسر آسمان
می پراکند
و لکه های سیاهش را برای خود نگه می دارد۰

رابیندرانات تاگور - کتاب ماه نو و مرغان آواره
Designed By Erfan Powered by Bayan