- سه شنبه ۱۴ تیر ۰۱
- ۰۰:۵۹
حالا درست یک هفته میگذره از شبی که بعد از تموم شدن امتحانا از خوابگاه برگشتم خونه. این یک ماه آخر فشار درسی و استرس به حدی زیاد بود که فقط خدا میدونه توی اون تنهایی چه بر من گذشت. چه شبهایی که از شدت استرس و خستگی خواب به چشمم نیومد. چه لحظه هایی که فقط شونه ای واسه گریه میخواستم. روزهایی که انقدر سخت و پرفشار بود که فکر میکردم هیچ وقت تموم نمیشن. نمیدونستم سیستم این دانشگاه تا این حد سخت و فرسایشیه. درس های به شدت سخت و زیاد و استادایی که سوالای سخت تر میدن و سخت تر نمره میدن. تمام تلاشتو میکنی و نتیجه خوب نمیشه. نمره هام بد شدن. معدل بدتر. پارسال که کنکور قبول شدم با خودم میگفتم تلاش میکنم نمره های خوبی بگیرمو همونجا دکتری ادامه بدم ولی حالا حس خیلی بدی دارم. که نتیجه ی تلاشام اصلا خوب نیست و کاملا از درس زده شدم و نمیخوام ادامه بدم و با شرایطی که گذروندم فهمیدم توان روحی خارج رفتن هم ندارم. حالا وسط 27 سالگی حس یه بازنده رو دارم. قرار بود پایان نامه م رو توی ازمایشگاه اینجا انجام بدم ولی اون استاده یهویی ناپدید شد و جواب نمیداد. در واقع همه میگفتن اینطور شده. من برای شغل آینده م روی این استاد حساب باز کرده بودم ولی از شانس نمیدونم چی شده که همه چی بهم ریخته. حالا باز شهریور باید برم توی اون خوابگاه قدیمی و دلگیر. اونجا همه چی سختتره. هرکاری سخته و همیشه یک کاری برای انجام دادن وجود داره. بدیش اینه که حالا دیگه از آینده کاریم هم مطمئن نیستم. حالا حتی مطمئن نیستم اومدن این رشته درست بود یا نه. هرچی پول پس انداز داشتم هم این مدت هزینه شد و حالا از زیر صفر با یه آینده ی مبهم و معدل داغون دارم روزارو میگذرونم. فشار روانی این مدت باعث شده هنوزم بیخود استرس داشته باشم. روزا حالم بده و نمیدونم دقیق چرا. فکرمیکردم این سن که برسم حداقل یه حس خوشبختی تو زندگیم دارم ولی ...
- ۵۳