- سه شنبه ۲۳ شهریور ۰۰
- ۰۲:۳۴
این روزها رو روزهای انتظار نامگذاری میکنم. این روزا همه چی انقدر پیچیده و مبهم شده که نمیدونم واقعا چی در انتظارمه. شاید تا یک ماه قبل همه چی واضح تر بود اما حالا انگار وسط مه باشمو ندونم چند قدم دیگه کجا قراره پا بذارم. رتبه ی ارشد من حدود عدد ۳۰ شد و این فراتر از توقعم بود. هیجان و خوشحالی خیلی جالبی بود. اون قدرتی که توی انتخاب رشته داشتم. اون حس سربلندی. حس نتیجه و این حس که بالاخره شد. این اتفاقی بود که واسه من جبران عقده ی سرخوردگی کنکور کارشناسی بود. که رتبه ی بدم باعث شده بود همه ی سالهایی که معدل بیست و شاگرد اول کلاس بودم نادیده گرفته بشه و همه فکر کنن من خنگم و هزار چیز دیگه ولی کسی ندونه اون افتضاح فقط نتیجه ی روحیه و اوضاع بد اون روزهامه. روزهای ابتدایی نبود بابا. حالا خوشحالم که تونستم خودمو ثابت کنم. اول از همه به خودم. که ببین اگر بخوام میشه. فقط باید تلاشی کنی دختر. نتایج آخر مهر یا اول آبان میاد و نمیدونم کجا و چه شهری قراره قبول شم. زمان زیادیه یک ماه و نیم انتظار...فقط امیدوارم نتیجه چیزی باشه که بهترین اتفاق هارو رقم بزنه. مسیر شغلیم باز پیچیده تر شده و واقعا خدا باید کمک کنه که ختم به خیر بشه. این روزا بیگ بنگ میبینم تا خودمو سرگرم کنم. باعث میشه به چیزی فکر نکنم و واسه چندساعت همه چیزو از یاد ببرم. در واقع شب ها انقد بیگ بنگ میبینم تا بیهوشم بشم و بخوابم. در ضمن دوز اول واکسن سینوفارم هم زدم و حالا واکسن آسترازنکا هم اومده و من توی درگیری افتادم با خودم که اگه صبر میکردم آسترازنکا میزدم بهتر نبود؟ و این کشمکش همچنان ادامه دارد... یه وقتا که ازم چیزی میخوان و باید نه بگم عذاب وجدان میگیرم مثل حالا. من همیشه سعی کردم کمک کنم تا جایی که از حق خودم نزنم ولی اینکه به زور ازت بخوان از حقت بذاری واسه بقیه واقعا تو کتم نمیره. اما حس عذاب وجدان هم ولم نمیکنه که شاید میتونستم مفید باشم...یه وقتا دوس دارم عین حرف شلدون بعضی آدما توی مغزم بودن تا بفهمن چقد همه چیز پیچیده تر از حرفامه...
خدایا شکرت.
- ۷۰