- چهارشنبه ۷ خرداد ۹۹
- ۱۷:۳۰
داشتم برای خودم چای عصرانه میریختم. فکرم درگیر اتفاق تلخ اخیر بود. کلافه و پریشان بودم. دلم آرام نداشت و از خودم لجم گرفته بود. از اینکه با هر اتفاق بد اینگونه به هم میریزم و زمان میبرد تا بتوانم با خودم کنار بیایم و چه زیادند اتفاقات بد آن هم در این سرزمین... خودم را نصیحت میکردم که دختر قوی باش. ببین خیلی ها راحت از کنارش عبور می کنند. ببین برایشان این صرفا یک اتفاق بد است و بس. ببین مثل تو شب بی خواب نمی شوند. ببین و قوی باش... که صدای شاعر کهن در سرم پیچید... تو کز محنت دیگران بی غمی نشاید که نامت نهند آدمی...دلم گرم شد... هنوز امیدی هست...
- ۳۰