دلگرمی شاعر کهن

  • ۱۷:۳۰

داشتم برای خودم چای عصرانه میریختم. فکرم درگیر اتفاق تلخ اخیر بود‌. کلافه و پریشان بودم. دلم آرام نداشت و از خودم لجم گرفته بود‌. از اینکه با هر اتفاق بد اینگونه به هم میریزم و زمان میبرد تا بتوانم با خودم کنار بیایم و چه زیادند اتفاقات بد آن هم در این سرزمین... خودم را نصیحت میکردم که دختر قوی باش. ببین خیلی ها راحت از کنارش عبور می کنند. ببین برایشان این صرفا یک اتفاق بد است و بس‌. ببین مثل تو شب بی خواب نمی شوند. ببین و قوی باش... که صدای شاعر کهن در سرم پیچید... تو کز محنت دیگران بی غمی نشاید که نامت نهند آدمی...دلم گرم شد... هنوز امیدی هست... 

  • ۳۰
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
ماه
روشنی اش را
در سراسر آسمان
می پراکند
و لکه های سیاهش را برای خود نگه می دارد۰

رابیندرانات تاگور - کتاب ماه نو و مرغان آواره
Designed By Erfan Powered by Bayan