- سه شنبه ۴ آذر ۹۹
- ۱۶:۱۴
اتفاقی در وجودم افتاده بود که برام قابل درک نبود. حسی از روی شوق که از قلبم پمپاژ میشد و به تک تک سلول های بدنم میرسید. مولکول ها کلی کار میکردن تا همه چی به نحو احسن انجام بشه و این حس هم با خودشون همراه میکردن. به چشماش که نگاه میکردم مطمئن تر بودم. حرف های مامان توی سرم میومد. فکر آینده و خیلی فکرای دیگه. اما چیزی که توی وجودم اتفاق می افتاد میگفت انتخاب من اینه. اینکه بعدش چه اتفاقی میوفته رو نمیدونم اما اگر این نشد دیگه نمیخوام هیچکسو. من نمیتونستم دخالتی کنم چون من هم توی به وجود اومدنش تصمیمی نگرفته بودم. همه چیز انگار بین ابرها اتفاق می افتاد. جایی که پر از شوقی ولی خیلی هم برات قابل باور نیست. جایی که انگار هرچقدر هم که واضح نگاه کنی بازم انگار تار میبینی. انگار پر از ابهامه. انگار یه ماشین زمان داشتی و فوری رسیدی وسط آرزوهات و داری ذوقشو میکنی ولی یه گوشه ی قلبت میگه منکه مجبورم برگردم به زمان حال. با غم مسافت این رویا چه کنم؟ مثل وقتیکه یه خوابی میبینی از رویاهات و وسط خوشحالی و باورت و واقعی بودن اون خواب یهو توی دنیای واقعی بیدار میشی و میبینی چقدر غم داری. مثل حس وقتیکه به موهای سرم که می افتاد کف حموم نگاه میکردم و با خودم میگفتم نکنه اونا هم از غم من خبر دارن و از دوری دست های تو قهر کردن و ازم جدا شدن...اما با وجود همه ی اینا من چندین سال قبل به خودم قولی دادم که تا جون در بدنم هست پاش وایمیستم. میدونی چندروز بعد از خاکسپاری بابا وقتی رفتیم اونجا صبح بود. خلوت بود و اوایل پاییز. نور بود همه جا و انقد همه چیز آروم بود انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. یه لحظه به خودم گفتم بابا تو زندگیش تونست عشق رو تجربه کنه؟ چقدر اونجوری تونسته بود زندگی کنه که دلش خواسته بود؟ چقدر زندگیش رو جوری پیش برده بود که آدمای اطرافش راضی باشن؟ اصلا به رویاهاش رسیده بود؟ جوابشون رو نمیدونستم اما اینو به چشم دیده بودم که همه ی آدمای اطرافش همه ی اون جمعیت خیلی زیاد که اون موقع اونجا بودن، همه بعد چندساعت رفتن و دیگه برنگشتن. حالا که اون تنها شده بود و همه چیز تموم همه هم رفته بودن. دیگه کسی براش مهم نبود جواب این سوالا. ولی من اونجا به خودم قول دادم تو زندگیم جوری زندگی کنم که دل خودم خواسته. چون میدونم به آخر که برسه دیگه هیچکس براش مهم نیست تو به خاطر دل خودت زندگی کردی یا بقیه...
- ۴۸