- دوشنبه ۱ دی ۹۹
- ۰۲:۱۸
میدونی این روزا روزای عجیبیه. همین روزا که بخشی از من جلوی آینه وایمیسته و خودش رو با سمت رویاهاش معرفی میکنه و از شدت دور بودن این لقب خنده ش میگیره و سعی میکنه دیگه خودشو آدم بزرگ بدونه. این روزا که باید ۶ماه صبر کنم تا بفهمم زندگیم قراره رویایی بشه یا نشه. این روزا که پر از امیدم و همزمان دارم بار استرس های زیادی رو به دوش میکشم. راستش چند شب پیش دلم هوای قبلاهای اینجارو کرده بود. رفتم خاطرات دانشگاهم رو که اینجا نوشته بودم خوندم... یادم اومد چقد پر از شوق و امید بودم چقد آدما اون مهسای اون شکلی رو دوست داشتن و ازش استقبال میکردن و چقدر خوب حال و هوای یه دختر اوایل بیست سالگیش رو نشون میداد. چقد اون مهسارو دوست داشتم در حالی که خودم خبر دارم تموم روزای بدم رو که حتی اگر نوشته بودم پیش نویس کردم و دیگه سراغشون نرفتم ولی راستش دلم واسه اون شور و اشتیاقم تنگ شد. امروز در واقع وارد اولین روز از فصل زمستون شدیم. فصل سردی که من دوسش دارم و متعلق به خودم میدونمش. این روزا امید دارم که اتفاقای خوبی بیفته. نسبت به قبل سرسنگین تر شدم. شاید زیاد شدن تارهای موی سفیدم اثرش رو گذاشته باشه. گاهی که چیزی از گذشته ی خودم یادم میاد انقدر تعجب میکنم که انگار اون یه آدم دیگه بوده. فکر کنم این هم یکی از نشونه های بزرگ شدن باشه. دلم میخواد سال دیگه که این متن رو خوندم بگم چه خوب که اون اتفاقای خوب افتاد. از اینا که بگذریم اگه بخوام از دلم بگم باید بگم دلم خونه. گاهی حس میکنم وسط یکی از شعرهای ادبیات دبیرستان گیر افتادم. همون شعرهایی که من انقدر توی ترجمه و تفسیر و فهمیدن آرایه ها و استعاره هاشون استاد بودم که حتی یه بار آزمون ادبیات رو صد بزنم.گاهی حس میکنم یه صبح جمعه وسط جلسه ی آزمون قلم چی نشستم و محو ترجمه و تفسیر شعری شدم که از وفا و توجه و سر دادن در راه معشوق و استیصال عاشق و بی توجهی ها و نادیده گرفتن های عاشق توسط معشوق میگه. انگار مدام دارم اون شعر رو توی ذهنم تفسیر میکنم و پا به پای عاشق غصه میخورم اونقدری که باهم یکی شدیم. ولی داستان اونجایی جالب میشه که شعر با یه عاشق مغرور همراه میشه. عاشقی که برای نجات معشوق از زیادت های عشق خودش، اینبار علیه خودش قیام میکنه حتی به قیمت ویرانی خودش. برای همون معشوقی که برای همه هست جز برای عاشقش...
به مجنون گفت روزی عیب جویی که پیدا کن به از لیلی نکویی
که لیلی گر چه در چشم تو حوریست به هر جزوی ز حسن او قصوریست
ز حرف عیبجو مجنون برآشفت در آن آشفتگی خندان شد و گفت
اگر در دیدهٔ مجنون نشینی به غیر از خوبی لیلی نبینی
تو کی دانی که لیلی چون نکویی است کزو چشمت همین بر زلف و روی است
تو قد بینی و مجنون جلوه ناز تو چشم و او نگاه ناوک انداز
تو مو بینی و مجنون پیچش مو تو ابرو، او اشارتهای ابرو
دل مجنون ز شکر خنده خونست تو لب میبینی و دندان که چونست
کسی کاو را تو لیلی کردهای نام نه آن لیلیست کز من برده آرام
- ۴۶