- دوشنبه ۲۹ ارديبهشت ۹۹
- ۲۳:۰۴
میخواستم زبان باز کنم. میخواستم بگویم تمام آن اطلاعاتی که از گذشته دنبالش بودم را کشف کرده ام. میخواستم بگویم بعد از سالها حالا خیلی چیزها را فهمیده ام. نشد. نتوانستم...
دیروز لینکی دیدم که میشد با سرچ اسم و فامیل افراد عکس سنگ قبر و مشخصاتشان را مشاهده کرد. در نگاه اول فوری رفتم اسم و فامیل آقای پدر را سرچ کردم. آمد. خودش بود...چقدر دلتنگ همان سنگ سفید بودم...
شب که شد یاد افراد دیگر افتادم. یاد افرادی که قبل از تولد ندیده بودمشان و خیلی کم از آن ها می دانستم. جز چند عکس و چند خاطره ی کوتاه. اولین چیز پدر و مادر آقای پدر بود. با آن مرگ های عجیب... پیدایشان کردم. توانستم بفهمم هر کدام چه سنی داشتند. که پدربزرگ ۹سال از مادربزرگ بزرگ تر بوده. که مادربزرگ در ۱۵ سالگی دومین فرزندش را به دنیا آورده. یک دختر ۱۵ساله و یک پسر ۲۴ ساله با دو کودک... مرگ در مکه ی مادربزرگ در سال ۶۶ معروف... اینکه پدر اول پدرش را که سالها روی جا بوده از دست می دهد و دو سال بعد خیلی اتفاقی مادرش که عاشقش بود را...آه که چهره ی پدر را وقتی از مادرش میگفت هرگز فراموش نخواهم کرد...بعد رفتم سراغ عمویی که هرگز ندیدم. نمیدانستم سال بعد از تولدم از دنیا رفته. میتوانستم پدرم را که نوزادی چندماهه دارد و غم سه داغ پشت هم در دلش سنگینی می کند را تصور کنم...فهمیدم پدر وقت از دست دادنشان چه سنی داشته...یاد کودکی ام افتادم. یاد سال هایی که تی شرت و شلوارلی به تن داشتم و پدر در حالی که دست چپم را در دست مردانه اش میگرفت باهم بر سر مزارشان میرفتیم. چقدر دلتنگ آن سنگ ها بودم. چقدر بعد از پدر دلم خواسته بود بروم سر مزارشان و بگویم دیگر نمی آید اینجا ولی نمیدانستم کجا هستند... فهمیدم که شهریور و مهر ماه های خوبی برای این طایفه نبوده و هر چهارتایشان توی این ماه ها از دنیا رفته اند...مادربزرگ مادر را هم یافتم که بیش از ۱۰۰ سال عمر کرده بود و شاهد سه دوره ی قاجار و پهلوی و انقلاب و سال های جنگ بود. سراغ دیگران هم رفتم. چقدر همه چیز عجیب بود... جواب سوال های زیادی را پیدا کرده بودم. آخر سر باز رفتم سراغ پدر. نگاهم به اسمش بود. صفحه ی گوشی را بستم و با اذان صبح به خواب رفتم...
- ۴۲