- دوشنبه ۳ اسفند ۹۴
- ۱۴:۴۵
روزهایی بود که گمان می کردم دیگر هرگز نمیتوانم بخندم،نفس بکشم،باشم و درمیان مردم قدم بزنم...گمان میکردم دیگر نمی توانم حتی زنده باشم... اما عشقت همچون دم مسیحایی دوباره زنده ام میکرد،درست به وقتش دستم را می گرفت و بلندم میکرد و گرد اندوه را از تنم پاک میکرد و هربار هم عاشقانه تر...وبه من یاد داد می شود حتی مرد ولی با تو دوباره زنده شد و بهتر زیست...
حالا روزهای زیادی گذشته از آن زمان و تمامش با عشق تو که بند بند وجودم را فراگرفته ،در خونم جریان دارد و به تک تک سلول هایم منتشر شده ،گذشته است.هربار که آن روزها در خاطرم میگذرد لبخند میشوم و با خود می گویم :جز عشق تو ،چه می توانست نجاتم دهد؟!...حتم دارم اگر عاشقت نبودم،اگر عاشقم نبودی،اصلا اگر تو را نداشتم و نبودی تا به حال زنده نبودم...
نگاه های عاشقانه ات را حتی وقتی حواسم نیست و نگاهم میکنی دوست دارم و دریافته ام که عاشقی با تو چه حال خوبیست.حالی آنقدر خوب که تا به حال تجربه اش نکرده بودم.گاهی که به هر دلیلی حالم خوش نیست تو چقدر عاشقانه به هر طریقی تلاش میکنی که معشوقت را خوش کنی و چقدر خوب اینکار را بلدی و چه خوب است این عاشقی ها...
همیشه دوست داشته ام که ادعا کنم عاشق بی چون و چرای توام ،از آن عشق های اسطوره ای همچون مجنون و دیگر عاشقان تاریخ ولی در مقابل عشق تو من ...ولی همین که حتی بتوانم ادعای عاشقی تورا کنم دوست دارم.اصلا نمیدانم چگونه و به کدامین زبان دانسته و ندانسته ی خود عشقم را به تو اثبات کنم...احبک ،I love you،Je t'aime،و ...اصلا باید عشق را اثبات کرد؟
فقط میتوانم بگویم تنها تورا می پرستم ،تنها تورا انقدر عاشقاته و دیوانه وار می پرستم.گاهی که نشانه های عشقت را میبینم به سرم میزند با همان ذوق سرشار بدوم ،بچرخم،بخندم و فریاد بزنم که عاشقت هستم ،دوستت دارم ولی فقط میتوانم بگویم ممنونم،ممنونم،ممنونم برای همه چیز خدای من...
+به مناسبت مسابقه وبلاگنویسی رادیوبلاگیها