پل سوم

  • ۰۳:۴۲

امشب که با ماشین از روی پل سوم رد شدیم و داداش رانندگی میکرد یهو پرت شدم به ۸،۹ سال قبل. یه روز ظهر که منو بابا سوار همین ماشین بودیم بابا یه توصیه ای راجع به رانندگی داداش رو پل میکرد. یهو دلم تنگ شد واسه حرفاش. واسه نصیحتاش. بابا تحصیلات زیادی نداشت اما اطلاعات عمومی به شدت بالایی داشت و زبان دیگه هم خیلی خوب بلد بود. همیشه برای تموم سوالای من جوابای درست و کامل داشت. بچه ی ساکتی بودم ولی ذهنم پر از سوال بود و یه وقتا حتی بدون اینکه ازش بپرسم راجع به خیلی مسائل واسم توضیح میداد. من بچه بودم اما منو یه آدم بزرگ عاقل میدید که میشه روش حساب کرد. توی نوجوونیم سالهای آخر بودنش شناخت خیلی خوبی از شخصیت و روحیات من پیدا کرده بود. گاهی فکر میکنم اگه هنوزم بود دنیا واسه من چه شکلی بود؟ شاید یه جاهایی مانعم میشد؟ یا تشویقم میکرد که پیش برم؟ مثلا ذوق و خوشحالیش توی عروسی داداشا چه شکلی بود؟ وقتی کت شلوار و کراوات میپوشید با موها و سیبیل سفیدش چه شکلی میشد؟ هنوزم وقتی یه چیزی به مشکل میخورد با شوخی و خنده بهش میگفتم همش تقصیر باباییه؟ هنوزم وقتی خودمو مظلوم میکردم میگفت بمیرم من برای تو؟

میدونی من به کسی نگفتم هیچ وقت ولی حالا میگم. من وقتی ۱۶سالم بود توی دفتر سالنامه ای که لیست آرزوهامو مینوشتم نوشته بودم دانشگاه که رفتم سرکار که رفتم و پولدار شدم اونوقت مامانی و بابایی رو بفرستم سفرای خارجی. بتونم خوشحالشون کنم هرکاری ازم برمیاد. با تمام جزئیاتش نوشته بودم همونطور که روانشناسا میگن. وقتی ازم خواسته بودن ده سال بعدت رو تصور کن. بابارو دیدم که وقتی بچه م به دنیا میاد توی گوشش اذان میگه. من اما یک سال بعد همه ی رویاهامو دیدم که ویران شد. دو سال بعد رفتم سراغ دفترم. لیست آرزوهام و تمام اون برگه هارو پاره کردم...

امسال شد دوسال که به خاطر کرونا حتی واسه روز پدر هم نتونستیم بریم مزار بابا...

  • ۴۵
ماه
روشنی اش را
در سراسر آسمان
می پراکند
و لکه های سیاهش را برای خود نگه می دارد۰

رابیندرانات تاگور - کتاب ماه نو و مرغان آواره
Designed By Erfan Powered by Bayan