- يكشنبه ۳ اسفند ۹۹
- ۲۳:۵۶
میگوید تو زیاد میخوابی و میگویم حوصله ندارم. بعد سکوت میکنم و در سرم چیزهایی میگذرد. مثلا اینکه در این ده سال اخیر هروقت حالم بد بوده خوابیده ام. مثلا روزهای پایانی زندگی پدر تشکم را انداخته بودم چندمتر آنورترش و هی میخوابیدم. تا جایی که پدر یک روز مانده به مرگش گفت من مریضم یا تو؟ مثلا وقت هایی که ترس برم میداشت از هر نوع بیماری خودم یا اطرافیانم. وقت هایی که زورم به دنیا نمیرسید. وقت هایی که باید از چیزی یا کسی دل میکندم. وقت هایی که استرس رسیدن به رویاهایم را داشتم. روزی که حدس میزدم جواب تست کرونایم مثبت باشد. زمانی که ترسیدم نکند برادر باز هم جوابش مثبت شود. وقتی که تحمل چندماه صبوری تا نتیجه را نداشتم. حالا که فقط سه ماه تا کنکور مانده. حالا که از همه بیزار شده ام و حوصله هیچ کسی را ندارم. حالا که همه ی رفقایم را پس میزنم تا خودم را در تنهایی و غصه بکشم. یا مثلا هروقت که بحثمان بالا میگرفت و تو چندروز پیدایت نمیشد. روزهایی که غم دوریت خفه ام میکرد. آن صبح که حرف های از روی عقلم را زدم. در تمام این موارد من فوری خوابیدم. باید میخوابیدم تا فکر کنم این هم بخشی از کابوس های من است. باید میخوابیدم تا فکر کنم توی خواب و کابوس این اتفاقات افتاده و این حرف ها زده شد.سالهاست که کابوس رهایم نمیکند. باید این هم کابوس باشد. باید مرز واقعیت و خواب را از یاد ببرم. همانطور که مرز واقعیت و رویا را از یاد برده بودم. حالا امروز که درد در وجودم پیچیده بود اولین فکر و کاری که انجام دادم خواب بود. خوب شدم. بیدار شدم. واقعیت یادم آمد باز حالم بد شد و استرس و این مرض کندن تک به تک موهای سرم که وقت امتحانات پایان ترم داشتم. مرض کندن ناخن های پا. مرض کندن هرنوع جوش.مرض کندن پوست لبم و زخم کردنش. مرض آسیب رساندن به خودم با کندن چیزی از وجود خودم درحالی که درد کمی حس کنم که دردهای بزرگترم را از یاد ببرم. ای خواب پناهگاه امن و ناامن من...
- ۴۱